dimanche 26 février 2012

این کجا و ان کجا


دانه فلفل سیاه و خال مه رویان سیاه
هر دو جانسوزند، اما این کجا و آن کجا
تیغ جلادان کجست و ابروی دلدار کج
هر دو خون ریزند، اما این کجا و آن کجا
مرده ای در حال غسل و دلبری در توی حوض
هر دو عریانند، اما این کجا و آن کجا
چکمه پای مهین و چکمه شمر لعین
هر دو پاپوشند، اما این کجا و آن کجا
شکر مازندران و شکر هندوستان
هر دو شیرینند، اما این کجا و آن کجا
مردم دریا کنار و مردم دروازه غار
هردو عریانند اما این کجا و آن کجا
پیش چشم مردم مستضعف ما بنز و ژیان
هر دو ماشینند، اما این کجا و آن کجا
دختری در زیر یار و پیرمردی زیر بار
هر دو مینالند، این کجا و آن کجا
شعر حافظ شعرست و شعر ماست شعر
هر دو تا شعرند، اما این کجا و آن کجا

samedi 25 février 2012


ميرزا ابوالحسن خان شيرازي
بازگشت »

ويدا معزي نيا

ميرزا ابوالحسن خان شيرازي از رجال معروف اوايل دوره قاجار، خواهرزاده
حاجي ابراهيم خان اعتمادالدوله شيرازي و پسر دوم ميرزا محمدعلي در سال 1192ق در
شيراز متولد شد.

در سال 1215ق فتحعلي شاه ميرزا ابراهيم خان كلانتر شيرازي را كه از
عوامل انگلستان بود از صدارت معزول و زنداني ساخت. در آن هنگام ميرزا ابوالحسن خان،
حاكم شوشتر بود و به دستور فتحعلي شاه به تهران احضار شد. شاه قصد نابودي وي را
داشت ولي با وساطت عده اي از درباريان بخشيده شد و از مرگ نجات يافت و به اقامت
اجباري در شيراز تن داد. 1

ميرزا ابوالحسن خان با ياري انگليسيها از شيراز گريخت و راهي بمبئي شد و
چندي بعد كه فهميد فتحعلي شاه بازماندگان حاجي ابراهيم خان اعتمادالدوله را مورد
تفقد قرار داده عازم شيراز شد و در تشكيلات حكومتي حسين علي ميرزا فرمانفرما به
منسب يساولي سرافراز شد. مشاراليه به سال 1224ق به فرمان فتحعلي شاه به عنوان سفير
ايران به همراه جيمز موريه منشي سفارت انگلسان و مؤلف كتاب حاجي باباي اصفهاني
روانه لندن شد.

ميرزا ابوالحسن خان ايلچي از همان ابتدا تحت تأثير جنبه هاي مادي تمدن
غرب قرار گرفت و با حيرت به سير و سياحت در آن ديار پرداخت و در نهايت كتاب حيرت
نامه سفرا را كه از سر ذلت، ايرانيان را به تقليد از غرب در همه عرصه ها تشويق مي
كرد به عنوان تحفه سفر با خود به ايران آورد.

وي تحت تعليمات مهماندار خود سرگور اوزلي به عضويت لژ فراماسونري
انگلستان درآمد.2 سرگور اوزلي مأموريت
داشت تا با همكاري ايلچي در ايران لژ فراماسونري تأسيس نمايد. اين دو براي دستيابي
به مقاصد خود تعداد قابل توجهي از رجال ايران را وارد حلقه فراماسونري ساختند.
ميرزا ابوالحسن خان به مدت 35 سال يعني تا پايان عمر از دولت انگلستان مقرري دريافت
داشت. نامبرده پس از 8 ماه به اتفاق سرگور اوزلي كه به سمت وزيرمختار انگليس در
ايران انتخاب شده بود از لندن به ايران بازگشت و سالها در دوران حكومت فتحعلي شاه و
محمد شاه به خدمت پرداخت.

مشاراليه در سال 1228ق كه عهدنامه گلستان پس از 10 سال جنگ بين ايران و
روسيه منعقد شد، به نمايندگي از جانب ايران عهدنامه مذكور را با نمايندگان روسيه
امضاء كرد و به امضاي فتحعلي شاه نيز رسانيد. سپس از سوي شاه ايران مأموريت يافت تا
به پترزبورگ رفته و عهدنامه را به امضاي امپراتور روسيه نيز برساند و درباره باز پس
گرفتن قسمتي از خاك ايران كه روسيه متصرف شده بود با امپراتور مذاكره نمايد. پس از
انجام اين مأموريت بار ديگر در سال 1233ق به سمت سفير ايران در لندن انتخاب شد. وي
ضمن تصدي مسئوليت سفارت انگلستان، همزمان سفارت عثماني، اتريش و فرانسه را نيز عهده
دار بود و پس از سه سال اقامت در اروپا به سال 1236ق به ايران
بازگشت.

نخستين دوره وزارت ميرزا ابوالحسن خان به عنوان وزير دول خارجه از سال
1239ق تا 1250ق به طول انجاميد و در همين دوران بار ديگر روابط ايران و روسيه رو به
تيرگي گراييد و دوره دوم جنگهاي ايران و روسيه در ذيحجه سال 1241ق آغاز شد. سال
1243ق ميرزا ابوالحسن خان وزير خارجه وقت جهت عقد قرارداد صلح با روسيه تزاري و
خاتمه دادن به جنگ، به مذاكره پرداخت كه حاصل آن، عهدنامه تركمنچاي
بود.

يك سال پس از انعقاد قرارداد صلح، ميرزا ابوالحسن خان از عزيمت به روسيه
جهت عذرخواهي به دليل قتل گريبايدوف سرباز زد و در نتيجه خسروميرزا پسر هفتم عباس
ميرزا به همراهي هيئتي عازم آن ديار شد.

ميرزا ابوالحسن خان در دوران حكومت محمد شاه از سال 1254ق تا 1262ق براي
بار دوم به وزارت دول خارجه منصوب شد و سرانجام در سال 1262ق ديده از جهان فرو
بست.

----------------------------------------------
1- مهدي بامداد، شرح حال رجال ايران در قرن
12، 13 و 14هجري، جلد1، ص 35.
2- اسماعيل رائين، فراموشخانه و فراماسونري
در ايران، جلد 1، ص 316.

ابوالحسن خان ایلچی

جمعه 1385/09/24
چند حکایت از حیرت نامه میرزا ابوالحسن
خان ایلچی

حيرت نامه عنوان كتابي است كه ميرزا ابوالحسن خان ايلچي در شرح سفر خود
به انگلستان با منصب سفير ايران در دوره ي فتحعليشان قاجار نوشته است. ميرزا
ابوالحسن خان، خواهرزاده ي حاج ابراهيم خان كلانتر، صدراعظم مقتول فتحعلي شاه است
كه پس از بر هم خوردن روابط ايران و فرانسه و اخراج ژنرال گاردان از ايران، در سال
1224 هجري قمري به همراه مستر موريه به انگلستان اعزام شد و در سال بعد به همراه سر
گور اوزلي به ايران بازگشت. وي خود در توضيح علت نامگذاري سفرنامه اش مي نويسد: نظر
به اينكه غرايب بسيار و بدايع بيشمار ملاحظه و در اين دفتر ثبت افتاده بود. البته
سامعين و مطالعه كنندگان اين اوراق را تعجب و تحيري بي اندازه دست مي داد. لهذا اين
رساله را حيرت نامة سفرا موسوم گردانيد. چاپ اول اين كتاب به كوشش حسن مرسلوند و توسط
مؤسسه خدمات فرهنگي رسا، در سال 1364 منتشر شده است. در زير نمونه هايي از حيرت اين
سفير از مشاهداتش نقل شده است.

تلگراف
‌ [ به من گفتند ] روزي كه هوا صاف باشد خبر ورود كشتي از هر
بندري به پليموت و از آنجا تا به دارالخلافة لندن در بيست و پنج دقيقه مي رسد. من
از اين سخن متحير شده گفتم سخن اغراق و دروغ در فرنگ كسي نشنيده است چگونه مي تواند
شد كه سيصد مايل مسافت بعيدي را كه مي گويند، در اندك زماني خبر به دارالخلافة لندن
خواهد رسيد. ص
119

تجارت زنان فرنگ
قضا را در آن لنگرگاه
كشتي هاي بزرگ و كوچك كه تمامي لنگر افكند بودند و زنان ايشان هر يك به سامان دكاني
فرو چيده از هر نوع جنسي مي فروختند و در معامله كردن صحبت هاي شيرين از نسوان فرنگ
استنباط نمودم كه خالي از حيرتي نبود. ص
120

آگاهي انگليسي ها از تاريخ ايران
صبح ميهماندار باتفاق لرد
بشمنث كه در ملك هند به شرخان شور مشهور است و مدتي كلنل ژنرال لفتنن هندوستان و
فرمانفرماي آن ديار بود و از تواريخ استحضار كامل دارد و بزبان فارسي مربوط وارد
شده چون در صحبت گشوده شد از آگاهي مشاراليه به حال فضلاء و مشايخ ايران حيرت
كردم. ص
133

اسكناس
غريب تر آنكه يك كاغذ نازكي
را چاپ كرده از يك تومان تا هزار تومان و آن چاپ را نوت مي گويند و اعتبار نوت بيش
از زر رايج است و صبح تا شام محرران كه دويست نفر البته مي باشند به چاپ كردن آن
مشغولند. و آن كاغذ چاپ شده علامتي دارد كه تقلب در ساختن آن كمال اشكال دارد. بلكه
شبه آن، مانند ذات خالق بيچون و چند محال است و آن كاغذ بهتر از زر رايج مرغوب
سليقة تجار آن ديار است.
ص149

اختلاط زن و مرد در مجالس
از آنجا كه من در مجلس
حيران بودم. ميسس پرسول گفت: چنان مي فهمم كه از اكل نمودن مرد و زن به جمعيت، ترا
حيرت دست داده خود انصاف ده كه شيوة ما بهتر است يا شيوة شما كه زنان را مستور
داريد؟ من در جواب گفتم: طريقة شما بهتر است. از رهگذر اينكه زن مستوره چشم بسته و
همچو مرغي كه در قفس حبس شود مي باشد و چون رهايي يابد قوت پرواز به طرف گلشن
ندارد. و زن پر گشوده به مصداق اينكه: مرغان گلشن ديده اند سير گلستان كرده
اند. بهر كمالي آراسته گردند و چون من
سياحت بسيار كرده ام مانند شما زني به اين همه كمالات معنوي و صوري و آراستگي
نديدم. ص 162 و
163

دوئل
در مقابل ما دو نفر مكابره
( بزرگان ) با هم مشت برآورده به يكديگر زدند و يكي دست در جيب كرده رقعه ( نامه )
درآورد. و ديگري به دستور رقعه اي برآورده به يكديگر دادند. من از اين معامله حيرت
كرده، از سر گور اوزلي حقيقت اين مطلب را تحقيق كردم. و سبب بي حرمتي را نسبت به
يكديگر پرسيدم. گفت: خصومت آن دو نفر به آن رقعه جات به جنگ طپانچه رسيد. چنانكه
اگر توانايي، ناتواني را در اين جا بزند. يا سخن سردي به وي گويد. اگر چه شاهزاده و
بينواي رعيت باشد و قبل از اين معامله روي داده چون پر زور كم زوري را زد. يا سقط
گفت به همان رقعه ها وعده گاه ايشان به فاصله مشخص شود. ده قدم يا بيست يا كمتر با
هم به آن موضع روند و دو نفر از خويشان جانبين در صحراي جنگ طپانچه حاضر شوند. و آن
خصمان طپانچه ها به يك بار خالي كنند. بسا باشد كه هر دو از پا درآيند و شايد كه
خطا آيد. خصمان تا ده بار مي توانند دعوي را از سر گيرند. و هيچ يك سر نپيچند. و
اگر يكي از جنگ سر پيچد، از نامردان محسوب گردد. و او را در هيچ مجلسي راه ندهند و
از درجة اعتبار افتد. بايد خصمان از هم راضي گردند تا خصومت رفع شود. و در اين قتل
هيچ جرح و مؤاخذه نيست. ص
202

ساختمان هاي انگلستان
در مملكت انگلستان حسن
بسيار است و خانه هاي ايشان از سنگ ساخته شده و بر روي آن عمارات نيز عماراتي عالي
منقش ساخته اند كه عقل در آن حيران است.
ص 230

شورش در شهر
اتفاقاً در آن شب دو چندان
شمع و چراغ بر در هر خانه و گوشه هر كاشانه اي روشن بود و از بسياري گاري در آن
كوچه راه مسدود شده، از حقيقت آن غوغا پرسيدم. گفتند: شخصي به نام سر فرانسس بروت
از حكم شاه ياغي و سرپيچ شده و او از وكلاء شهر لندن است و وزراء و شاه را ناسزا
گفته و اخلال در امر پارلمان و دولت كرده مي گويد شاه و داستان اخراجات ضرور نيست و
مخالفت با رأي كوثل ( مجلس شورا ) نموده. ... و رعايايي كه دوستدار اويند مانع از
گرفتن او شده اند. اين زيادتي روشن از براي گرفتن اوست و هر كه شمع بيفروزد، دوستان
ياغي خانه او را به سنگ ويران كنند كه چرا چراغ افروخته، تا معلوم شود كه كيست
ميخواهد آن ياغي را از خانه اش بيرون برد. ... چون صبح دميد معلوم شد كه اكثر از
خانه هاي وزراء و كوثليان از سنگ باران عوام ويران شده، حتي خانه وزير اعظم؛ و لرد
وثملن را كه يكي از كوثليان است بسيار زده بودند. ... من پرسيدم كه چرا غوغا فرو
نمي نشيند؟ گفتند هنوز مشاورت اهل كوثل به انتها نرسيده كه به اذن آنها اين مقصر را
از خانه بيرون آورده، به سياستگاه شاه بريم. از اين معني حيرتم به حيرت افزود كه در
اين ازدحام و فتور كه اگر در شهري از ايران واقع شده بود از شب دوشنبه تا بحال ده
هزار تن بيشترك به معرض قتل و هلاك برآمده بودند. غريب تر آنكه هنوز كوثليان از حكم
مقصر فارغ نشده اند. مطلب از ايراد اين گزارشات آشكار كردن خير خواهي و بي آزاري و
آزادي مردم اين شهر است، كه تا گناه بر گناهكار ثابت نشود به معرض مؤاخذه
درنياورند؛ كه ترسند مبادا بيگناهي را آزار رسانيده باشند. ص 254 تا 256

میزا صالح شیرازی



نگاهی
جنسیتی به سفرنامه میرزا صالح شیرازی قاصد حضرت عزرائیل در خانه
خوانین
بهنام قلی پور

زنان ایران از نوع انسان مجزا شده و جزو
بهایم و وحوش هستند و از صبح تا شام ناامیدانه در یک مجلس زندگى مى کنند. این جماعت
یا از دور تماشا مى کنند یا در روزنامه ها مى خوانند که زنهاى حقوق طلب در اروپا چه
قسم از خود دفاع کرده و حقوق خود را با چه جدیتى مى طلبند. حق انتخاب مى خواهند. حق
راى مجلس مى خواهند. دخالت در امور سیاسى و مملکتى مى خواهند و به همین قسم موفق
شده اند. چه خوب بود سفرى به مغرب پیش مى آمد و به آن زنان حقوق طلب مى گفتم: وقتى
شما غرق سعادت و شرافت از حقوق خود دفاع مى کنید و فاتحانه به مقصود موفق شده اید،
نظرى هم به گوشه ایران بیافکنید و ببینید در خانه هایى که دیوارهایش از سه تا پنج
ذرع ارتفاع دارد مخلوقاتى سرو دست شکسته، بعضى با رنگهاى زرد و پریده، برخى گرسنه،
برخى برهنه، قسمتى در تمام شبانه روز منتظر و گریه کننده ... در زنجیر اسارت بسر
آرند. آیا اینها هم زن هستند؟
نگاهی جنسیتی به سفرنامه میرزا صالح شیرازی
قاصد حضرت عزرائیل در خانه خوانینبهنام قلی پورتجدد ومدرنیته
یكی نیستند. تجدد در واقع چیزی جزء الگو برداری صدواندی ساله از ظواهر فرهنگ غرب و
انتقال به فرهنگ ایرانی نیست. در این الگوی منتقل وتقلید شده، نه اثری از هنر هست،
نه ازادبیات، نه ازموزیك، نه ازاندیشیدن؛ همه چیزهایی كه مدرنیته با عمر پانصدساله
اش از آنها لبریز است. مدرنیته رگه ای است از فرهنگ غربی، مختص به آن وغیرقابل
انتقال. تجدد یعنی سرمشق گرفتن ازجنبه های دستیاب و انتقال پذیر از تمدن غربی(
آرامش دوستدار، نیلگون)مقدمه؛ چهره زن فرنگ در نگاه سیاحان قرن نوزدهم
(ایران) از جمله مباحث مهمی است كه تا كنون دور از دیده مورخان و تحلیل گران تاریخ
قرار گرفته است. هر چند جسته و گریخته اشاراتی به این موضوع شده است اما ازپرداختن
مفصل به ان در متون تاریخی خبری نیست. مقاله حاضر بخشی از كتاب در دست تالیف «چهره
زن فرنگ در سفرنامه های ایرانیان» است كه در اینده ای نه چندان دور منتشر خواهد
شد.میرزا صالح شیرازی؛ مردی كه نخستین بار كاغذ اخبار به زیر چاپ برد در ایران،
اما در هیچ یك از مطبوعه و اسناد، نه تاریخی از تولدش یافت می شود نه زمانی از
مرگش. بنیانگذار ثبت مدرن احوالات و اتفاقات، خود از آنچه كه بنیانش گذارده بود
تماماً هم بی نصیب نماند، در وطن نامش سرسلسله تاریخ جراید گشت، در فرنگ تندیسش
تذكاری برای آیندگان. آرزویش بعد تحصیل، آوردن تحفه ای از فرنگ به ایران بود «بنده
را یقین شد كه رفتن ما را به ایران جزم است با خود اندیشه نمودم كه بجز تحصیل اگر
توانم چیزی از این ولایت به ایران برم كه بكار دولت علیه آید شاید خوب باشد و مدتها
بود كه خیال بردن چاپ و صنعت باسمه در سر من افتاده بود.» از هیمن رو میرزا صالح
دومین ماشین چاپ را به ایران آورد او از اقدام زین العابدین تبریزی - كه اولین
چاپخانه را در ایران راه اندازی كرده بود- اطلاع نداشت و این كار خود را ابتكاری می
دانست در ایران و الحق نیز به آن علاقمند بود.قرار گسیل اولین گروه محصلین به
فرنگ را مناسبات سیاسی رقم زد، دعوای انگلیس و فرانسه در ایران منجر به اخراج
فرانسویانی شد كه قرار بود محصلین را به دیار خود برده و از طریقش امتیازات فراوان
تحصیل كنند. انگلیس اما پیش دستی كرد و هارفورد جونز با عقد عهدنامه «مجمل» مقدمات
تحقق آرزوی عباس میرزا را فراهم آورد. جونز به سال 1811. م/1226ه.ق ماموریتش به
پایان رسید، عباس میرزا از او خواست دو جوانف منتخب را همراه خود به انگلستان برده
و ترتیب تحصیلشان را بدهد. چون این دوتن نخستین ایرانیانی هستند كه برای كسب تحصیل
به مغرب زمین فرستاده شدند شایسته است نامشان را به خاطر بسپاریم. جوان بزرگتر
«محمد كاظم» نام داشت و پسر نقاش باشی عباس میرزا بود، دومی «حاجی بابا» كه پدر
متوفایش از افسران ولیعهد بود. دو جوان زمانی كه به فرنگ رسیدند، سرپرستی آنان به
مرد غمگینی به نام « سادرلند» سپرده شد. او سعی فراوان كرد تا جوانان فرنگی مآب
نشوند، از این رو مانع شب نشینی های بیهوده آنان شد و دستور به منع شرب خمر و اكل
گوشت خوك داد. محمد كاظم پس از هجده ماه بر اثر مرض سل به سال 1813 م درگذشت و
دوستش را تنها گذارد.چهارسال بعد دومین گروه محصلین اعزامی در اكتبر 1815/
شوال1230 وارد انگلیس شدند. تركیب محصلین به این قرار بود «میرزا رضای بیست و پنج
ساله كه «صوبه دار»[والی] توپخانه بود و میرزا جعفر حسینی [ كه بعدها به میرزا
جعفرخان تبریزی مشیرالدوله معروف شد] كه مهندس و هم سن میرزا رضا بود. میرزا جعفر
طبیب كه عملآ طبابت می كرد و قرار بود پزشكی و شیمی بخواند، در حالی كه میرزا صالح
شیرازی كه او را «منشی» توصیف می كردند، قرار بود انگلیسی و زبانهای دیگر بیاموزد
تا پس از بازگشت به وطن مترجم دولت شود. پنجمین عضو هیآت محمد علی استاد چخماق ساز
بود و در مقایسه با دیگران به طبقه پایین تری از اجتماع تعلق داشت.» جمال و
جبروت فرنگ در اولین تجربه، محصلین را تحت شدیدترین تكانه های فكری- شخصیتی قرار
داد. آنان برخلاف سایر سیاحان ایرانی فاقد تجربیاتی بودند كه از كوتاهی سن آنان
نشات می گرفت، بنابراین اقداماتی كه از آنان سر زد منجر به اعتراض مقامات رسمی
انگلیس شد؛ در ژانویه 1816/ صفر 1231 چهارماه پس از ورودشان به لندن، سرهنگ دارسی
در نامه ای به كوك در وزارت خارجه نوشت «محصلین ایرانی خودشان را در مقایسه با
روزهای اول ورودشان به هیچ وجه به اهداف خود نزدیكتر حس نمی كنند، در حالی كه
وجوهشان شدیداً تقلیل یافته.. . دارسی گفت كه ایرانیها مهار گسیخته شده اند و شاید
بهتر باشد كه انها را به وطن خود باز گردانند.» پس از گذشت بیشتر از یك سال،
سرانجام ترتیب لازم برای تحصیل پنج ایرانی داده شد، توپچی و مهندس در آكادمی نظامی
سلطنتی در وولیچ سر كلاس رفتند، میرزا جعفر طبیب به تحصیل پزشكی پرداخت، میرزا صالح
به آموزش انگلیسی، فرانسه، لاتین، حكمت طبیعی و فنون چاپ مشغول شد و بالاخره استاد
محمد علی در كارگاه متعلق به جیمز و هنری كار تفنگ سازی و ماشین الات را آموخت.
پنج محصل پس از چهار سال تحصیل عاقبت به وطن بازگشتند، استاد محمد علی چخماق
ساز وقتی شنید كه باید به وطن باز گردد با دختر صاحب خانه خود، میس«مری دادلی» ساكن
خیابان «كینگ» در محله «سوهو» ازدواج كرد و [نامش را به عنوان اولین شوهر ایرانی یك
بانوی انگلیسی در تاریخ ثبت كرد]. استاد بعدها با همسرش به ایران آمد و در تبریز
اقامت گزید. اگر چه زن محمد علی ناچار از رعایت بسیاری از قواعد دقیقی بود كه بر
رفتار زن مسلمان حاكم است، اما با اجازه شوهرش با مسافران اروپایی ملاقات می كرد و
بعضی از رسوم فرنگی را هم مثل استفاده از كارد و چنگال در خانه خودشان متداول كرد.
میرزا صالح پس از سیرو سفر شهرهای آكسفورد، سالزبوری، بریستول، اكستر و پلیموت در
بازگشت به ایران چاپخانه ای در تبریز تاسیس كرد و سپس در سال 1836/1252 نخستین
روزنامه ایران را با عنوان «كاغذ اخبار» انتشارداد و بعد شرح خاطرات خود را در
كتابی به عنوان «سفرنامه میرزا صالح شیرازی» نگاشت. قاصد حضرت
عزرائیلسفرنامه میرزا صالح هم از حیث سبك و شیوه نگارش و هم از لحاظ محتوا با
آثار كلیه خاطره نگاران سنتی ایران تفاوت دارد، همین ویژگی هاست كه نثر میرزا در
بعضی موارد مقتدای خاطره نویسان و سفر نامه نویسان بعدی ایران كرد. انور جی.شین
در تحقیقاتش پیرامون سفرنامه های عربی تالیف قرون نوزدهم و بیستم متذكر می شود كه
ارزش اكثر آثار بررسی شده این دوره، از نظر داده ها و مواد اطلاعاتی درباره ممالك
بیگانه، به عنوان منبع، به مراتب پائین تر از آثار سفرنامه نویسان كلاسیك اسلامی
است. در عوض دارای ضمایم زیادی در مورد شرایط اجتماعی – فرهنگی عصر خود و همچنین
دیدگاه های شخصی سیاحان عرب درباره اقوام جدید و محیط ناشاخته خارج هستند؛ سرانجام،
اسنادی به شمار می آیند بر«خود تحلیلی» بسیاری از اعراب كه در گذشته نه چنان دور
ارزشها و آداب و رسوم سایر ملل را پذیرفته یا رد كرده اند. سفرنامه میرزا صالح
احتمالا نخستین اثر منثور فارسی دوران جدید است كه این نكته در موردش مصداق دارد.
آنچه میرزا صالح را در زمینه خاطره نویسی از بسیاری از اسلافش متمایز می كند
این واقعیت است كه او شخص خود را در این گزارش صرفا واسطه مشهودات و خاطرات ندانسته
و قصد نداشت در نهایت با اشاره به مشاهدات خود به صحت مطلب نوشته شده قوت بیشتری
بدهد. میرزا صالح كه سی سال سكان هدایت سیاست خارجی ایران عصر قاجار را برعهده
داشت، برای اولین بار مجلس عوام و مجلس اعیان را به ترتیب «خانه و كیل الرعایا» و «
خانه خوانین» نامید. او اولین كسی بود كه در زبان فارسی معادلی برای پارلمان وضع
كرد؛«مشورت خانه» میرزا صالح نه تنها از پیشروان اندیشه نوآوری ایران بشمار
آمده كه خود در تكاپوهایی در زمینه نوسازی ایران به شیوه ای مستقیم نیز دست داشت.
او از نوگرایی ها، نو آوری ها و نوسازی های دیار فرنگ بویژه روسیه و انگلیس، به
شیوه ای گسترده سخن اورده و درباره بسیاری از آنها گرایش هایی هواخواهانه از خود
نشان داده است. میرزا از پیشرفتهای انگلیس در زمینه های گوناگون دانش و امور اداری
و كشورداری یاد كرده است. چنین می نماید كه او مردی پر كار، با هوش و كوشا بوده و
گرایشی فراوان به آموختن دانشها و كارشناسی ها نوین و سودمند غرب داشته تا آنجا كه
سفرنامه وی نشان می دهد ، به آشنا كردن ایران با آن دانش ها و كارشناسی ها سخت
دلبسته بوده است.روزنامه خاطرات میرزا صالح نشان دهنده اعجاب جوانی كنجكاو نكته
سنج است كه خود را در محیطی كاملا جدید و متفاوت می یابد. بسیاری چیزهای ندیده به
شدت او را تحت تاثیر قرار دادند. چراغ دریایی، مایه كوبی، پاركها و باغهای تفریحات،
كارخانه تولید گاز و روشهای پیشگیری از بروزحریق. صفحات بسیاری ازخاطرات او به
توصیف ستایش آمیز تاریخ انگلستان و نهادهای اجتماعی آن، از بیمارستان گرفته تا
مدرسه و كتابخانه اختصاص یافته است. میرزا از معاشرت آزادانه مردان و زنان این گونه
ستایش می كند؛ اكثر مردان با زنان در نهایت محبت و دوستی و وفاداری رفتار می كنند.
بینی بین الله كمتر از زنان روی نمی پوشند، مطلقا فرصت به ارتكاب اعمال ناشایست
ندارند، به علت آن كه زنان و دختران هرگز از خانه تنها بیرون نمی روند. و در وقت
ماندن بخانه كسی به آسانی نمی توانند به عزم اعمال قبیحه داخل بخانه كسی شود. اگر
چه خوب و بد در هرجا هست، لكن تربیتی كه به زنان می كنند، تقاضای اعمال قبیحه نمی
كند. نوع نگاه میرزا به فرنگ و مناسبات اجتماعی و حقوقی آن بی تردید یكی از ظرف
ترین و دقیق ترین مشاهدات و روایاتی است كه در قرن نوزدهم از سامانه غرب گزارش شده
است. شاید نصیحت سرجان ملكم كه وی را از همنشینی شبانه با مردمان انگلیس بر حضر
داشته بود مطمح نظر واقع شده و در داوری او تاثیر گذاشته باشد «شما تازه به این
ولایت آمده اید و از اطوار این ولایت اطلاع ندارید، چنانچه مایل صحبت با مردم و
دخول مجاس باشید ، مردم ولایت ما مردمانی عیاش می باشند و مایل به دیدن عجایبات
هستند و همه شب اوقات خود را به مصاحبت و مهمانی یكدیگر و رقاصی می گذرانند، در هر
شب شما را به مهمانی طلبیده و اوقات شما شبها به مهمانی یكدیگر و رقاصی به بازدید
صاحبان مصروف می شود.» در دو روایتی كه میرزا از كنجكاوی مردمان انگلیس به دست
می دهد می توان فهمید كه ملكم در بسیاری از موارد برداشتی كاملآ دقیق از مردمان
انگلیس داشته است. در تایید این ادعا میرزا صالح از اتفاق غیر منتظره ای یاد می كند
كه بر اثر یك تصادف روی داد «وقتی كه كوچ افتاد و درب آن شكست، مردم را به خاطر می
رسد كه اشخاصی كه در میانه آن نشسته اند مرده اند. جمعیتی عظیم از هر سو به دوره
كوچ جمع شده. بنده غافل از اینكه زنان این ولایت مطلقا زیر جامه نمی پوشند، چشمی به
هوا كرده، از زانو الی كمر او بدون جامه، مرئی بود. الحق منظر خوب، به نظر نیامد.
بعد از دیدن زن مزبور، مردم سعی در بیرون آوردن بنده كرده. چون منتظر مرده بی جانی
بودند، یكدفعه كلاه پوست من پیدا شده. بعد از ان صورت مهیب و هیات عجیب بنده بیرون
امده، قدی طویل و لباس غریب و كلاهی و رخوتی كه هرگز هیچكدام در خواب ندیده بودند،
وحشت و اضطراب آنها به یكدفعه تبدیل به خنده شد و گروهی از آنان مرا مالك دوزخ،
ملكه عذاب، آدم دریایی، قاصد حضرت عزرائیل نامیدند». (سفرنامه، ص350)نگره
حقوق زا به زنان میرزا صالح شیرازی كه در عنفوانی جوانی با تمایلات خاص این
دوران به فرنگ پا گذاشته بود، بر خلاف آنچه كه تصور می شد چندان علاقه ای به روایت
شهوت انگیز از پیكره زن فرنگ از خود نشان نداد، او آنچه را كه سیاحان دیگر با حیرت
از آن روایت می كردند با نگره ای حقوق زا و مدنی گزارش كرد «جماعت زنان نه داخل به
مشورتخانه می شوند و نه اقرار نامه نوشته كه فلان كس را قبول نموده كه وكیل شود، حق
جلوس به منصب پادشاهی را هم ندارند.» نظام آموزشی دخترانه و پسرانه را دید و این
گونه گزارش كرد « مكتب خانه به جهت جوانان، بسیار بنیاد كرده اند و نیز چند مكتب
خانه از برای تربیت دختران بنیاد كرده اند. اطفال آنها، هرگاه ذكور باشند، به مكتب
خانه مردانه می روند و اگر اناث باشند، به مكتب خانه زنانه می روند.» این دریافت
میرزا صالح بعدها یكی از اركان نفس تجدد خواهی شد كه تربیت زنان را اساس قانونمندی،
ادب مدنی، و پیشرفت اجتماعی دانست. او در لزوم تربیت صحیح دختران انگلیس نوشت «
اولا كه آنها را به مكتب خانه فرستاده، فورا زبان انگریزی در خواندن و نوشتن، او را
ماهرنموده، و بعد از ان زبان فرانسه و ایتالیا را به آنها تعلیم داده. همه دختران،
بلكه از ده نفر، هفت نفر آنها، آواز دارند.»(همان،ص 316)بر اساس مندرجات
روزنامه خاطرات میرزا صالح، جمیع زنان و دختران آن دیار می توانستند علاوه بر خانه
داری به شغلهای اجتماعی نیز بپردازند «در دكاكین مطلقا دختران شیرینی می فروشند. و
صاحب دكانهای مزبور، منتهای سعی می كنند كه دختران خوب صورت برای جلب قلوب مردم و
رواج دكان خود، در دكانها آورده باشد.» میرزا صالح به قوانین نا نوشته ای در
ارتباط با زنان اشاره می كند كه نشان از تیز بینی و دقت نظر او داشت « زنان انگلند
بعد از صرف نهار به تهیه اسباب خانه مشغول می شود و یك ساعت از ظهر گذشته، لباس
تبدیل می كند این است كه هیچكدام از اهالی انگلند قبل از ظهر به دیدن زنان نمی روند
و هر كسبه دیدن زنان رود باید یك ساعت از ظهر گذشته باشد. امور خانه و رتق و فتق
خانه مطلقا با زنان است، و مردمان مطلقا اطلاعی از خانه و اخراجات خانه ندارند.»
میرزا به آداب و رسوم جاری در انگلستان به منظور تشكیل خانواده نیز اشاره ای
جذاب می كند « مردی دختری را دیده و پسندیده كرده، مدت شش ماه و یا یك سال و یا
زیاده با یكدیگر آشنایی كرده. بعد از آن كه از خو و طبع و رفتار وكردار همدیگر آشنا
با دختر شده، اگر همدیگر را پسند كرده اند، مرد از دختر مزبور سئوال می كند، در
نهایت ادب كه آیا مشارالیها او را به شوهری قبول می كند یا نه. اگر دختر مزبوره او
را پسندیده است، قبول می كند و اگر نپسندیده، در نهایت ادب، دست رد به سینه او زده،
بعد از ان بكلی ترك آشنایی با هم كرده.» او در روایتی دیگر از جوانانی می نویسد كه
دیوانه عشق شده و عقل و هوش به كل از كف داده اند « بعضی از جوانان خوش قامت در
آنجا دیدم كه آنها دیوانه عشق شده بودند. باین معنی كه در این ولایت دختران در
مجالس پسران را می توانند دید و بعضی از جوانان، دختران را دیده به یكدیگر مایل
شده. چنانچه بعد از مصاحبت آنها، پدران آنها راضی به عروسی آنها نشده، آنها را منع
از دیدن همدیگر كرده، آنها مجنون می شوند... نظام ولایت اینكه هر كس از مرتبه خود
تجاوز ننموده، وكسی به مواصلت به كسی كه به او مقابله نكند.» نغمه های
داودی میرزا صالح درعصری پای به دیار فرنگ گذاشت كه در سرزمینش خرید و فروش
زنان رایج بود ،خانواده ها به بهانه فقر و یا از سر فقر، دخترانشان را به ٣٠ یا ٤٠
تومان به اتباع خارجى مى فروختند. تنها شغلى که براى زنان به رسمیت شناخته مى شد
روى بردن به فحشا بود. ارباب هنگام سفر به مباشران خود اکیدا سفارش مى کرد که درب
اندرون من باید همواره بسته باشد، عصمت و عفت کلفتهاى من (زنهاى من) باید در غیاب،
زیاده از حضور من باشد. از اندرون صداى حرف و آواز به گوش نرسد، بالاى بام و مهتابى
دیده نشوند. به گردش و هواخورى در باغ نروند و اگر جز این کنند باباى قاپوچى بیاید
چوب و جوال بیاورد و پوست از سرشان بکند. وضع به گونه ای بود كه توران تاج السطنه
دختر ناصرالدین شاه در مقایسه زنان ایرانى با زنان فرنگ چنین نوشت «زنان ایران از
نوع انسان مجزا شده و جزو بهایم و وحوش هستند و از صبح تا شام ناامیدانه در یک مجلس
زندگى مى کنند. این جماعت یا از دور تماشا مى کنند یا در روزنامه ها مى خوانند که
زنهاى حقوق طلب در اروپا چه قسم از خود دفاع کرده و حقوق خود را با چه جدیتى مى
طلبند. حق انتخاب مى خواهند. حق راى مجلس مى خواهند. دخالت در امور سیاسى و مملکتى
مى خواهند و به همین قسم موفق شده اند. چه خوب بود سفرى به مغرب پیش مى آمد و به آن
زنان حقوق طلب مى گفتم: وقتى شما غرق سعادت و شرافت از حقوق خود دفاع مى کنید و
فاتحانه به مقصود موفق شده اید، نظرى هم به گوشه ایران بیافکنید و ببینید در خانه
هایى که دیوارهایش از سه تا پنج ذرع ارتفاع دارد مخلوقاتى سرو دست شکسته، بعضى با
رنگهاى زرد و پریده، برخى گرسنه، برخى برهنه، قسمتى در تمام شبانه روز منتظر و گریه
کننده ... در زنجیر اسارت بسر آرند. آیا اینها هم زن هستند؟» توران تاج السطنه در
آرزوی سفر به دیاری بود كه غم دل با زنان فرنگی گوید و میرزا صالح در حیرت شب نشینی
با زنانی كه در گوشه ای آنان را نظاره كند « بعد از شام، دختران به آواز خوش به لحن
داودی مشغول به نغمه سرایی گردیده و پسران گل رخسار، با آنها به ساز و نواز دمساز
بوده. من بیچاره در كناره ای تنها نشسته، به نظاره آنها مشغول گردیدم.» میرزا در
فرنگ بیچاره بود و خواهران و مادرش در وطن. او در شكل و شمایل زیبای زنان فرو رفته
بود، خواهرانش درنگاه شهوت امیز مردان قجر. او در عیش شهوت انگیز سینه زنان بود «
در نهایت صفا، و دختران و زنان هم لباسی در نهایت لطافت در بر كرده، دستها الی شانه
آنها باز است و سر و گردن الی سینه آنها باز است، لیكن پستان انها هرگز نمایان نمی
شود.» و تاج السطنه دختر دیگر ناصرالدین شاه حتی پس از سالها از عشرت او در اندیشه
رهایی « خیلى محزون هستم و دلتنگ چرا که همجنس هاى من یعنى زنهاى ایرانى حقوق خود
را ندارند و هیچ درصدد تکلیفات انسانى خود بر نمى آیند، بکلى عارى و با جهل براى
انجام هر کارى در گوشه خانه هاى خود خزیده و تمام ساعات عمر را مشغول کسب اخلاق بد
هستند. آیا وقت آن نیست زنان از پرده برون آیند و مانند تمام مردمان متمدن جهان، زن
و مرد آزاد وار همدیگر را انتخاب کنند و زندگى خویش را در عشق و راحت معنوى آغاز
نهند؟ مایه بسیارى از خرابیها و فساد اخلاقى و حتى عدم پیشرفت تمام کارها حجاب زن
است. زندگى زنان ایران یا به رنگ سیاه است یا سفید. یا پرده سیاه تن کنند و به هیکل
موحش عزا درآیند، یا کفنهاى سفید پوشند و از دنیا رخت بربندند. من یکى از همین
زنهاى بدبخت هستم. آن کفن سفید را ترجیح به این هیکل موحش عزا داده و همیشه پوشش آن
ملبوس را انکار دارم. زیرا در مقابل این زندگانى تاریک، مرگ روز سفید ماست.»
روزگار میرزا بد نبود در فرنگ، علیرغم توصیه های اخلاقی سنتش و دیگران به كار
تحصیل پرداخت هم به كار مهمانی و عیش مشغول. در مهمانی ها به قدری دوست یافت كه به
هنگام بازگشت دوستان زنش به گریه افتادند « از نوع مهمان نوازی و غریب نوازی و محبت
و خوش رفتاری و مهربانی اهالی مستر ابراهیم، بی نهایت بنده را ممنون داشت. طرفه تر
این كه، مجموع آن قبیله را گریه دست داده. سبحان الله.، اختلاف مذهب به كجا، مغایرت
طریقه سویی و منافات ولایتی، از سمتی، معهذا نوعی گریه بر اهالی خانه، صغیرا
وكبیرا، دست داد كه بنده تا به حال چنین متاثر شده بودم.» روایت میرزا از زن
فرنگی هر چند مبنایی عقلانی و منطقی دارد اما حیرتش باز همانند دیگر سیاحان بر خردش
چیرگی دارد؛ الحق زنان بسیار خوش صورت در آن باغها گاهی پیدا می شود. و هر كدام از
غربا درآن باغ رود، اندك خیالی در پاكیزه گی و یا تمیزی اهالی انگریز بهم می رساند
كه هرگز لباس چرك، خواه مرد و خواه زن، در آنجا یافت نمی شود. میرزا حتی
استحمام مشترك زن و مرد فرنگی در حمام را چنین روایت می كند « زنان و مردان با
یكدیگر در یك جا به حمام می روند. و از برای آنكه چندان قباحتی نباشد، زنان پیراهنی
پوشیده كه همه اعضای آنها را می پوشاند.» اما به گمان من آنچه كه میرزا روایت می
كتد نه حمام، بلكه استخر و شاید سونا باشد. او در پایان سفرنامه اش به جایی اشاره
می كند كه گویا محل زنان تواب است « از جمله ابنیه ای كه الحق بوی آدمیت و نیكذاتی
. خیرخواهی و مروت از آن می آید، هاستل و یا دارالشفایی است، كه آن را مگدان هاسپتل
می گویند... مقصود از بنیاد آن این است كه زنانی كه مرتكب اعمال ناشایست گردیده،
داخل به قبیله فیوج گردیده، پشیمان از افعال خود شده، توبه نموده، مراجعه به اوطان
خود كنند و به پرهیزكاری مشغول شوند.» پس از سالها كه میرزا صالح شیرازی از
فرنگ بازگشت، روایتش از تمدن فرنگ را نگاشت و به داوری آیندگان گذاشت و رفت؛ بعد او
این تنها احمد كسروی نبود كه چنین از زنان آزادیخواه وطن نوشت « زنهای ایران دو چیز
بد را از اروپا یاد می گیرند: یكی آراسته بمیان مردان درآمدن و شیكترین رختهای خود
را برای كوچه و خیابان نگاه داشتن، دیگری با مردان آزادانه درآمیختن و ببزمها
خودسرانه رفتن. اینها هر دو غلط است.هر دو بزیان خود آنهاست.» كسروی مورخ نامدار
ایران و بعضی از همراهانش درصفوف دگر با گذشت ده ها سال از روایت سیاحان ایرانی از
پیكره عفیف و سكنات جمیل زن فرنگ اما سخت بر اندیشه استوار بود؛ زنها باید بدو چیز
پابستگی نمایند: یكی آنكه بكوچه وخیابان، وهمچنین بانجمنها و بزمها، بی آرایش و
ساده درآیند. آرایش و خود نمایی را بخانه و برای شوهران نگه دارند. دیگری آنكه با
مردان بیگانه آزادانه در نیامیزند و به بزمها جز همراه شوهران و خویشان نزدیك
نروند. آن پرده داری كه زنان را باید بود اینهاست. اینهاست كه زنان را از لغزش و از
فریب و نیرنگ مردان نگه تواند.

lundi 20 février 2012



قربانی 1200 سالهگسترش محدوده یک مسجد
ر این ادعا کوچکترین اغراقی نیست، که اگر این درخت چنار کهنسال را در هر
گوشه از جمع کشورهای اروپائی قطع می کردند و ریشه اش را از خاک بیرون می کشیدند،
خبر آن بزرگ ترین عنوان خبری را در مطبوعات به خود اختصاص می داد و رسانه های
تصویری نیز انواع گزارش ها را درباره آن منتشر می کردند. نتیجه نیز معلوم بود:
محاکمه عاملی و آمرین و راهی زندان شدن آنها.
اما در ایران، وقتی حکومت به آسانی آدم می کشد، از ریشه ساقط کردن یک درخت
که جرمی نیست!
این درخت چنار
1200 ساله را در
شهر "نیاسر" اصفهان با فتوای هیئت امنای مسجد نزدیک این چنار، از ریشه بیرون
کشیدند! این جنایت با هدف توسعه محدوده مسجد صورت گرفت. پایگاه
میراث فرهنگی نیاسر و شهرداری این شهر از عاملان قطع درخت کهن سال شکایت کرده‌اند،
اما در حکومتی که مردم را در خیابان و زندان می کشند و هیچکس پاسخگو نیست، سرنوشت
این شکایت جز اینست: بگذار در کوزه و آبش را بخور!
درخت 1200 ساله را
زدند و تمام شد، گرچه این درخت حتی در فهرست آثار ملی ایران نیز به ثبت رسیده بود و
مردم محل آئین های کهن در پای آن انجام میدادند.
خبرگزاری میراث فرهنگی گزارش داده است: نیاسر دو درخت چنار کهن سال دیگر
نیز دارد که چاره ای برای نجات آنها باید اندیشید.

نامه 23




آنها به ما حمله خواهند کرد!
بیست‌وسومین نامه نوری‌زاد به آیت‌الله خامنه‌ای: چه تلخ اگر که
بگویم آن ”دشمن”‌ی که هماره از آن سخن می‌گفتید، امروزه برای برچیدن بساط ما شال و
کلاه می‌کند. جنگی اگر دربگیرد، بسیاری از مردمان ایران را باور براین است که این
جنگ، ربطی به آنان و خواسته‌های آنان ندارد. جنگی است میان قدرت‌های زیرک جهان از
یک سوی، و روحانیان و پاسدارانی که در تنگنای رفتن و ماندن، به دست‌های خونین و
اموال غارت شده‌ی خویش می‌نگرند، از دیگر سوی.
iran-emrooz.net Sat, 18.02.2012, 10:57
سلام به رهبر گرامی حضرت آیت الله خامنه‌اییک: کاش متن
صوتی نامه‌ی بیست و دوم مرا می‌شنودید. من برای این که صدای خود را به شما برسانم،
برظرائفِ کلامی و موسیقایی آن متمرکز شدم. تلاش کردم تا “سیدعلی بشنو” کاری متفاوت
از آب درآید و حوصله‌ی شما بهنگام شنودن آن سرنرود. من این متن را دوماه پیش برای
جناب شما خوانده بودم. نامه نبود. دکلمه، یا بهتربگویم: گلبارانی از گلایه‌های گنج
گونه بود. آمیزه‌ای از کلام و موسیقی. به دلیل قفل شدن اینترنت درهفته‌ی گذشته، این
متنِ صوتی به صورت خودکاراز آرشیو داشته‌های من برآمد و منتشرشد و دوستان من در چند
نقطه از جهان متن پیاده شده و مکتوب آن را نیز بدان افزودند و اسمش شد: نامه‌ی بیست
و دوم. اگر نشنیده‌اید تقاضا می‌کنم حتماً بشنوید. از ابتدا تا پایان آن را. سخنان
آهنگین خوبی در آن تقدیم جناب شما شده است.دو: چه خوب که چهره‌ی شما
این روزها بشاش است. حضورمیلیونی مردم در بیست و دوم بهمن، خیال خیلی‌ها را راحت
کرد. هم خیال ما و شما را، وهم “دشمنان” ما را که دست از سر ما برنمی‌دارند و
همیشه‌ی خدا در کمین ما هستند. و البته این کم توفیقی نبوده و نیست. اولین بارقه‌ی
تماشای این همه جمعیت درتهران و شهرستانها ، بارشِ “خیال راحت” است. آری، “خیال ما”
راحت شد. خیال راحت هم اولین برکتش، بهت ولبخند است. بهت برای دیگران، ولبخند برای
خودما. وشما بعد از مدتها لبخند زدید.سه: مراچند پرسش است. پاسخ با
جناب شما. این که آیا “آنها” به ما حمله خواهند آورد؟ وبساط ما را برخواهند چید؟
آیا این همان پازل یا تله‌ای نیست که سالها ما درآن جابجا شده‌ایم؟ تا درست به همین
جایی برسیم که اکنون رسیده‌ایم؟ دنیا باردیگرآیا به تماشای شکستنِ مردمی خواهد نشست
که تن به شعارسپرد ودربستری ازشعاربرای خود برج‌هایی ازشعاربالابرد؟ وآنقدرمرگ
براین ومرگ برآن گفت تا عاقبت همان مردگانِ هزارباره سرازگورِ زیرکی بدرآوردند و
دست به گلویش بردند؟چهار: آنها ما را آیا خواهند شکست و بر چاههای
نفت ما خیمه خواهند بست؟ جوری که نه ازموشک‌های شهاب ما کاری برآید و نه از سرداران
ما؟ درآن روز آیا ما برای قرنها تحقیر نخواهیم شد؟ وبار دیگر سرزمینمان ایران به
شفیره‌ای از حقارت تاریخی فرونخواهد شد تا مگر در سده‌ای و هزاره‌ای دیگر جماعتی
دیگر برای غارت مجدد فرزندان و نسل‌های بعدی ما خیز بردارند؟پنج:
دراین سی و سه سال پس ازانقلاب آیا ما به دستِ نفت خواران و مجامع بین‌المللی و
کشورهای ماجراجو بقدر کافی بهانه نداده‌ایم تا برای بلعیدن ما آستین بالا بزنند و
دریک زنگ تفریحِ مختصر پنجه درپنجه‌ی ما بیاندازند و خیلی زود همه‌ی حیثیت ما را به
تاریخ بسپرند و از بساط خود “کرزایِ” دیگری برآورند و برما بگمارند و با غش غش
خنده‌هایشان به سمت تخلیه‌ی هویت ما دورخیزکنند؟شش: تا برای پاسخ
گفتن به پرسش‌های من مهیا می‌شوید، من با اجازه‌ی شما پنجره‌های بیتِ شریف را
می‌گشایم تا هوای تازه‌ای درآن جریان یابد. دوستانه می‌گویم: چرخش هوا درمحیطی
بسته، ما و شما را با واقعیت‌های جامعه‌ای که ناگزیراراده اش را به ما سپرده،
بیگانه کرده است. چگونه؟ خواهم گفت:هفت:‌ ای بدا که این روزها جمعی
از مردمان ما موافق دخالت نظامی اجانب شده‌اند. که با فشردن یک دکمه، موشک‌های قاره
پیمای خود را از دوردست‌ها برسرمواضع اقتصادی و نظامی ما فرو بکوبند و تکلیف ما و
شما را یکسره کنند. چرا؟ چون به این رسیده اند: حالا که جماعتی ازسران این نظام،
هست و نیست ما را نشانه رفته‌اند و ازما می‌خورند ومی برند وتباه می‌کنند، بگذار یک
چند وقتی هم آمریکاییها برسراین سفره بنشینند! وباز می‌گویند: وقتی ما اسیر حاکمان
خویشیم، چه بهترکه اسارت آمریکاییها را هم تجربه کنیم. با این تفاوت که بسیاری از
حاکمان ما، به هیچ اصول انسانی و قانونی و حقوق بشری و اسلامی پای‌بند نیستند اما
آمریکاییها – به صورت ظاهر هم که شده – نشان داده‌اند که به افکارعمومی و موازین
حقوق بشری و اینجورقضایا معتقد و معترفند و ازهمین منافذ می‌شود به دلشان نفوذ کرد
و حداقل‌هایی را از آنان التماس نمود.هشت: نمی‌دانم آیا شنیده‌اید
یا نه، این روزها یک طنز رنج آوری از زبان شاهِ پهلوی در میان مردم رواج پیدا کرده
که:‌ ای همه‌ی ایرانیان، اگر دلتان برای تحریم و سرشکستگی و زد وبند و بیکاری
واعتیاد و مصرف و دزدی و دروغ و چاپلوسی و سانسور و ریاکاری و چین و روسیه و موشک و
ماهواره و انرژی نیم‌بند هسته‌ای و دولتمردان بی‌لیاقت و ساواک اسلامی و حجاب
اجباری و اینجور چیزها تنگ شده بود، خوب ما خودمان استاد همین قضایا بودیم. این‌ها
را به خودمان اگر می‌گفتید فی‌الفور ترتیبش را می‌دادیم! و ادامه
می‌دهد:نه: اگر دل یکی از آیت‌الله‌های شما برای داشتن دانشگاه و در
کنارش برای برج‌ها و مجتمع‌های تجاری تنگ شده بود، و اگر آیت الله دیگری دلش هوای
لاستیک دنا را داشت، یا آیت الله دیگری به واردات شکر علاقه‌مند بود، یا آیت‌الله
دیگری - همچنان که به اقامه نماز وحدت آفرین و دشمن شکن جمعه مشغول است - دلش را
سنگ‌های سرخ معادنِ بیدخت استان فارس برده بود، یا دیگری مشتاقِ سرفرو بردن به داخل
جوراب استارلایت بود، یا آن یکی به لبنیات و فراورده‌های جانبی آن می‌اندیشید، راه
درستش این بود که اینها را با خود من در میان می‌گذاشتند تا بلافاصله تقدیم‌شان
کنم. وادامه می‌دهد:ده: یا اگر حواریون آیت‌الله‌ها به ‌هاله‌ی نور
و داستانهای ابلهانه‌ای از امام زمان و شرکت بیمه و کشتی‌های دروغین و اسکله‌های بی
نشان و سهام مخابرات و حتی مثل خواهر خودمان اشرف، نبض‌شان برای قاچاق مواد مخدر
می‌تپید و همزمان به هزار موضع اقتصادی و سیاسی و امنیتی و اطلاعاتی و برداشتن
اموال مردم نظر داشتند، یا اگر شما ‌ای مردم، مجلسِ صد درصد مرعوب و مطیع و رام و
خبرگان پژمرده - مثل مجالس خود من - می‌خواستید، من مگر مرده بودم، به خودم
می‌گفتید همه را برای شما و آیت‌الله‌های شما ردیف می‌کردم و جوری بساط سوروساتشان
را پهن می‌کردم تا هرچه نفس دارند، هم خودشان هم نسلهای حاضر و غایبشان از آن سیر
بخورند. و باز ادامه می‌دهد:یازده: اینها را اگر به خود من می‌گفتید
دیگر نیازی به پیش کشیدن تاریخ هزار و چهارصد ساله و خدا و پیغمبر وعلی و اولاد علی
و کربلا و پسر فاطمه و هزار هزار شهید و این همه آسیب و خرابی و عقب ماندگی و این
همه حقارت جهانی نبود. ما که داشتیم می‌خوردیم، یواشکی یک سفره هم برای این جنابان
پهن می‌کردیم تمام می‌شد می‌رفت پی کارش.دوازده: حضرتعالی در
نمازجمعه‌ی اخیرتان فرمودید: چرا می‌گویند کشور در بحران است؟ چه بحرانی؟ کشوری
آرام، با نشاط، …. بله، بظاهرهمین گونه است که شما می‌فرمایید. اما شرمگنانه
می‌گویم: کشور ما نه آرام است و نه با نشاط. ما، هم در متن یک بحران بزرگ دست به
دست می‌شویم و هم خُلق مردمانمان تنگ است. هم به قدر کافی برای مجامع جهانی بهانه
آراسته‌ایم تا به دست ماجراجویان و قَدَرقدرتان تکلیفمان روشن گردد، هم از بس دزدی
و بی‌قانونی دیده‌ایم و رجز و شعار تحویلمان داده‌اند، به مردمانی بی‌تفاوت و
سردرگم و بلاتکلیف بدل شده‌ایم تا مگر دستی از آسمان خدا برآید و زنجیرغلامان
بشکند. این بلبشو البته بهترین و ناب ترین اوضاع برای ابن‌الوقت‌های ریز و درشت است
تا با گلوگاههایی که در اختیار دارند دارایی‌های مردم را یک لقمه کنند و همان یک
لقمه را به گلوی خود و خویشان خود فرو ببرند.سیزده: راستی تا یادم
نرفته اجازه بفرمایید از طریق همین نامه پیغام خودرا به جناب حجة الاسلام طائب –
رییس اداره‌ی اطلاعات سپاه – برسانم. و به وی بگویم که پیغامش به من رسید. آنجا که
در پاسخ به پرسش بنده خدایی گفته بود: “یک خوابهایی برایشان دیده‌ایم. بعدِ
انتخابات”. منظورش از”برایشان” به جمع خانواده‌ی من برمی‌گردد. به وی می‌گویم: جناب
حجة الاسلام والمسلمین، هروقت خواستی دست بکار شوی، حتماً یک نگاهی به پایان کار
خویش، و به دستهای خونینِ خود بینداز. ما را باکی نیست. ما
مهیاییم.چهارده: رهبر گرامی، بحران را چرا نگویم امثال آقای طائب و
جماعتی از پاسداران فربه و اطلاعاتی‌های هیولاوش و روحانیانی که دستشان به خون و
پول مردم آلوده است، برای کشور فراهم آورده‌اند. اینان نه که نخواهند – بل
نمی‌توانند – روزی را تجسم کنند که ورق برگشته وآنان در برابر مردم ایستاده‌اند و
به یک یک خون‌ها و غارتهایشان اعتراف می‌کنند. همین تجسم ویرانگر، آنان را به
فروبردن هرچه بیشترِ کشور به غرقابِ مخمصه‌های بین‌المللی تحریک می‌کند. که: اگر
قرار است من نباشم، بگذار دنیا نباشد!پانزده: می‌دانید به دست ما و
شما چه ضایعه‌هایی به عمق اعتقادات مردم فروخزیده است؟ یکی اش را بگویم و بگذرم:
آنجا که ما تاریخِ همین سی و سه سال انقلاب را پیش چشم رسانه‌های عینی و مجازی
وارونه تحریف می‌کنیم، وبرّوبرّبه چشمان مردم خود می‌نگریم و به حلقشان دروغ
می‌تپانیم، چه تضمینی است برای درستیِ هزارهزار حدیثِ قدسی و نبوی و معصومین هزار و
چهارصد سال پیش، با توجه به نبود وسایل ارتباط جمعی؟در حالی که ما سخنان
نادرست خود را درهمین سی و سه سال اخیر، تاریخ می‌کنیم و به خورد بچه‌ها و مردم
خویش می‌دهیم، چرا باید همین مردم، فلان سخنی را که ما وشما مصرانه به دوردست‌های
تاریخ، به امام باقرو امام صادق منتسبش می‌کنیم، باورکنند؟شانزده:
درزندان که بودم،تأثیرسخن یکی اززندانیان تا مدتها با من بود. که ازقول یکی از
معصومین(ع) می‌گفت: تا زمان قیام قائم ما، همه‌ی صنوف فرصت تشکیل حکومت پیدا
می‌کنند تا فردا درپیشگاه خدا طلبکارانه با خدا محاجه نکنند که‌ای خدا اگر به ما
فرصت حکومت می‌دادی، ما بشریت را به جایگاه معهودش فرا می‌بردیم. همو می‌گفت:
درایران خودمان، بسیاری از صنوف فرصت پیدا کردند تا به حکومت برسند. مثل ماهیگیران(
آل بویه) ومسگران(صفاریه) وصوفیان( صفویه) ونظامیان( نادرشاه و رضاشاه) وطایفه‌ها و
قبیله‌های گوناگون. حتی مغولان و هیولایان. مانده بود روحانیان شیعه. که اگر به
حکومت نمی‌رسیدند، مگر خدا حریف طلبکاری آنان می‌شد؟روحانیان شیعه اگر به
حکومت نمی‌رسیدند، درهمان محشرخدا یقه می‌دراندند که ‌ای خدا، جلوی چشم ما همه را
برکشیدی و برتخت مراد نشاندی و یک نگاهی به ما نکردی؟ مگر ما بر منابر خود از
خوبی‌ها و شایستگی‌ها و بایستگی‌ها کم سخن می‌گفتیم؟ مگر ما مرتب به ترسیم مدینه‌ی
فاضله‌ی شیعی نمی‌پرداختیم؟ ما را اگر به حکومت می‌رساندی، ما همان خورشیدی را که
از منابرمان سر برمی‌کشید، به نورافشانی عالم مأمور می‌فرمودیم. و آنچنان دنیایی
ازامن و امان و رفاه برمی‌آوردیم که گرگان با آهوبرگان به همزیستی و مجاورت قدم
بردارند.این شد که خدا زبانم لال ازغوغای روحانیان هراس فرمود و یک چند
صباحی رشته‌ی امورِ تنها کشور شیعیِ جهان را به دست روحانیان سپرد. نتیجه‌ی این
واگذاری این شد که برای نخستین بار، دست روحانیان به خون نشست و پاسداران انقلاب
اسلامی‌اش – امروز – به بی‌رقیب ترین دزدان منطقه بدل شده‌اند. جوری که درکشتی‌ها و
کانتینرهای قاچاقش از جان آدمیزاد که بی‌ارزش‌ترین کالاست، تا شیر مرغ، تا هرچه که
شما نام از آن ببرید یافت می‌شود. حتی مواد مخدر؟ چرا که نه! چه کار و کسبی
بالاتراز قاچاق مواد مخدر؟ راستی یک زمانی حدیثی از قول پیامبر برای ما می‌فرمودید
که: الکاسب حبیب الله، این آیا شامل حال کاروکسب پاسداران فربه‌ی ما نیز می‌شود؟
کجایید ‌ای شهیدان خدایی؟ بلاجویان دشت کربلایی؟هفده: بعد از تماشای
فراوانیِ راهپیمایان بیست و دوم بهمن، خوشبختانه چهره‌ی شما به تبسم نشست. خدای را
سپاس. حضور آن همه مردم در آن راهپیمایی باشکوه، یک واقعیت بی‌تردید بود. واقعیتی
که دهان بسیاری از خام گویان را بست و تبسم توفیق را بر جمال شما نشاند. ما برای
آنکه به یک چنین نمایشی توفیق یابیم، همه‌ی درها را به روی رقیبان خود بستیم.
اجتماعات آنان را برآشفتیم. در پس دادگاههای غیرقانونی و دوراز چشم به زندانشان
انداختیم. و هیچ فرصتی برای نمایش عده وعُده‌ی آنان باقی نگذاردیم. بدیهی است که
نمایش یک تنه و بی‌رقیب ما دربیست و دوم بهمن- مثل پرواز یک پرنده در برابر پرندگان
در قفس – تماشایی به نظر می‌رسد. پیروزی ما آنجا به واقعیتِ محض می‌انجامید که ما
زنجیر از پای رقیبان خود می‌گشودیم و به آنان فرصت می‌دادیم تا معترضانه اما در
سکوت، بار دیگر جمعیت خود را به ما و جهانیان نشان بدهند. سخن گفتن از اقتدار خویش
از یک سوی، و رجزخوانی برای ”دشمنِ” زبون و ذلیل از دیگر سوی، آنجا به تعارض
می‌نشیند که ما برای خفیف کردن معترضان داخلی، دست به بستن ”ایمیل”های رایج مردم
می‌بریم. این یعنی بجای درافتادن با کرکسی که بر سرما چرخ می‌خورد، به گنجشکان یک
درخت سنگ بپرانیم و با تماشای فرار فوج گونه‌ی آنان برای شجاعتِ خود کف بزنیم و
هورا بکشیم.هجده: شما یادم هست برای آنکه رقیبان داخلی خود را
سرجایشان بنشانید، خط و نشان کشیدید که اگر بنا بر مقابله باشد، ما راه امام حسن را
که به صلح انجامید انتخاب نمی‌کنیم، بلکه به راه امام حسین درمی‌افتیم و تا آخرین
قطره‌ی خون خود به مقاتله می‌پردازیم. چرامشفقانه به حضرت شما نگویم که این سخن
واین نگاه، از ارتفاع مناسبی برخوردار نیست. و از تنگنای یک افقِ همسطح رنج می‌برد.
شور بختانه اگر روند این خط و نشان جناب شما به جاهای باریک بکشد، فرزندان شما وارث
یکی از تلخ ترین خاطره‌ها خواهند شد. و از مواجهه با نگاه پرسشگر مردم هراس خواهند
داشت. می‌دانید کجا؟ آنجا که فرزندان تاریخی ما رو به آنان می‌گویند: یک بار، آری
فقط یک بار، حکومت به دست روحانیان افتاد و رهبر روحانی این حکومت، تا توانست از
مخاطبان داخلی و خارجی آن فروکاست و جامعه را به انشقاقی غلیظ درانداخت و دست
پاسداران خود را برای هرکاری – آری برای هرکاری – واگشود.نوزده: چه
تلخ اگر که بگویم آن ”دشمن”‌ی که هماره از آن سخن می‌گفتید، امروزه برای برچیدن
بساط ما شال و کلاه می‌کند. همو با عنایت به رجزهای پوک ما و هیاهوهای جاهلانه‌ی
افرادی چون احمدی‌نژاد همه‌ی عرصه‌های حقوقی و بین‌المللی را برای یک زنگ تفریح
تماشایی آراسته است. برای او برچیدن ما کار دشواری نیست. تجربه‌اش را دارد. بدا به
حال ما و شما در آن روز که هرچه نعره می‌کشیم: یا ایهاالمسلمون اتحدوا اتحدوا، کسی
باورمان نمی‌کند. می‌دانید چرا؟ چون صداقت سخن ما رنگ باخته و کسی ما را درآن
تنگنای بودن و نبودن باور نمی‌کند. جنگی اگر دربگیرد، بسیاری از مردمان ایران را
باور براین است که این جنگ، ربطی به آنان و خواسته‌های آنان ندارد. جنگی است میان
قدرت‌های زیرک جهان از یک سوی، و روحانیان و پاسدارانی که در تنگنای رفتن و ماندن،
به دست‌های خونین و اموال غارت شده‌ی خویش می‌نگرند، از دیگر سوی. یکی دوماه پیش،
یکی از سرداران فدایی جناب شما گفته بود: ما با سیدعلی تا خود جهنم هم که شده پیش
می‌رویم. شما خود حدیث مفصل بخوان ازاین مجمل! گویا شمایان دست بکار این حکومت شدید
تا ما را به بهشت خدا رهنمون شوید!بیست: ‌ای گرامی، تنها راه بقای
ما و شما، مراجعه به مردم است. مباد بخواهید این مراجعه به مردم را در انتخابات
اسفندماه نشان ما بدهید؟ خود نیک تر از همه‌ی ما می‌دانید: بسیاری از داوطلبانی که
صلاحیتشان برای حضور در این انتخابات تأیید شده، از رام ترین و حرف گوش کن‌ترین و
البته از کاسبکارترین‌های این سالهای پس ازانقلاب‌اند. که همگانشان از فیلترهای تنگ
و تاریک دستگاههای اطلاعاتی عبورکرده‌اند و پیشاپیش آداب چاکری به آنان تفهیم شده
است. والله اگر طالب بقا در دوجهانید چاره‌ای جزروی آوردن به مردم ندارید.
اعتمادتان را از پاسداران فربه بگسلید و به مردم – همه‌ی مردم – چه کافر و چه
مسلمان، روی آورید. این تنها راه بقای ما و شماست. تنها راه. آری تنها راه. خدای
می‌داند که تنها راه.بیست و یک: اگر به مردم – آری همه‌ی مردم – روی
آورید، همین مردم نگرانی‌ها را از خاطر مبارکتان خواهند زدود. این مردم تنها چیزی
که از ما مطالبه دارند، صداقت است. یعنی همان گوهر نابی که ما در این سالهای انقلاب
از آنان دریغ کرده‌ایم. مردم اگر صداقت ما را باورکنند، درکنار ما خواهند ماند و در
ترمیم کاستی‌ها همراه و مشاور ما خواهند بود. وعجب گوهر بی‌بدیلی است این صداقت.
مردم اگر ما و شما را باورکنند، خودشان از پس تحریمها و تهدیدات بین‌المللی
برخواهند آمد. کافی است ما را باورکنند. باوری از جنس آب‌های زلال. به روانی ابرهای
آسمان. و به سترگی کهکشان بالای سر. باوری که از او بوی درستی برآید. که با این
باور، می‌شود بر توهین‌ها و تحقیرها و ناکارآمدی‌ها و گسست‌ها فائق آمد. می‌شود
دست‌های مردم را در دست هم، و دست مردم را در دست خدا نهاد. مگر شما و خیل روحانیان
به همین بهانه پای درحکومت ننهاده‌اید؟ پس کودست مردم؟ کودست خدا؟ به دست پاسداران
فربه و هیولاهای وزارت اطلاعات منگرید. آن دست‌ها آلوده است. خونین
است.بیست و دو: من خود می‌دانم نوشته‌ام تلخ است. تیزابی است. و‌ای
بسا روان شما را برآشوبد و بخراشد. باکی نیست. این سخن تلخ مرا امروز نوش جان کنید
تا همگان – هم ما هم شما – به سلامت از این مهلکه بدر رویم. فردا با تبسمی درست به
من خواهید نگریست. که : دوستان واقعی من دراین سوی بوده‌اند و من بدانان پشت کرده
بودم.بیست و سه: من کاری به این ندارم که آن ”دشمن” کمین کرده به ما
حمله خواهد کرد یا نخواهد کرد. اما باور بفرمایید بسیار مایلم تا زمانی که خواب
جناب حجة الاسلام والمسلمین طائب تعبیر شود، به وسایل ربوده شده‌ام دست پیدا کنم.
بیش از دو سال تمام است که برادران اطلاعات و سپاه ابزار کار مرا دزدیده و برده‌اند
و هیچ به خود نمی‌گویند که این بنده‌ی خدا شاید به این پنج دستگاه کامپیوتر و دهها
متعلقات ربوده شده‌ی آن محتاج باشد و بخواهد فیلم محرمانه‌ی دیگری از مخوفگاه‌های
برادران بسازد. ایکاش دراین خصوص نیز دستورعاجل صادر می‌فرمودید. بدرود تا جمعه‌ای
دیگرکه امید دارم تا آن موقع هم این نامه را خوانده وهم “سیدعلی بشنو” را شنیده
باشید. و اکنون یک نجوای کوتاه با خدایی که برپیدا وپنهان ما وشما نظاره
گراست:خدایا، توشاهدی که من در هر نوشته و با هرکلمه‌ای که برمی‌گزینم،
می‌میرم و زنده می‌شوم. از درونِ من خبرداری که مرا به آزردن دلی اراده نیست. گرچه
دلِ یک اطلاعاتیِ مخوف که از او با هیولا نام می‌برم. اما چه کنم که جامعه‌ی ما را
چاره‌ای جز بدررفتن از این هزارتوی خوف انگیز نیست. خدایا مرا بکش و تاروپودم را به
باد ده اما جامعه‌ام را بسلامت ازاین بحران بدرببر. خدایا مرا به دست طائب‌ها و
اطلاعاتی‌ها و فربگانی که به لباس سپاه فرو شده‌اند تکه تکه کن اما سرزمینم را و
مردمان سرزمینم را از اندوه، از رنج، از بلاتکلیفی، از غصه‌های تمام نشدنی، از
تحقیر، ازعقب ماندگی، از دربه دری، ازغارت، از ترس، از لکنت، از قحطی، از کاستی‌های
انسانی، از دست مدیران و روحانیان بی‌لیاقت رهایی ببخش. نابودم کن اما به مردم
سرزمینم سرفرازی عنایت فرما. آمینبیست و هشتم بهمن ماه سال نودبا
احترام و ادب: محمد نوری زادمنبع: وبسایت
نویسنده


lundi 6 février 2012

بیژن صف سری

شنبه 1 بهمن 1390هاشمی رفسنجانی آخرين حذف، بيژن صف‌سریبعد از پايان دوره رياست اين عاقل‌مرد دانای نظام بر مجلس خبرگان رهبری، گرفتن مديريت مجموعه دانشگاه آزاد از يار غار او عبدالله جاسبی پيش‌بينی می‌شد کما اين‌که از هم‌اکنون زمزمه‌هايی از آخرين دوره‌ی رياست او بر مجمع تشخيص مصلحت نظام هم شنيده می‌شود با تغيير مديريت دانشگاه ازاد اسلامی بار ديگر نام هاشمی رفسنجانی بر سر زبان ها است و همه از عرش به فرش افتادن اين آخرين چهره شاخص از حلقه ياران بنيان گذار جمهوری اسلامی سخن می گويند، طرفه بعد از پايان دوره رياست اين عاقل مرد دانای نظام برمجلس خبرگان رهبری، گرفتن مديريت مجموعه دانشگاه آزاد از يارغار او عبدالله جاسبی پيش بينی می شد کما اين که از هم اکنون زمزمه هايی از آخرين دوره رياست او بر مجمع تشخيص مصلحت نظام هم شنيده می شود.جمله ای از کرين برينتون نويسنده کتاب "کالبد شکافی چهار انقلاب " رايج است که انقلاب فرزندان خود را می بلعد ، از اين رو ا گر باور کنيم آنچه در سال ۵۷ در کشورمان اتفاق افتاد، انقلاب بود ه، بی گمان اين گفته انديشمند آمريکايی ، در مورد انقلاب ايران هم صادق است چرا که با نگاهی به عمر۳۳ ساله نظام ولايی برآمده ازانقلاب ۵۷ ، خواهيم ديد که همه آنانيکه از آغاز در کنار آيت الله خمينی برای استقرارجمهوری اسلامی ،سينه دريده وبه هر شقاوتی چون آتش کشيدن سينما رکس آبادان هم برای تحقق مدينه فاضله خود تن داده بودند ، بعد از استقرار نظام ولايی به طرق مختلف از سياهه سهم خواهان از انقلاب ، حذف و به قدر سهم خواهی شان مجازات گشتند ، از اعدام صادق قطب زاده ، سخنگو و مترجم بنيان گذار جمهوری اسلامی در لوفل لوشاتو ، که بعد از استقرار نظام به فکر کودتاه می افتد و عاقبت به جرم خيانت اعدام می شود تا آنکه با فرار از کشور لقب اولين رئيس جمهور نظام را با خود يدک می کشد، همه يکی پس از ديگری از گردونه قدرت رانده می شوند و در اين ميان گروهی هم فله ای و در کشتار جمعی در بمب گذاری هايی چون ماجرای هفت تير و. . . ، از بين می روند و آنانکه پيام نهفته در بطن اين کشتارها را بخوبی دريافته بودند با مشغول شدن در نهادها و ارگان هايی که بی منطق ناگهان در سيستم اداره امور کشور صاحب زمانی، چون قارچ روئيدند ، به جيرخواری بسنده کرده و تماشاگر شدند، اگر چه اين دسته، امروز با شجاعت تحسين برانگيزی که درنوشتن نامه های افشاگرانه، از خود نشان داده اند، عنقريب شايد، با توجه به اقبال عمومی از اين نامه ها، يکی از بين همين وجيزه نويسان به مثابه قهرمان ملی ظهور کند بلکه مشکل عدم وجود رهبری در هدايت جنبش از نفس افتاده هم رفع شود.الغرض امروز از خيل چهرهای شاخص انقلابيون سال ۵۷، تنها دو تن در چرخه قدرت باقی مانده اند ، که از قضا راز ماندگاريشان هم بر کسی پوشيده نيست و همه از اتحاد و ميثاق شومی که اين دو از سال ها پيش، وقتی برای حذف ياران و هم رزمان انقلابی خود هم قسم بودند، با خبرهستند خاصه از بندوبستی که، پس از مرگ رهبرانقلاب بر سر تقسيم قدرت بين اين دو منعقد گرديد، که عاقبت يکی خرقه فقاهت به تن می کند و در هيبت خدايی بر تخت رهبری می نشيند و ديگری در توهم اميرکبيری ديگر بودن در جبه ی دانايی فرو می رود و همواره حد وسط و نقطه ی اعتدال، از "افراط و تفريط" نظام می شود، غافل که اين حکايت پايان ديگری دارد و عاقبت روزی قرعه فال بنام حسنک وزير نيز خواهد خورد . نيکولو ماکياولی در کتاب " شهريار" می نويسد "هر که اسباب قدرتمندی ديگری را فراهم کند اسباب نابودی خود را فراهم کرده است. زيرا فراهم کردن اسباب قدرتمندی يا با زرنگی حاصل می شود و يا با زور. و اين هر دو مايه بدگمانی کسی است که به قدرت رسيده است"و اين حقيقت از منظر تاريخ اين کهنه ديار، مصداق های فراوان دارد ، نمونه هايی چون تيمورتاش، فرمانفرما، سردار اسعد بختياری وعلی اکبرخان داور وزير دادگستری دوران رضاشاه که همگی در تثبيت قدرت شاه قزاق نقش مهمی داشتند اما با اين همه به حکم همان قزاق به فجيع ترين شکل ممکن نيز کشته شدند و يا نمونه قديمی تر درعصر غزنويان است که قتل حسنک وزيراست که او هم در شرايط مشابه قرار داشت. و عجبا که هاشمی با همه درايت خود و با وجود تحقيق و نگاشتن از فخر تاريخ ايران، اميرکبير، خود مرتکب همان اشتباهی می شود که بزرگ مردی دانا چون اميرکبير با حمايت از پادشاهی ستمگر مرتکب می شود و عاقبت رگ در حمام می زند؛ اما می گويند وقتی اين رجل بادرايت به حکم شاه به تبعيد می رفت در راه به صاحب منصبی که مامور انتقال او به کاشان بود گفت "من در اشتباه بودم که خيال می کردم مملکت وزير عاقل می خواهد، خير، مملکت پادشاه عاقل می خواهد."بس حوادث چشم ما بيند که نو پنداردشليک چشم پير دنيا ديده آن را بار هابيژن صف سریhttp://bijan-safsari.com/