mercredi 3 octobre 2012

فاشیسم برای ما
ما امروزدر ایرانمان، همگی جانباز فرهنگمانیم. فرهنگی که از سایه ی فاشیسم، روزگارش تیره شده است

در فرهنگ، زمانی که فکری ساخته و پرداخته شود یا اتفاقی اثر گذار- کوچک یا بزرگ- رخ دهد، در صورتی که این فکر یا واقعه درک شود، باقی می ماند. مثلا هنگامی که در جایی متفکری- نه لزوما یک متفکر بزرگ بل شخصی که بیاندیشد- سخنی بگوید و این سخن را گروهی یا فردی بشنود و به آن عمل کنند، اثر فکر آن متفکر باقی است. اگر بخواهیم بر خلاف یا متفاوت از منطق آن فکر عمل کنیم باید اثر آن را هم پاسخ دهیم. به طور مثال؛ فردی در خانواده ای با یکی از دیگر اعضا اختلاف پیدا می کند. او در قبال این اختلاف کار را به مشاجره می کشاند و تلاش می نماید با استفاده از قدرت خودش، نتیجه ی دلخواهش را بگیرد. حتی ممکن است کار به کتک کاری نیز بکشد. در این مرحله با اتمام مشاجره ظاهرا قضیه پایان یافته است. اما روحیه ی نتیجه گیری بر اساس مشاجره هنوز وجود دارد. ممکن است اصلا اختلاف این دو نفر پایان پذیرد. اما نفر بعدی که در این موقعیت قرار می گیرد نیز جایگاه استفاده از این منطق را پیدا کرده است. این افراد همین طور می توانستند بر اساس گفت و گو، یا صبر و زبان خوش این مسئله را حل نمایند که آن رفتار نیز همین نتیجه، یعنی امکان تداوم یافتن را در پی داشت.

از این نمونه و در سطحی وسیع پدیده ی بزرگ فاشیسم و جنگ جهانی دوم است. با پایان جنگ جهانی دوم ظاهرا جریان جنگ، آلمان نازی، و دیکتاتوری ملی از این روش در اروپا پایان یافت. اما آیا تمام جوانب فاشیسم از فرهنگ اروپایی زدوده شد؟ یادم می آید روزی دکتر اباذری در کلاسی سؤال کردند که حرف کتاب جنایت و مکافات- نوشته ی فیودور داستایوفسکی- چیست؟ چند نفرکه کتاب را خوانده بودند دست بلند کرده و با بازگو کردن داستان کتاب، سعی کردند پاسخ دهند. دکتر اباذری از صندلی خودشان بلند شد، اندکی از پنجره بیرون را نگاه کرد. بعد برگشت و در حالی که از پشت صندلیش، با دستانش به آن تکیه می داد گفت نه!
گفت: "اروپای قرن هجده و نوزده تاریخ خود را با ناپلئون تغییر یافته دید. ناپلئون با فتوحات خودش ساختار نظام فئودالی را برای همیشه در اروپا تغییر داد؛ و این امکان را فراهم کرد که کوچک ترین و نافرهیخته ترین شخص در هر جامعه ای، فکر کند حق دارد به قدرت برسد و جهان مورد نظر خودش را بسازد- چون زندگی خودش چنین بود. اما بعد از ناپلئون این احساس عمومیت عجیبی در اروپا پیدا کرد. تا آن جا که داستایوفسکی برای نشان دادن این روحیه و نقد آن این رمان را می نویسد، که در آن پسرک دانشجو که مشکلات مالی بسیار دارد، وقتی احساس بن بست می کند به خود حق می دهد صاحب خانه ی پیرزن خود را بکشد و از خانه ی وی بهره مند شود."

پدیده ی فاشیسم، البته در امتداد رفتار ناپلئون شکل گرفت؛ اما بسیار گسترده تر و همه جانبه تر بود. اروپای قرن بیستم، قلب تپنده ی فاسدی را در میانه ی خود داشت، که پیش و پس آن را دگرگون ساخت. پیش از آن معلوم بود واقعه ای در راه است، چونان که امروز چنین است. اما پس از آن اکثر مردم به این فکر بودند که همه چیز تمام شده است. اما نشده بود و هنوز هم نشده است. فاشیسم با ظهور خود، که نتیجه ی انتخاب درونی و برونی مردم بود، فرهیختگی را به زیر سوال برد. در هیچ دورانی به اندازه ی این دوران از چرایی لزوم دانستن و روشنگری و البته آوردن دلیل در نقد آن سخن گفته نشده است. دیگر آن که با ظهور خود، راه را برای نوعی عمل گرایی بسیار شدید بر مبنای منطقی بسیار دقیق باز کرد. ما بر خلاف ادعای فاشیسم مبتنی بر غیر عقلانی بودن آن؛ بیشترین سطح عقلانیت را در این دوران داریم. هیچ تصمیم کوچکی گرفته نمی شود، مگر آن که ساعت ها برای آن فکر شده، و نقشه ها کشیده می شد. اما این عقلانیت تفاوت بزرگی با عقل روشنگری داشت. عقل روشنگری مدام در حال پرداختن به وضع خود برای ایضاح و تدبیر است. چونان که شاخه ی بزرگی از عقل روشنگری سعی در وفاق با اخلاقیات برای زنده ماندن ارزش ها دارد. این که در این مسیر موفق بوده یا نه صحبت دیگری است، اما این وضع را عقلانیت فاشیسم ندارد. عقل در فاشیسم، ابزاری محض است. ابزاری که فرق نمی کند تو در آن کشیش، فقیه، معلم، دانشجو، تعمیرکار لباس شویی(به قول هانریش بل)، فرمانده نظامی، با سواد، بی سواد، زن، مرد، احساساتی و انعطاف پذیر یا خشک و بی روح باشی. تو به قول وبر، تنها برای به هدف رسیدن، از عقل بهره می بری.

لذا می توان گفت که دوران فاشیسم عقلانی ترین دوران تاریخ است، اما به همان اندازه تهی از معنی است. جامعه سرشار از قاعده و قانون است. اما هیچ یک حتی سر سوزنی موثر در مسائلی چون تغییر دادن دیگری، محبت، آرامش یا هدفی که به دست آید و آدمی با آن فکر کند تا نتیجه ای ارزشمند گرفته، نیست. جامعه آن چنان از قاعده و قانون لبریز است که در قبال کوچکترین رفتار اجتماعی، کیلومتر ها سیم خاردار و هزاران پوتین و سلاح در خیابان ها ردیف می شود. اما دریغ از ذره ای فرح و زندگی که در این قانون باشد. دریغ از لحظه ای.

اما با از میان رفتن حکومت نازی فرزند نامشروعش، یعنی روحیه ی مبتنی بر خواهش قدرت، پروار تر از همیشه باقی ماند و در پی غفلت عمومی، همگانی تر شد. در دهه ی هشتاد میلادی، دو نفر در جهان به حکومت رسیدند. ریگان و مارگارت تاچر. روشی که این افراد مبتنی بر آن دست به ایجاد تغییر و رهبری زدند چنان اسلوب دار و منظم بود که در ادبیات اقتصادی از آن به عنوان تاچریسم نام بردند. تاچریسم درچند کلمه ی ساده یعنی آن که شما با ایستادگی بر سر حرف خودتان می توانید دیگران را مجاب کرده، یا حتی کنار زده و نتیجه را کسب نمایید. به نتیجه رسیدن برای تاچر چنان با اهمیت بود که در تاریخ حکومت وی چندین اتفاق تاریخی تر افتاد. یکی از آن ها شکستن اعتصاب عمومی معدن کاران زغال سنگ انگلستان بود که وی برای وصول نتیجه، پلیس را وادار کرد تا به جای معدن کاران کار کنند. در نتیجه چرخه ی اقتصاد بریتانیا کماکان چرخید، و معدن کاران به عنوان بخشی از مردم له شده از پس این چانه زنی بی حاصل، ملزم به اطاعت شدند. دیگر اتفاق عمومی کردن میزان مالیات و یکسان سازی آن بود، که فقیر و غنی را در برابر دولت هم کاسه می کرد و چندین واقعه ی دیگر.

تاچر چنان از انجام کار ها دفاع می کرد که گویی فکر کردن و صحبت از چگونگی آن ها، یا صحبت از لزوم انجام آن حرفی عربی بود.(کنایه از غیر قابل فهم بودن) این عمل گرایی ابتدایی ترین نتیجه اش پدیداری نسبی دیکتاتوری است. اتفاقی که روزنامه ها با درک آن به تاچر لقب بانوی آهنین دادند. دیگر لبه ی این اتفاق اما بر خلاف نظم آهنین، تزلزل است. تزلزل در سیستمی که با آن کار می شود و بقای آن؛ همین طور بقای افرادی که با آن ها کار می شود. چونان که خود تاچر عاقبت با استعفای سخنگوی دولت خود- که در انگلستان در حکم معاون اول است- از پا در آمد و مجلس در اولین انتخابات به هم حزبی رقیبش رأی داد. تاچر را نخبگان سیاسی انگلستان، با احساسی شکل یافته از نفرت و سرکوب کنار گذاشتند. احساسی که بیشتر نتیجه ی کنش خود تاچر بود تا وضع دوران و ... .

شباهت های سیستم فاشیستی و تاچری با هم بسیار است. هر دو نتیجه خواه اند. هر دو به شدت عمل گرای اند. بیشترین پتانسیل هر دو در کسی که رهبری را در دست دارد ذخیره می شود و سیستم، به شدت تمرکز گرا(Centralist) است. در هر دو امکان سقوط به ظاهر گرایی و نتیجه گیری بر اساس ظاهر بسیار بالا است؛ به شکلی که هیچ یک از این دو جریان از این مفسده جان سالم به در نبردند. در هر دو روحیه ی دو گانه ای وجود دارد که کمی توضیح آن تفصیل می طلبد. برای توضیح ابتدا باید از رومانتیسم سخن بگوییم تا بتوان به امید خدا، این دوگانه را خوب توضیح داد.

به قول آیزایا برلین- مدرس و فیلسوف آکسفورد در نیمه ی دوم قرن بیستم:"رومانتیسم جریانی است که خواهان برآورد کردن وجه غیر عقلانی، احساسی و حس برانگیز انسان و زندگی است." این جریان با وجود آن که به احساسات اصالت می دهد و آنان را معنا دار می بیند، اما در توضیح آن ها راهی جز بیان عقلانی و منطقی نمی یابد. لذا مدام سعی در آن می کند تا با منطق، احساسات، یا همان وجوه غیر عقلانی، را توضیح دهد. این مکانیزم شاید در ابتدا نتیجه بخش نیز باشد، اما اگر با پیشرفت خود معنا و نتیجه را کماکان در احساسات و وجوه غیر عقلانی ببیند، سعی در آن می کند تا عقلانیت را با مکانیزم احساسات باز آفرینی کند. آفرینش دوباره ی عقل بر اساس منطقی متضاد با آن، پدیده ی خطرناکی به وجود می آورد که می تواند منجر به سقوط تمامی ماهیت عقل به پوچی شود. ماهیتی که کار اصلیش شناخت است. از اینجا است که رومانتیسم گذرگاه روحیه ی فاشیستی می شود.

انسان رومانتیک جهان را چنان لطیف می بیند که با نسیم خنکی احساس فرح می کند، و با تندی اندکی مایل به گریه می شود. زنانگی را خوب می فهمد و شاید حتی بتوان گفت، از خلال این امر، می تواند با شهوات ناسازگار گردد.(چونان که هیتلر نیز چنین بود) روحیه اش بسیار حساس است، و بسیار دلسوزانه عمل می نماید. در درجه ی اول بسیار به انسانیت بها می دهد، طوری که حاضر است زندگی خود را نیز برای آن فدا کند، و واقعا این کار را می کند. همیشه یک نگرانی عمومی فراگیر برای وضع دیگران دارد و حاضر است بسیار از خود گذشتگی کند. البته این به این معنا نیست که انسان رومانتیک همیشه همین گونه می ماند. انسان رومانتیک قطعا به بلوغ و خودداری می رسد، مثلا هیتلر معروف بود که همیشه گیاهخوار بوده و از مصرف الکل خودداری می کرده است. اما این بلوغ تنها می تواند شدائد ظاهری را تعدیل کند. در باطن هنوز منطق، همان منطق است. مجموعه ی این صفات بسیار شبیه به صفات عمومی یک فرد نیکو و خیّر است. اما تنها شبیه است. چون اگر قبله و هدف نهایی این صفات مشخص نباشد چونان که گفته شد می توان از دل یک چنین موجودات لطیف و مهربانی؛ اژدها های خشنی که پوست زیبا و جذابی دارند در آورد. چونان که فاشیسم از سر دلسوزی در جامعه ی آلمان و ایتالیا و ژاپن شکل گرفت. انسان های فاشیست اتوپیا اندیش ترین، و آرمان خواه ترین افراد بشر بوده و هستند. اما در فرآیندی کند و چندین ساله، راهکار وصول به آرمان هایشان را ناگزیر از مسیر قدرت داشتن، پیدا می کنند. این جا است که از چونان افرادی، تنها ظاهری باقی می ماند و محتوا همه می سوزد؛ اما اندک اندک. باز هم به قول برلین: "حاکم فاشیست سیاست را به مصابه ی هنر می بیند. آن چنان که یک هنرمند با دست اندازی در مواد هنری، سعی در آفرینش یک اثر می کند، حاکم فاشیست نیز با تعریف خود به عنوان یک صانع هنری، سعی در آفرینش دوباره ی امر سیاسی و انسان ها می کند."

دوگانه ای که مقدمه وار، سعی در توضیح آن شد، دوگانه ای است که یک سوی آن را محبّت و سوی دیگر را خشکی و خشونتِ وصول به نتیجه و غایت، بر گرفته است. این دوگانه، رفت و برگشتی در روحیه ی انسان رومانتیک پدید می آورد، که منجر به ظهور یکی از این دو حالت به طور غالب در وی خواهد شد. فاشیسم غلبه ی نتیجه خواهی است. نتیجه ای که در سپیده دمان خود، با اعتماد و در نهایت با آزادی به افتراق می رسد. اگر این انسان نتواند آزادی را، چه برای خود و چه برای دیگری، تحمل نماید؛ نتیجه خواهی فاشیستی بیشتر غالب می آید. این غلبه راه را به سمت از میان رفتن ذره ذره ی روحیه ی محبت آمیز پدید می آورد. این چنین است که می توان از دل یک انسان خیر خواه، اژدهایی هفت سر در آید. از دل جنبشی حقیقت و عدالت خواه، تفکیکی عمومی به خود و دیگری پدید آید که منجر به خشونتی نه حقیقت وار و نه عدالت خواه گردد. این چنین است که - حتی می توان گفت- از دل مؤمنان صدر اسلام که محبت پیغمبری را نیز دیده بودند خوارجی جامد و وحشی بیرون آمدند. انتخاب بسیار مهم است.

اما این دوگانه نیز، دوگانه ای مشترک ما بین فاشیسم و تاچریسم است. می گویند هنگامی که در جنگ ارتش انگلستان، با ارتش آرژانتین بر سر جزایر بریتانیا، چند تن از سربازان انگلیسی کشته شدند، و تاچر اخبار را شنید؛ گریه کرد. دست به قلم برد و برای مادران این سربازان، خود، نامه نوشت و ابراز همدردی کرد. از نظر حقیر، این رفتار بسیار با رفتار هیتلر هنگامی که مدال هایی را با غرور بر سینه ی سربازان شجاعش می آویخت شبیه است. هر دو چیزی را مقدس و ارزشمند می شمارند که نتیجه ی احساسی ترحم انگیز است. یکی برای همدردی و یکی برای افتخار.

تاچریسم، در چیز دیگری نیز با فاشیسم مشترک است. در فرآیند آمدن و رفتن. فاشیسم با پرچم های آویخته آمد، با سرب و آهن ثبات یافت. با خون و خشونت بلوغ یافت. در تنهایی مرد و ارثیه ی وحشت و ویرانی را برای فرزندان خود گذاشت. تاچریسم نیز همین گونه است. دولت تاچر یکی از موفق ترین دولت ها در آمار حاکمیت خویش است. دولتی که روحی تازه به اندام ضعف گرفته ی امپراتوری دریا و آفتاب دمید. یک امپراتوری که روزی شعار عدم غروب آفتاب در خاک سرزمینش، گوش فلک را سوراخ کرده و با دو جنگ جهانی از غافله عقب مانده بود. اما در دولت تاچر به سبب شیوه ای از خصوصی سازی که باب کرد؛ توانست دوباره این استخوان های فرسوده را سرپا کند. مانند دهه ی 30 میلادی برای آلمان نازی، که صنایع در آن دوباره زنده شدند. اما پس از دوران ثبات سرب و آهن، روزهایی است که بیشترش را منطق جنگ می پوشاند. در این روز ها حقیقت هنوز پیدا نیست. اما روز هایی می رسد که مرگ در تنهایی پیش می آید. چنان که تاچر سالهای موفقیت و بلوغ دولتش را با ریزش نیروهایش سپری می کرد و سرانجام، در تنهایی از سیستم کنار گذاشته شد. امروز نیز که ارثیه ی آن ها دامان جهان را گرفته است.

حال اگر بخواهیم به پاسخ این پرسش برسیم که آیا فاشیسم با جنگ تمام شد یا نه؛ باید گفت نه. چونان که سعی در توضیح آن کردم، در هیئت تاچریسم بازتولید شد. در این بیست سال، سیلاب فاشیسم، به جای آن که بر بستر رود سیاست طغیان کند، سونامی خشکی اقتصاد بوده است. اقتصاد لیبرال، امروز آماده ی پذیرفتن هزاران هیتلر و تاچر است که در گوشه ای از جهان برای خودشان امپراتوری تشکیل می دهند. خواه مانند رئیس خبرگزاری های معروف انگلستان و آمریکا باشد- که به تازگی امپراتوریش فروریخت، خواه سرکارگر یک کارگاه سه نفره در دهکوره های دورادور چین. هر چه باشد، در معرض سیلاب و گرداب امروز نیز هست.
فاشیسم به عقیده ی بنده، با شکست در جنگ نمرد. فاشیسم با هیچ جنگی که در آن سلاح مبنا باشد نمی میرد. این دقیقا، خود منطق فاشیسم است. فاشیسم از جایی می میرد که به جای میل به نتیجه، محبت انتخاب شود. در جامعه ی صدر اسلام فاشیسم را امیرالمؤمنین و فرزندانش کشتند. با محبت، علم و مدارای خود؛ چونان که در این مدارا، به ظلم یک به یکشان را کشتند. عاشورا ختم روحیه ی فاشیستی در صدر اسلام بود. تنها جا و تنها زمانی که کسانی بر این وسوسه ی بزرگ، با صلابت پیروز شدند. ما امروز، در ایرانمان، همگی جانباز فرهنگمانیم. فرهنگی که از سایه ی فاشیسم، روزگارش تیره شده است. فرهنگی که خصائص فاشیستی چون ظاهربینی، قدرت خواهی، استفاده از ابزار و همه چیز ابزار بینی، رومانتیسم خشن و برآورد عقلانی بی روح از احساسات خوب گذسته (مثل انقلاب یا جنگ) برای بازآفرینی آن ها و... سرتاسر وجودش را تسخیر کرده است. ما امروز دیگر فاشیسم را درک کرده ایم. کسانی از ما رستگاران اند که از فاشیسم عبور کنند و به سرمنزل محبت برسند. نه محبتی که جاهلانه باشد. دوستی های خاله خرسه، برادر و خواهر رومانتیسم فاشیستی اند. محبتی که از سر علم شکل گیرد. محبتی که از پی آن آرامش و قرار ظاهر شود. نه بی تابی و بی قراری. بی قراری، هیجان و هیجان خواهی، شهوت لذائذ خود خواهی اند. محبت سرشار از دیگر خواهی است، پس یا هم جور نیستند. ما امروز ملزم به عبور از فاشیسمیم. چرا که هنگام سونامی اگر فرار نکنی، بلعیده خواهی شد. زمان اندک است. انتخاب ها مؤثر اند. پس بسیار بیاندیشیم. بسیار عمل خود را منظر تصحیح خود قرار دهیم. و بسیار صبور باشیم. باشد که به امّید خدای احد، همگانمان رستگار شویم.

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire