vendredi 23 décembre 2011

کاری کرده اید که اینک کوچکترین اصلاح به یک انقلاب می‌‌ماندعبدالکریم ســـروش به رهبر جمهوری اسلامی

دکتر عبدالکريم سروش، فیلسوف، نویسنده و نواندیش دینی، طی نامه ای به رهبر جمهوری اسلامی، تحت عنوان
" باغبانا ز خزان بی‌ خبرت می بینم"، با هشدار نسبت به تداوم وضعیت موجود در کشور، خطاب به وی خاطرنشان کرده است
"پايان دولت سحر مدت شما نزديک است." این روشنفکر دینی، خطاب به آقای خامنه ای نوشته است:

"در انتخابات دخالت وتقلب می کنيد ، مجلس را در رايزنی های مهم سر جای خود می نشانيد، اجازۀ تظاهرات آزاد به هيچ گروهی و حزبی نمی دهيد، بنام دفع تهاجم فرهنگی بروزنامه ها تهاجم می کنيد، قوّۀ قضائيه را معلّق می گذاريد و بی التفات به آن ، مخالفان را مجازات ودر حصروحبس می کنيد، حتی با درويشان که "وفا کنند و ملامت کشند و خوش باشند" وفا نمی کنيد ، به احدی اجازه نقد رهبری را نمی دهيد، سپاهيان را به عرصه سياست و اقتصاد می کشيد، صدا و سيما را مهار ميزنيد، فرهنگ و دانشگاه را امنيتی نظامی می کنيد، حوزه های علميه دينی و مساجد ومنابر را حکومتی می کنيد، ناقدان را حتی اگر از مراجع باشند فرو می کوبيد.
" در این نامه آمده است: "حرٌزمانه وهنرمند دلیر و آزاده ، محمد نوری زاد ، باب نقد ناصحانه و نصح ناقدانه رهبری را گشوده است و از اصحاب قلم و اجتهاد خواسته است تا دعوت او را لبیک گویند و به نوبه خود ادای تکلیف و امر به معروف کنند و دفتر انتقاد را کلان تر سازند ، مگر این آواهای نازک ناقدانه بدل به فریا د شود و پرده گوشی و صفحه وجدانی را بلرزاند و گره از کار فرو بسته خلقی بگشاید." متن کامل این نامه به شرح زیر است


: آقای سید علی خامنه یی رهبر جمهوری اسلامی ایران صاحب این قلم چند بار با شما با عتاب و درشتی سخن گفته و مذمّت‌ها و ملامت‌ها بر شما باریده و قلم را بر سیاهی‌ها و تباهی‌ها گریانده است اما اینک بر آن است تا خشم خود را فرو خورد و قلم را به جانب دیگر بگرداند و از در ارشاد و نصیحت و انذار و موعظت در آید. و اگر چه به عین الیقین پایان دولت سحر مدت شما را نزدیک می‌بیند ، راه نکونامی و نیک‌ سر انجامی را به شما نشان دهد ، مگر به جاروب انصاف خانه قدرت را از خاشاک ستم بپیرایید و از خدا و خلق آمرزش و پوزش بطلبید و بند از پای عدالت و آزادی بردارید و زندانیا‌ن استبداد را آزاد و استبداد را (که اعظم منکرات عالم است) زندانی کنید و آب حکمت را به جوی حکومت بازگردانید و بازی سیاست را به قاعده کنید و جامه ریاست را به اندازه ببرید و بقیه دوران زعامت را به توبه و تدارک سپری کنید تا سپید روی به دیدار خدا روید.
زین کاروان سرای بسی‌ کاروان گذشت ناچار کاروان شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی‌ شمع‌ها بکشت هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
میدانم که آزموده رامی‌‌ آزمایم و ‌ای بسا که جز ملامت و خذلان نصیب نبرم ، اما با خود می‌‌گویم ” نور او نوشد که باشد شعله خوار ” . در گفتن فایده‌ها هست که در نگفتن نیست : گزاردن تکلیف ، آگاهانیدن خلایق ، عذر تقصیر به پیشگاه خا لق ، جنبانیدن وجدان مخاطب ، گشودن راه آزدگی و شکستن قفل غمناکی و غلامی وافسانه نیک‌ شدن در تاریخ. پس
” بیم خسران و خسروانم نیست”.گر چو فرهادم به تلخی‌ جان بر آید باک نیست بس حکایت‌های شیرین باز می ماند ز من
آقای خامنه یی:این تجربه نخستین من در گفتگوی نرم با شما نیست. سال‌ها پیش وقتی‌ در نوشته یی از روحانیت انتقاد کردم که چرا سقف معیشت را بر ستون شریعت زده اند ، با عتاب شما رو به رو شدم که در خطابه یی بر آن نوشته خرده گرفتید و چون پاسخ آن خرده گیری را با کمال ادب و فروتنی در مجله کیان دادم و از فتح باب دیالوگ با رهبری ابراز شادمانی کردم و عتاب تلخ شما را با قند تحمل فرو خوردم که ” جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت ” ، شما در خطابه یی دیگر چنان درشتی کردید و این باب نیم باز مخاطبه را چنان غضب ناکانه به هم کوفتید که گویی دنده‌ها و دندان‌های مرا می‌شکنید تا به من و دیگران حالی‌ کنید
که ” شاه با تو گر نشیند بر زمین/ خویشتن بشناس و نیکوتر نشین”.
رفتار‌های هراس آور وزارت اطلاعات از آن پس شروع شد و آنان به بهانه اینکه ” تو صدای آقا را هم در آورده ای ” بر من تنگ تر گرفتند و اشتلم‌ها کردند و دشنام‌ها دادند و محرومیت‌ها پیش آورد‌ند و ” زور عریان ” را که از آستین انصار حزب الله بیرون می‌‌آمد ، حوالت من کردند و صریحاً گفتند که تکه تکه ات میکنند و آتشت میزنند که تا امروز هم آن گستاخی‌ها ادامه دارد. چندی پیش بود که فرزند مرا، که تنها گناهش فرزندی منست، صدا زدند و به قتل تهدیدش کردند و گفتند آماده شهادت باش چون ممکن است ” اسرائیلی‌ها ” کارت را بسازند و خونت را بگردن حکومت بیندازند. ممنوع التدریس و ممنوع الخطابه وممنوع الخروج بودن و سپس اخراج شغلی وکتک خوردن ها در تهران وقم ومشهد واصفهان وخرم آباد و… به جای خود ، که از جنس ” خشونت نرم ” اند و از فرط نرمی و نعومت بی‌ آزار می‌‌نمایند! رنجنامه های من به هاشمی رفسنجانی مطلقاً بی پاسخ ماند. از آن پس زبان در کام بردم و رسم مخاطبه پر مخاطره را فرو نهادم . این‌ها همه در زمستان استخوان سوز انسداد بود..خاتمی که آمد گفتم فاتحت است نه خاتمت. باب گفتگو باید گشوده بماند که ضمان حرّیت است و نشان مدنیت.او هشت سال رئیس جمهور بود و ما یکدیگر را ندیدیم. ازمکر ماکران و طعن‌ طاعنان می‌‌ترسید. به قم رفت و همه جا رفت ، اما به ملاقات اعظم و افقه فقیهان ، آیت الله منتظری رحمة الله نرفت . دست و پایش چنان به زنجیر احتیا ط بسته بود که پیوندش با احباب گسسته بود. با این همه من به او نامه‌های گشاده و سر گشاده نوشتم و نقد‌های چالاک کردم و او را از سرهنگی‌های فرهنگی‌ با انگیزه‌های چنگیزی بیم دادم که : ” اگر ایران است ، اگر ایمان است ، اگر کرامت انسان است ، اگر عقل و برهان است ، اگر عشق و عرفان است ، همه دستخوش تاراج و طوفان است . کجاست شیر دلی‌ کز بلا نپرهیزد”.پاسخی نداد ، گر چه پاسخی واژگون هم نداد . حکایت حافظ بود و شاه یزد:شاه هرموزم ندید و بی‌ سخن صد لطف کرد شاه یزدم دید و مدحش گفتم و هیچم ندادبه همین دلخوش بودم که اگر رهبری کلاه گوشه به آستین دلبری می‌‌شکند و برتر از سلیمان می‌‌نشیند و با موران سخن نمی‌‌گوید ، رئیس جمهوری هست که آشکارا نقد می‌‌شنود و بر نمی‌‌آشوبد و به ” آئین گفتگو ” روی خوش نشان میدهد و به جوانان می‌‌آموزد که نقد آشکار حاکمان هم ممکن است و هم مطلوب. دریغا که او سپر بلای رهبری بود و در نقض پیمان با مردم تا آنجا پیش رفت که ” ترک کام خود گرفت تا بر آید کام دوست”.احمدی نژاد که به جای خاتمی نشست ” ز تاب جعد مشکینش چه خون افتا د در دل‌ها ” . این بار حتا وسوسه یی خرد دل مرا نگزید که نامه یی به وی بنویسم و با او رازی‌ بگشایم. بلی ، ” ز منجیق فلک سنگ فتنه می‌‌بارید ” و کجروی‌ها و بی‌ رسمی‌‌ها طوفان می‌کرد ، اما ” کی‌ شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد ” چه جای مکاتبه است با دولتمردی بی‌ تدبیر و دولتی خرافه گستر و سفاهت پرور که از چاه‌های نفت بر می‌دارد و در چاه‌های جمکران می‌ریزد ؟ و قایق خرد خیالات خام خود را با پاروی تائیدات رهبری در دریای مخاطرات بین المللی به یمین و یسار می‌‌راند و به توهم ” ظهوری ” و فتح الفتوحی قریب الوقوع ، انگشت تحریک در چشم خونریز جهان خواران جنگ طلب می‌کند و باکی از ویرانی خاک ایران ندارد.ایام میگذشت و خود را برای نقد و نصیحت رهبری آماده می‌کردم که قصّۀ ” وحی و نبوّت ” پیش آمد وتهمت تکفیرو غوغای عنیفی که بر سر آن بر آورد‌ند . دست نگاه داشتم و نخواستم شهد کلام را به زهر سیاست بر آمیزم و پا از کفش فقاهت بر نیاورده در کفش ولایت کنم. انتقادات عالمانه را پاسخ گفتم و به قدر مقدور شوخ های شبهه را از رخسار رسالت زدودم و حقیقت کلام خدا را که همان کلام محمد ( ص) ست باز نمودم . غبار آن مناقشات که فرو نشست، برق انتخابات از افق سیاست دمید و چشم‌ها را خیره و دل‌ها را فریفته کرد . امید ها زنده و جانها تازه شد. همه جوشیدند و گفتند نوبت آزمودن بخت است و نشاندن عدالت بر تخت. کسی‌ نمیدانست که درون پرده چه فتنه‌ها میرود و شاخ گستاخ استبداد چشم عدالت را چه زود کورخواهد کرد. نتایج که ازپرده برون افتا د ، آشکار شد که دست خیانت در صندوق امانت مردم برده اند و دیوی را دوباره بر تخت سلیمان نشانده اند و دامادی دروغین را به حجله حکومت فرستاده اند و غنیمتی را به غارت ربوده اند و پای اهانت بر شرافت مردم نهاده ند. خوشبختانه غیرت ملت بر غارت شورید و شیرینی‌ سرقت را در کام راهزنان تلخ کرد. مردم « زوال استبداد دینی» را جشن میگرفتند و باد و آتش در کار برکندن خیمه استبداد وسوختن ریشه بیداد بودند که مزدوران و شقاوت پیشگان فرمان یافتند تا قتل و شکنجه و شرارت و تجاوز و تطاول را به اوج رسانند و عَلَم شقاوت را بر قلٌه قساوت بر افرازند . گورستان‌ها را پر کردند و زندان‌ها را پر تر. اما جنبش فرو ننشست..دانستید که کار از گلوله پیش نمی‌رود . به تحبیب پرداختید. هر روز به بهانه‌ای جمعی‌ را فرا خواندید و با آنان به سخن نشستید . حتی شاعران شعر به مزد را ، مگر آب رفته را به جوی بازگردانید. اما شعار‌های ستم رسیدگان نشان داد که شعورشان بسی‌ بیشتر از این هاست و نارضائی آنان فراتر از آن است که به نوازشی فرو بنشیند. شعار” مرگ بر دیکتاتور” نشان آن بود که جز زوال استبداد و مرگ دیکتاتوری راضی‌ شان نخواهد کرد.در هنگامه این بیداد و استبداد و در یکی از مجالس لطف و عتاب رهبری بود که جوانی دلیری کرد و وام شجاعت بگزارد و شما را به شنودن انتقاد دعوت و سفارش کرد(محمود حمیدنیا) .شما هم خشک و خنک پاسخ دادید که: بلی ما مخالف انتقاد نیستیم، همین و بس. پیدا بود که لغتنامه تنگ رهبری از شرح و بسط واژه انتقاد سخت تهی است و ذهن خو کرده به ستا یش ها و نوازش های مداحان ، تحمل ورود این مفهوم ویرانگر را ندارد.آشکار بود و رفته رفته آشکار تر شد که رهبری هواهای دیگر در سر دارد. نه مشتا ق نقد است نه مشوق ناقدان و خوی نکوهیده استبداد چنان در دماغش متمکن شده است که سیاهی درحبش و سرخی درآتش.حدیث تلخ حوادث ایام بعد را چگونه می‌توان نوشت که قلم را نسوزاند؟ اعظم مصائب آن بود که مزرع سبز جنبش را به خون سرخ جوانان آلودید و شمس و قمرِ آن را در بند کردید وآن دوشیر بیشه شجاعت را به زنجیر ستم بستید وآن دوچراغ راه آزادی را در تاریکخانه اسارت نشاندید بدین امید که جنبش فرو نشیند و بیداری فرو خسبد و اینک نیز مبتهج و مفتخرید که به عنایت ولی‌ّ عصر فتنه گران را محبوس کرده اید و بد خواهان را مأیوس و” به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد”. جمعی از بهترین فرزندان این آب و خاک اکنون در سیاه چال و زندان اند و رنجه و شکنجه می‌‌شوند و تاوان نیک‌خواهی‌‌ها و حق طلبی‌های خود را می‌‌دهند و نجاست و خباثت سفلگان و سفّاکان را به جان میکشند تا ردای ریاست و هاله قداست شما آسیب نبیند.بس کنم گر این سخن افزون شود خود جگر چبود؟ که خارا خون شود همین قدر بگویم کاری کرده اید که اینک کوچکترین اصلاح به یک انقلاب می‌‌ماند، آیا هنروحسن تدبیر این نبود که هاضمه مدیریت را ، چنانکه هنر همه دموکراسی هاست، چندان فراخ و نیرومند کنید که حرکات انقلابی بدل به اصلاح شود ؟آیا از ضعف بصیرت وسوء سیاست نبود که با دروغزنی کم خردوفریبکار چون محمود احمدی نژاد ابتدا به مغازله پرداختید ودولت او را فخر امت وشرف سیاست وا نمودید وحاشیه نشینان درگاه رهبری هم امام زمان را دعا خوان وپشتیبان او دانستند ، لکن همینکه رفتار اورا حمل به نافرمانی کردید فرمان حمله باو را صادر کردید؟ جنٌ و انس جمع شدند و به شما گفتند:بر تو میلرزد دلم زاندیشه یی با چنین خرسی مرو در بیشه ییوشمااز سر رعونت گوش نکردید تا آنجا که:سنگ روی خفته را خشخاش کرد این مثل بر جمله عا لم فا ش کردمهر ابله مهر خرس آمد یقین کین او مهرست و مهر اوست کینباری از پس نامه نگاریهای نورانی نوریزاد، بجستجو در پایگاه الکترونیکی‌ و دفتر خطابه‌های پیشین شما برآمدم و ازبخت نیک این جملات نادر را یافتم که درین فضای ملول وعبوس ، مصلحت اقتضا می‌کند حقیقت انگاشته شود: ” البته نباید با مسئولان مبارزه و دشمنی کرد ، اما این حرف به معنای‌ انتقاد نکردن و مطالبه نکردن از مسئولان متخلف از جمله رهبری نیست ، چرا که می‌‌توان در عین صفا و دوستی‌ انتقاد هم کرد. ” ( ۱۷ مهر ماه ۱۳۸۶ – پایگاه اطلاع رسانی دفتررهبری)آقای خامنه ییحالا من از همین سخن ساده و کم جان شما می‌خواهم قلم را جان دهم تا با شما سخنان جانانه بگوید که:نه هر کس حق تواند گفت گستاخ سخن ملکی است سعدی را مسلٌمسالها پیش دیدم که بر کنگرهٔ ایوان ، آنجا که مهمانان را می‌پذیرید کتیبه یی نهاده اند و این سخنان امام علی‌ را به خط خوش بر آن کنده اند : ” من نصب نفسه للناس اماما فلیبدأ بتادیب نفسه قبل تأدیب غیره …… ” : “هر کس بر مسند رهبری می‌‌نشیند ، نخست به تأدیب خود بپردازد و سپس به تأدیب دیگران ، که معلم خویشتن احترامش بیشتر از معلم دیگران است”. من می‌خواهم شما را در این تادیب کمک کنمباور کنید من بر شما رقت بسیار میبرم که چگونه میتوانید از گرداب مداحی‌ها طاهر و سالم بیرون بجهید ؟ ناز پرورده مدح نرم مداحان آیا طاقت نقد سخت نقادان را خواهد داشت؟نیک‌ خواهان دهند پند ولیک نیک‌ بختان بوند پند پذیرپند من گر چه نیکخواه توأم می‌ کند در تو سنگدل تاثیر؟بر رعایایی چون خود و نوری زاد و … هم رحمت میبرم که چه مایه ناکامی کشیده اند و ناراستی دیده اند که اکنون کلماتی‌ کم جان را که با کراهت ادا شده اند باید به منزله کرامتی آسمانی بر گیرند و در پناه آن خطر کنند و‌ای بسا که ترک جان و سر کنند غریبا ! واعظ مسجد کرامت مشهد را چه افتاده است که خود وعظ کسی‌ را نمی‌‌شنود و قدرت مطلقه ولایت در گوش او چه خوانده است که ناشنوا ما ند ه است ؟ای صاحب کرامت ! شکرانه سلامت روزی تفقّدی کن درویش بی‌ نوا راشما که کراراً در خطابه‌های خود برای اعیان حضرت و ارکان دولت به ویژه سفیران و رایزنان و مبلغّان می‌گویید ” پیام اسلام را به همه جا برسانید . ما برای جهانیان حرف‌های گفتنی بسیار داریم ” آیا نمی‌دانید که سخن بدون مجال نقد ، نه گفتنی میشود و نه ماندنی. شما و همراهانتان که همیشه یک سو‌یه سخن میگوئید و سخن دیگران را نه از نزدیک و نه از دور نمیشنوید و اصلا لایق شنیدن نمی‌دانید ، کدام حرف گفتنی برایتان باقی‌ مانده است ؟ چهار صد سال است که جهان تئوری نقد آزاد و عمل آزادانه نقد را می‌‌آزماید و از برکاتش بهره مند می‌‌شود. حالا از شما چه بشنود که ز این بانگ جرس چهار صد سال است پس مانده آید و هنوز سخنان آب ندیده و نقد نشنیده خود را علاج درد‌های جهانیان می‌دانید؟ای کاش نقد‌ها را فقط نشنیده می‌‌نهادید و ناقدان را این همه فرو نمی‌‌کوفتید.کارنامه شما در پاسخگو کردن خویش و شنیدن نقد دیگران به هیچ روی درخشان نیست. جوانان و نیکخواهان توصیه های شما را بکدام پیشینه و پشتوانه جدی بگیرند؟ در آغاز رهبری که دماغ مرجعیت می پختید، فقیهی دلیر مشفقانه و عالمانه شما را پند داد که فروتنی کنید و جامه افتاء بر تن مکنید که “من افتی بغیر علم فلیتبوّأ مقعده من النّار”، صاعقه عذاب چنان بر او نازل شد که دیگر مراجع از بیم سرها در گلیم کشیدند وخائفانه در کنج خاموشی خزیدند. آنچه ولایتی ها با آن فقیه اهل بیت کردند ناصبی ها با علی واهل بیت نکردند. این پیمانه کوچک تحمل که به نیم قطره مخالفت پر می شود با سیلاب بی امان نقد چه خواهد کرد؟البته در این میان فقیهی زیرک قد علم کرد وسر قدم کرد وجوهر در قلم کردو رساله یی در ولایت مطلقه شما فراهم کرد.مقام رهبری هم کرم کردو اورا به ریاست قوه قضاییه مفتخر ومکرّم کرد.از سعیدی سیرجانی نمیگویم که او را از جان سیر کردید و به دست “سعید “شقی اسیر کردید و یک چند او را در غل و زنجیرکردید وعاقبت او را هم سرنوشت امیرکبیر کردید، و چون او بسی بسیار، از فروهر ها گرفته تا پوینده و سهرابی وتفضلی و زیدآبادی واحمدقابل و… ودریغ از یک جمله توضیح یا استغفار.چرا با ناقدان و مخالفان چنین می‌کنید؟ از مقید شدن قدرت مطلقه میترسید؟مگر آنان جز این می‌‌گویند که بازی‌ سیاست را به قاعده کنید و جامه ریاست را به اندازه ببرید؟ میترسید که دیگر نتوانید با اشاره انگشتی دفتر حیات کسی را ببندید؟ این همه که مردم را در خطابه‌ها به تقوا دعوت می‌کنید ، آیا می‌‌شود به انتقاد هم دعوت کنید؟ نقد، تقوای سیاست است و بی‌ انتقاد و مطالبه ، تقوا طبلی‌ تو خالی‌ است. مگر علی‌ با مردم خود نگفت :” لا تکفٌو عن مشورة بعدل او مقولة بحق فانی فی نفسی لست بفوق آن نخطی”:“از مشورت دادن و حق گفتن با من دریغ نکنید که من برتر از خطا نیست”. در این روزگار چه حاجت به انوری پروری است که چنین با شاعران شب نشینی می‌کنید؟ آیا حافظان زمانه هم راهی‌ به مجالس شما دارند؟ آیا اصلا حافظ صفتانی باقی‌ گذشته اید ؟ شاعران پر گوی دم سرد وفصاحت فروشان بی درد کم نبوده اند و نیستند. حافط را دلیری نقد فقیهان و صوفیان و ریاکاران و تزویر گران و خرقه پوشان و زهد فروشان و محتسبان و اوقاف خواران و قارونان و گران جانان و عبوسان و شحنه شناسان ، یعنی نقد جامعه دینی زمان ، حافظ کرد نه حدیث سرو و گل و لاله و وصف چشم و ابرو وخال و گیسوی نازک بدنان و سیمین ذقنان.شما هم بگذارید تا جامعه ، حافظان دلیر و نقاد و تزویر ستیز خود را بپرورد حتی اگر در روی شما بایستند وبدرشتی بگویند :گر جلوه می نمایی و گر طعنه می زنی ما نیستیم معتقد شیخ خود پسندنگویید مجلس خبرگان و خبرگان مجلس هستند و ” عرایض لازم را به استحضار می رسانند “. آنان مفلسان منقادند نه مخلصان نقّاد: از دلق پوش صومعه نقد طلب مجو یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرسدیانت را چرا بهانه خشونت کرده اید؟ گفته اید “اسلام تازیانه هم دارد” ولی آیا فقط تازیانه دارد؟ عسل فروشی چه عیب داشت که سرکه فروشی اسلامی دائر کرده اید؟ می دانم به حافظ ارادتی دارید. پس “ارادتی بنما تا سعادتی ببری.” جامعه حافظی بپا کنید: بی ریا و پر لبخند. هم کسوتان حلوا خوردۀ خود را بنگرید که کشوری را در ماتم وخرافه و ریا و گزافه غرق کرده اند، لبخند را از لب ها ، معرفت را از مغزها ودلیری را از دلها ربوده اند، جلوه می فروشند و عشوه می خرند، آب می دهند و گلاب می گیرند، درس غلامی و غمناکی به مردم می دهند و تخم تقلید و تزویر می پراکنند.بنگاه بانگ ورنگ هم اینک خادم طنازی ها و گزافه پردازیها و شعبده بازی های آنان شده است: مدرسه ای برای نادانی و مصطبه ای برای ثنا خوانی و قهوه خانه ای برای نقّالی و سخنرانی و دغل سرائی برای آبرو سوزی و حیثیّت ستانی. صندوق صوت و صورت را بنگرید که سرای زاغ و زغن و خانۀ تزویر و دغل شده است و از آن جز بانگ تملّق ورنگ تزویر به چشم وگوش نمی رسد. نه صدائی از مدارا درآن هست نه سیمائی از مروّت، نه نقدی نه مطالبه ای، نه سؤالی نه محاسبه ای. درس غلامی می دهند و نقد دلیری می ستانند. آبرو ها می برند و دروغ ها می پراکنند. نیم خرده بر خشونت نمی گیرند ولی صد آفت در آزادی می بینند. از ریختن آبروئی چندان بیم ندارند که نمودن تار موئی.تا بداند مؤمن و گبر و یهود کاندراین صندوق جز لعنت نبودخدا را بر رعیّت رحمت آورید و جای این نرم تنان گزافه‌گوی را به سخت رویان بدهید که با شما درشتی کنند و با خلایق نرمی. با شما سردی کنند و با خلایق گرمی.آن قدر ارتفاع بگیرید که تیغ تصرفتان جامۀ قوای سه گانه را چاک نکند اما آن قدر ارتفاع نگیرید که گوشتان فریاد مظلومان و صدای ناقدان را ادراک نکند. به شما زبانی توانا داده‌اند تا حق را بگویید ودستی نا توان یعنی که دراز دستی نکنید.مجلس و دستگاه قضا را به خدمت نگیرید واز آنها رأی و حکم بر وفق مزاج خود طلب نکنید. دستگاه قضا باید پنجه در پنجه رهبری بیفکند و او را در سوء معاملاتش مؤاخذه کند. با این مجلس ذلیل وقضای زبون کدام دادگری و کدام مردم سالاری ممکن است؟ و انتخابات چه گرهی از کار ملت خواهد گشود؟ مثلث زر و زور و تزویر یعنی سه برادران لاریجانی را گماشته اید تاشما رااز شر قضا وقانون وحقوق بشر برهانند؟ خلایق رااز نحوست این تثلیث برهانید وبی خطر بر خط راست برانید. چهره قضا وقانون را به آب عزت از غبار ذلت بشویید واز اسب انتخابات فرودآیید وزمامش را بدست مردم بسپارید. آقای خامنه ییولایت فقیه البته نه شرعاً اعتبار دارد نه عقلاً وکثیری از فقها وعقلا با آن مخالفند اما هرچه هست به معنای ولایت سیاسی ست نه ولایت معنوی ، ومفهومی جز ریاست و زعامت فقیه ندارد. امتحان کنید و همین را آشکارا بیان کنید “کافرم گر جوی زیان بینی”. تا نا آشنایان، ” ولایت فقیه” را دیگر عین ولایت باطنی و قداست معنوی نشمارند. دکان این مغالطه را خودتان ببندید. ریاست و سیاست را رنگ قدسی و آسمانی نزنید. صادقانه و آمرانه به صدا و سیما بگوئید تا ازین پس از زعامت فقیه سخن بگوید نه از ولایت او. تا هیچ مؤمنی به هوس ذوب شدن سر در تنور ولایت نکند و در آرزوی شفا یافتن ، نیم خورده “ولیّ خدا” را نخورد و« بر زمینی که نشان کف پای توبود» بوسه نزند و برای انتقاد کردن وجدان و ایمانش نلرزد.این مغالطۀ کلان را خود از اذهان پاک کنید تا آنچه را به جبر تاریخ یا به سوء اختیار یا از بلندی بخت در دامن ایرانیان افتاده نیکوتر بشناسند.سخنان شما اگر حجت باشد در عرصه سیاست ست نه در عرصه معرفت ،ودیگرچه معنا دارد درباره همه چیز سخن راندن و فقیهان و فیلسوفان و عالمان و مدیران و اقتصاددانان و هنرمندان و دانشجویان و روحانیان و شاعران و فیلمسازان و… را مخاطب قرار دادن و بهمه درس دادن؟ “خویش را کامل ندیدن خود کمال دیگر است” مگر نه؟از همه شگفت تر حدیث علوم انسانی ورهنمودهای ناروای شماست که عین نارسایی آگاهی و نا پارسایی اندیشه ست. تقوای سیاست که نقد است وتقوای اندیشه که سکوت است وتقوای عمل که مداراومروت است ازگفتاروکرداروپندار شما غایب است.در سیاست فراتر از نقد می نشینید ودر خطابه فزون تر از دانشتان سخن میگویید ودر عمل از حریفان ذلت وتسلیم میطلبید.چه شب ها نشستم درین سیر،گم که دهشت گرفت آستینم که قمآقای خامنه ایبا خود می اندیشیدم که تفاوت من با شما در کجاست. هر دو ایرانی و مسلمانیم و در دعوی متابعت از پیامبر عزیز اسلام همداستانیم و خیانت به وطن و هلاک حرث ونسل را اعظم گناهان میدانیم. فراستِ چندان نمی خواست که ببینم اختلاف عمیق در آن جاست که من به قبح ذاتی استبداد معتقد و ملتزمم اما شما استبداد را اگر به خاطر دین و در خدمت نشرو بسط آن باشد ، می پسندید و می پرورید وبا دینداری قابل جمع میدانید. بلی نقطه افتراق همین جاست و همه رفتار حاکمانه شما بر آن گواست (سخن ازوسوسه ثروت وقدرت نمیگویم وانگیزه های شمارا به پرسش نمیکشم وبینش سید قطبی شما از دین را هم در شمار نمی آورم). بی جهت نیست که گاه با یک سخنرانی جان و مال و آبروی کسی را به خطر می افکنید (ومن خوداز قربانیان این صلاح اندیشی مستبدانه ام و چون من بسی بسیار)، در انتخابات دخالت وتقلب می کنید ، مجلس را در رایزنی های مهم سر جای خود می نشانید، اجازۀ تظاهرات آزاد به هیچ گروهی و حزبی نمی دهید، بنام دفع تهاجم فرهنگی بروزنامه ها تهاجم می کنید، قوّۀ قضائیه را معلّق می گذارید و بی التفات به آن ، مخالفان را مجازات ودر حصروحبس می کنید، حتی با درویشان که “وفا کنند و ملامت کشند و خوش باشند” وفا نمی کنید ، به احدی اجازه نقد رهبری را نمی دهید، سپاهیان را به عرصه سیاست و اقتصاد می کشید، صدا و سیما را مهار میزنید، فرهنگ و دانشگاه را امنیتی نظامی می کنید، حوزه های علمیه دینی و مساجد ومنابر را حکومتی می کنید، ناقدان را حتی اگر از مراجع باشند فرو می کوبید، زور عریان را به خانه ها وخیابانها می برید و انصار حزب اله را برتر از قانون می نشانید و مصونیت قضائی می بخشید و…آخر اگر روزی این آب وخاک به مخمصه یی و مهلکه یی بیفتد و بیگانگان دست طمع درآن دراز کنند از مجلسیان ذلیل ، از دانشگاهیان مظلوم، از نویسندگان شکسته دل وشکسته قلم، از عالمان بسته دهان، از احزاب اخته و مرعوب ، از سیاست پیشگان بله قربان گو، از مدیران ناکارآمد، از صدا و سیمای دروغگو، از روحانیان خونین دل، از کارگران فقیر، از نوکیسه گان فاسد انتظار چه معجزه ای می توان داشت؟میگویید سپاه پاسداران هست، بلی “هیچ شهی چون تو این سپاه ندارد.” ولی کشور پادگان نیست ، و همه کارش به قوای قهریه بر نمی آید. چه حسنی وهنری دارد تابع الگوی سوریه و لیبی شدن و کشور را به نیروهای نظامی و امنیتی و فراقانونی و… سپردن و در حصاری از عسکریان و لشکریان نشستن و به “نصربالرعب” دل خوش داشتن؟باور کنید که استبداد ذاتا قبیح است وبا دینداری غیر قابل جمع ست و شرّش ازهر شرّدیگری فزون تر است . این رذیلت رابا فضیلت دفع کنید نه با رذیلت دیگر.” ادفع بالّتی هی احسن السیئة”.به نقد تن دهید. ” بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد”. استبداد را بکشید و خلقی را زنده کنید. نقد رهبری مقدمه آشتی ملی و نشانه نیرومندی و فرو تنی است. آغاز ورود به عرصه مدنیّت و مدرنیّت ، و تمرین دلیری و حریّت و نفی غلام پروری و عبودیّت است. چیزی را که چندین برکت در آن است چرا از رعیّت دریغ میدارید؟زیرکان اطلاع واطمینان دارند که همه زجرها و زنجیرها وتجاوزها و تطاول ها به علم و رضا و اذن و اشراف شما ولذا گناهش بگردن شماست وبقول سعدی :که گفت ار نه سلطان اشارت کند که را زهره باشدکه غارت کند؟خبر خباثت ها وقساوتهای قصابان شما به تواتر رسیده است. آیا تاوان اینهمه جنایت را می توانید بپردازید؟ اگر همه خوبیهای مملکت محصول رهبریهای داهیانه وپیامبر گونه شماست چرا زشتیهایش نباشد؟ قدرت مطلقه مسوولیت مطلقه می آورد.مورٌخان آورده‌اند که آغا محمد خان قاجار هم موسیقی می نواخت هم زیارت عاشورایش ترک نمی‌شد هم به دستان نامبارک خود سر می برید وچشم در می آورد. چرا رفتار و کردار شما باید یاد آور احوال وی باشد؟ از فقه صفوی آموخته اید که با ” باغیان ویاغیان»چنین قساوت مندانه عمل کنید؟ بد نیست آن فقه را کمی هم به اخلاق بیامیزید و جان و مال و آبروی آدمیان را حرمت بگذارید. زندانهای شما خبر از خدایی خونخوار می دهند که از قتل وتجاوز باکی ندارد و پرده ناموس بندگان را می درد. از چنین خدایی به خدای عادل رحیم پناه برید و بر این بی رحمی ها و جنایات نقطه پایان بگذارید.***************************************می بینم که وام از غزالی و سعدی می گیرم و نصیحة الملوک دیگر می نویسم و از سلطان تقاضای عدل ورحمت برای رعیت می کنم و چه جای شگفتی است؟ نه نظام ما نظامی مردم سالار است نه مردم ما شهروندان حقّ مدار. بل همچنان سلطانی داریم ورعیتی . ” اینک ز بنده دعوی وز محتسب گواهی”.سعدی گفت : “دو چیز حاصل عمر است: نام نیک و ثواب”. شما هم برای نام نیک این جهان و پاداش کلان آن جهان ، در این “نصیحةالملوک” به عین عنایت بنگرید. ابراهیم نبی از خدا نام نیک می خواست: ” و اجعل لی لسان صدقٍ فی الآخرین” شما هم که از نام نیک نمی گریزید. از صحبت دوستی برنجید که بد را حَسَن و خار را سمن و عیب را کمال و زشتی را جمال می نمایدکو دشمن شوخ چشم چالاک تا عیب مرا به من نماید؟من دشمن چالاک شما نیستم اما ناقد بی باک شما هستم و در کار شما عیوب بسیار می بینم که اگر بنویسم مثنوی هفتاد بل هفتصد من کاغذ می شود. من در این مخاطبۀ پر مخاطره آبروی فقر و قناعت را می خرم و نام نیک و ثواب می طلبم. پروای حقیقت و مصلحت مرا به این خطر می خواند که بجای شربت شیرین مدح ،داروی تلخ نقد را در کام شما بچشانم.زان حدیث تلخ می گویم ترا تا ز تلخی ها فروشویم ترابر این رعیّت فرشته فطرت رحمت آورید که در چنگال دیو استبداد همچنان اسیرند، نه لبخند بر لب دارند نه ایمان در دل نه نان در سفره ، نه دانش در دفتر ، نه نشاط عیشی نه درمان دلی. محتسبان لبخندشان را ربوده اند و واعظان شحنه شناس ایمانشان را. مفسدان نانشان را بریده اند و جاهلان دفتر معرفتشان را دریده اند. نه رنگ دادگری را می بینند نه چهره آزادی را . گران از تکالیف و تهی ازحقوق.رهبرانشان شب و روز ارجوزۀ عدالت می خوانند و بدنیا درس مهر و کرامت می دهند. اما خود زندان ها را از قساوت انباشته اند و جامعه را به عفونت دروغ و ریا آغشته اند. درس غلامی به مردم می آموزند و رشته بندگی بر آنان می آویزند و در ” رسم ناقدکشی و شیوه شهر آشوبی ” استادند. صد خرده بر دیگران می گیرند و اما خرده ای انتقاد بر خود را نمی پذیرند. خدا و دیانت را سپر بی کفایتی های خود نموده اند و خود راقوم برگزیده و ولی ٌ مقرب خدا وانموده اند. یحسبون کل صیحة علیهم. هر نصیحتی را صدای دشمن و هر ندای مخالفتی را نوای اهریمن می دانند. کارشناسان مقدس تراشی اند ومهندسان خبره زنجیربافی. قاتلان بی باک مروت و سارقان چالاک حریّت.بر این بندگان بندی رحمت آورید که چون غلامان غمگین در اسارت ولایت شمایند تا زنجیر غلامی وقفل غمناکی شان بشکند و برق دلیری و شادمانی در چشمان نمناکشان بشکفد.“یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم” ، قومی جامه ونان و جان و جوانشان را دادند اما به آنان اجازه یک انتقاد و اعتراض ساده ندادند و جواب مطالباتشان را با داغ و درفش آبداده دادند؟” با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل” جواب مراجع را هم با سنگ داد؟ و بهمه ناقدان اعلام جنگ داد؟آن کو تو را به سنگدلی گشت رهنمون ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی آقای خامنه ایحرف جدّی من با شما این است که حرف خود را جدّی بگیرید. حالا که صحبت از نقد میکنید، نسیه اش نگذارید، آنرا نقد کنید “چونکه آنرا کاشتی آبش بده”. تا رعیّت به صداقت شما شهاد ت دهند و از برکاتش فایدت برند. از چه می ترسید؟ مبادا حشمت و جلالت شما بشکند؟ مگر دل است که شکستنش گناه باشد؟ تازه “از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک؟” درآن شکستن صد برکت هست: سلامت میهن، سعادت رعیّت ، پالایش فرهنگ ، نام نیک ، شکستن طلسم غلامی و دمیدن روح دلیری ، تعدیل انحرافات و تقویم اعوجاجات و تصحیح اشتباهات… از این بیشتر چه می خواهید؟من و دل گرفدا شویم چه باک؟ غرض اندر میان سلامت اوستاز مولوی بیاموزید و چهره متبسّم اسلام باشید ، نگذارید نامتان در زمرۀ بانیان و حامیان قراءت فاشیستی ازاسلام رقم بخورد. “ذاک دعوای وها انت وتلک الایام”.من از نوشتن این نامۀ مشفقانه تنها فتح باب نقد را امید می برم و بس وگرنه آنچه باید بر سبیل نقد گفته شود چندان است “که گرصد نامه بنویسم حکایت همچنان آید” .دیگران باید از راه برسند و از شما بپرسند دیوار وطن چرا خم شده است و جویبار فرهنگ چرا آلوده است و آسمان آزادی چرا ابری ست وچهرۀ دین چرا عبوس است وکمر عدالت چرا شکسته است وچشم هنر چرا گریان است و دل دانش چرا پریشان است و جان و آبرو چرا اینهمه ارزان است و داعیان شعار نه شرقی و نه غربی چرا در هوس پی افکندن یک “شوروی” دیگرند و هوای سیاست چرا مرگزاست و شکم اقتصاد چرا فربه از اختلاس وحرام است؟ کشتی انقلاب چرا کژ مژ می رود و ترکیۀ سکولار چرا از ایران دیندار بیش تر دل می برد؟و چراجاهلان سرور شدستند و ز بیم عاقلان سرها کشیده درگلیممی توانستم این نامه را نهانی روانه کنم تا ” به خلوتی که در او اجنبی صبا باشد” بدست شما برسد اما رواتر دیدم که طبل زیر گلیم نکوبم و صفا را به خفا نپوشم بل بلاغ مبین کنم و بر سر مناره فغان برآورم و ” به پیش شحنه بگویم که صوفیان مستند” .بقدر طاقت خشم خود را فرو می خورم و با دلواپسی عمیق از آینده کشور و بی کفایتی های ویرانگر وایران سوز، صبورانه سرکشی های قلم را مهار میکنم و درست گویی را به درشت گویی نمی آمیزم و خطاب بی عتاب می کنم، وسخن بنرمی و آزرم می گویم تا دلی را به نصیحت گرم کنم وسلطانی را از سوء سیاست برهانم.پست می گویم باندازۀ عقول عیب نبود، این بود کار رسولنرم گو لیکن مگو غیر صواب وسوسه مفروش در لین الخطابرهبری حق شما باشد یا نباشد ،نقد رهبری بی شبهه حق مردم است وگوش کردن به نقد آنان تکلیف شما.آنهم در علن نه در خفا.صد محفل و مجلس برای تائید ولایت فقیه بر پا می‌کنید یکی‌ هم برای نقد و آسیب شناسی‌‌اش بر پا کنید.صد مداح و ثنا خوان در روز نامه و صدا و سیما دارید ،یک نقاد را هم تحمل کنید. نه فقط تحمل که تشویق کنید تا عیب شما را آشکارا بگویند. زیان نمیکنید. خشونت نقد را بچشید ، خاصیت‌ها دارد. دانشگاه‌ها را بگذارید حقیقتاً دانش گاه ودارالعلم باشند . راضی‌ مشوید که حرامیان و راهزنان دهان و استخوان دانشجویان را بشکنند و چشمشان را در آورند . دشنه را به مصاف دلیل نفرستید. بگذارید افکار شاخ یکدیگر را بشکنند. از زوال ایمان جوانان نهراسید. دشمن‌ترین دشمنان ایمان ، مستبدان اند نه نقادان . به مغرب زمین نگاه کنید . سه‌ قرن است گزنده‌ترین و کوبنده‌ترین مخالفت‌ها و دشمنی‌ها رابا دین کرده و میکنند ، اما دین داری معرفت اندیش همچنان بالنده و باقی‌مانده است. کلیسا‌ها چراغشان روشن است. کتاب‌های محققانه در تاریخ و فلسفه و علم و دین ، بهتر و بیشتر از کشور ما به بازار می آیند.عاقبت ماندنی‌ها می‌‌مانند و رفتنی‌ها چون کفی بر آب می‌‌روند. دشمنان با انبیا بر می‌‌تنند پس ملایک رب سلٌم می‌‌زنندکاین چراغی را که هست اونوردار از دم و پف‌های دزدان دوردارآنقدر جامعه را چون کودکی تر و خشک نکنید و پستانک ولایت به دهانش نگذارید .خدایی نکنید بل خدا را در میان آورید ! هر جا عدالت و خلاقیت و رحمت و حرّیت هست ، خدا هم هست. خدایی که ما میشناسیم و می‌‌پرستیم موصوف به این او صاف است. جامعه را لبریز از عدالت و رحمت و خلاقیت کنید ، خدایی می‌‌شود.به قشور و ظواهر دل شاد مکنید و حقیقت را به مجاز نفروشید .” غرّه مشو که گربه عابد نماز کرد “.آقای خامنه‌ایمن و شما افسانه می‌‌شویم ، اما این نامه ها جاودان می‌‌ماند ، چون پنجره‌ای به روی آینده و چون آینهِ یی برای آینده گان که چهره ریاست شما را می‌‌نماید و قصه زعامت شما را می‌‌خواند.باری چو فسانه میشوی ای بخرد افسانه نیک‌ شو نه افسانه بدبه منزل نخستین قدم بگذارید و به منزله‌ نخستین قدم ، بگذارید این نامه را همگان بخوانند ، آن هم به فراغت نه به تشویش ، در روز نامه‌ها نه در شب نامه ها، در علن نه در خفا. با رعیت فتح باب گفتگو کنید و به آنان جواب علنی بدهید و از“استبداد دینی تان “دفاع کنید .این نامه را خود بر مردم بخوانید وگر نه مردم بر شما خواهند خواند که:” من نام لم ینم عنه “از کثرت این گونه نقد‌ها و نامه‌ها نترسید.اگر رشته عدالت محکم شود ، عده این نامه‌ها هم کم میشود. اگر هم نشد ، آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟ کمترین حرمت به حقوق رعیت آن است که سخنش شنیده و سنجیده شود. این باب را گشاده نگاه دارید که صد گشایش در آن است.قدر این قلم‌های بی‌ طمع را بدانید و تا سیلی روزگار در نرسیده حلوای نقد رایگان را نوش جان کنید.نه فخری است برای جمهوری اسلامی و نه نام نیکی‌ برای شما که ناصحان نا امن باشند . اما اگر باری به صاعقه غیرت یا به ساءقه مصلحت ، کارگردانان دیوان قضا فرمان یافتند تا صاحبان این قلم‌ها را در بند کنند ، بسپارید تا جرم دیگری برای‌شان نتراشند و بر گناه ناکرده‌ شان نام گناه دیگر ننهند و برایشان جامه تنگ جاسوسی ندوزند و نامه ننگ ناموسی ننویسند.خویشاوندانشان را نیزآزار مکنیدوهمسران وفرزندانشان را به سیاهچال ها مبرید ودر سردخانه ها منشانید ودست تجاوز وتطاول در شرافتشان دراز مکنید . جوانمردی را به جوانمرگی میفکنید.آیا می پسندید با فرزندانتان چنین کنند؟در پایان ، باز هم وامدار گفتمان مهربان سعدی هستم که رعیت وار باب نصیحت را با سلطان می‌‌گشود :شهی که پاس رعیت نگاه می‌‌دارد حلال باد خراجش که مزد چوپانی استوگر، نه راعی خلق است زهر مارش باد که هر چه می‌‌خورد او جزیت مسلمانی ست قل اطیعوالله واطیعوالرٌسول. فان تولٌوا فانما علیه ما حمٌل وعلیکم ما حمٌلتم.وان تطیعواه تهتدوا وما علی الرٌسول الاالبلاغ المبین.هذابلاغ للنٌاس ولینذروا به ولیعلموا انما هو اله واحد.ولیذٌکٌر اولواالالباب.اوّل دیماه1390عبدالکریم سروش

mardi 20 décembre 2011

نامه رضا رییسی در دفاع از نامه اولش به نوری زاد


با دلخوري و اعتراض امثال من آبي براي بيگانگان گرم نمي‌شود
من يك منتقدم. يك معترض. برويد ببينيد و بخوانيد. معترض به كساني كه انقلاب را تعطيلات زندگي‌شان فرض كردند و با سرباز‌زدن از انضباط انقلابي آرامش ديگران را بهم ريختند…
به قلم: رضا رییسی
من آوازي كه شعرش را ديگري ساخته باشد نمي‌خوانم. من نويسنده‌ام. اگر زندگي‌ام محنت بار و سخت باشد، خانه‌ام را بدون در به دوش مي‌كشم اما ترجيح مي‌دهم بي‌منت بنويسم. اگر در آرامش باشم خدا را سپاس مي‌گويم و بر شمار پنجره‌ها، باغ‌ها، درياها، آسمان‌ها و گل‌ها مي‌افزايم و باز مي‌نويسم. تنها اضطرابم افتادن به چنگال بيگانه و سوء‌استفاده از قلمم به نفع جماعتي با سوداهاي متفاوت و اغلب متخاصم خوش‌نشين اروپا و آمريكاست كه چشم اميد به نوشته‌ها و گفتار ديگران دارند تا از قِبَل آن‌ها گامي به سوي فروپاشي كشور و تسكين عقده‌هاي شخصي و گروهي خود بردارند. علاوه بر آن از كج‌فهمي دوستان نادان و كم‌سوادي كه اسير دست دشمنان دانا مي‌شوند يا فرصت‌طلبان سودجويي كه مثل پيچك‌هاي خزنده دور از ديوار به هر سمت رشد مي‌كنند و به بهانه پاسداري از خون شهدا و ارزش‌هاي انقلاب راهم را سد مي‌كنند و قلم امثال مرا مي‌شكنند، رنج مي‌برم.
من يك منتقدم. يك معترض. برويد ببينيد و بخوانيد. معترض به كساني كه انقلاب را تعطيلات زندگي‌شان فرض كردند و با سرباز‌زدن از انضباط انقلابي آرامش ديگران را بهم ريختند. تندروي كردند و تندي را اساس كارشان قرار دادند. معترض به كساني كه خون شهدا را پايمال كردند. همان‌ها كه در جنگ پشت امثال شهيد همت را خالي مي‌كنند. او را به تمسخر مي‌گيرند. در ميان او و يارانش تفرقه مي‌اندازند. به صورتش سيلي مي‌نوازند و بعد از جنگ مي‌شوند يكه‌سوار و راوي صحنه‌هايي كه در آن‌ها حضور نداشته‌اند. معترضم به آن‌ها كه دروغ گفتند. توهم آفريدند. رأي ملت را ناديده گرفتند و با داستان‌هاي ضد‌ و نقيض اجازه دادند حرمت‌ها شكسته شود. خودسرها يكه‌تازي كنند و در ملت خدايان متفاوت و قلب‌هاي جدا از هم بوجود بيايد. معترضم به آن‌ها كه با دنائت، فرصت‌طلبي و بي صداقتي مال مردم را از بانك‌ها به تاراج بردند. همچنين معترضم به افراد بيماري كه به بهانه نامه‌اي كه به آقاي محمد نوري‌زاد نوشتم با تيترهاي آتشين و هدف‌مند و كنايه‌هاي منافقانه در اخبارشان مرا به صنف، دسته، گروه خاص و دولت و دستگاه وصل و پينه مي‌كنند تا شايد از اين رهگذر داغ دلي را كه نسبت به بچه‌هاي صادق و صميمي انقلاب و جنگ دارند فرو بنشانند. من مفتخرم كه بخشي از نوشته‌هايم به انقلاب و جنگ مي‌پردازد. زيرا به خودم حق مي‌دهم از انقلاب و حركتي كه در آن جواني‌ام را بي هيچ چشمداشتي نثار كردم يا از جنگي كه به دفاع از ميهنم انجام پذيرفت و دست اجانب را از خاك ميهنم كوتاه كرد بنويسم و آن را به نقد بكشم. اكنون چه كسي مي‌تواند مدعي شود در اين نوشته‌ها جانبدارانه قلم زده‌ام، قهرمان پروري كرده‌ام يا بر موضوعيت جنگ، ويراني و تباهي صحه گذاشته‌ام؟ من نه خانه‌اي در بهشت دارم نه خاله‌اي در دستگاه دولت. نه در استخدام جايي هستم، نه زير چتر كسي. وضعيت معيشتي، وام‌ها و قرض‌هايي كه دارم نشان مي‌دهد كه هيچ پاداش، رانت و جايزه‌اي نبرده‌ام. از اين رو آن‌ها كه از نامه من به برادرم محمد نوري‌زاد پي فرصت‌ طلبي‌اند بدانند از نويسنده‌اي كه جز قلم استثمار هيچ‌كس نيست براي بيگانگان و دشمنان دانا و ديرينه آبي گرم نمي‌شود.

No related posts.

نامه رشید اسماعیلی به نوری زاد




پنجشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۰
نامه‌ای به محمد نوری زاد
رشید اسماعیلی
آقای نوری زاد عزیز
سلام
تا کنون ۱۵ نامه به رهبری نوشته‌اید. من تک تک این نامه‌ها را بار‌ها خوانده‌ام و هر بار در برابر شجاعت شما احساس "خفت" کرده‌ام. در نامهٔ آخر اما چیزی بود که قلبم را سخت فشرد. در آن نامه من ندای "هل من ناصر ینصرنی" را شنیدم. از لحظه‌ای که آن نامه را خوانده‌ام خون خونم را می‌خورد، دلم آشوب است. به این سو و آن سوی اتاق می‌روم. دست پشت دست می‌کوبم و از خودم می‌پرسم از من چه کاری ساخته است؟ یعنی باز هم کناری بنشینم و به چشم ببینم که چطور پاسبانان حریم قدرت یکی دیگر از مخالفان گردن کلفت خود را پودر می‌کنند؟ یعنی محمد نوری زاد را هم می‌خواهند راهی‌‌ همان راهی کنند که سعیدی سیرجانی را راهی کردند؟ و من باید تنها "نگاه" کنم؟ این پرسش‌ها، این افکار مثل خوره به جان من افتاده و درمانده‌ام کرده است

محمد نوری زاد عزیز
از من چه کاری ساخته است؟ گفتم قلم به دست بگیرم و من هم نامه‌ای به رهبری بنویسم، اما به قول "مش قاسم" دروغ چرا؟ تا قبر آآآآ. نتوانستم. یعنی جرئتش را نداشتم. فهمیدم که هنوز این آمادگی را ندارم. البته می‌توانستم این کار خودم را یک جور دیگر هم توجیه کنم. مثلا می‌توانستم بگویم "ای آقا چه فایده‌ای دارد این نامه نگاری‌ها". راستی هم وقتی مرجعی در جایگاه آیت الله "العظمی" وحید خراسانی "خروج" خودش را بی‌نتیجه می‌داند از من دانشجوی محروم از تحصیل یک لاقبا چه کاری ساخته است؟! اما موضوع فقط این نیست. مسئله این است که من آمادگی "پودر" شدن ندارم! من از "پودر شدن" می‌ترسم.
اما آقای نوری زاد عزیز! شما بنویس. شما که دستت به قلم آشناست، بنویس از ستمی که بر ما می‌رود. بنویس که در این کشور یک دانشجو، یک روزنامه نگار، یک محقق، یک فعال سیاسی، یک روحانی، یک استاد دانشگاه، یک استاد حوزه، یک... جرئت مستقیم مخاطب قرار دادن شخص اول مملکت را حتی از باب "نصیحة لائمة المسلمین" ندارد. بنویس که من دانشجوی حقوق حتی جرئت ندارم که از شخص اول مملکت تقاضا کنم که حدود قانون اساسی را رعایت کند و در‌‌ همان حدود انتقاداتی را نسبت به عملکرد رهبری و زیرمجموعه‌هایش مطرح کنم. جرئت نداریم بپرسیم اسب این محمود احمدی‌نژاد (که امروز رسوای خاص و عامش کرده‌اند و کاشف به عمل آمده که دولتش فاسد‌ترین دولت تاریخ ایران بوده را) از اول چه کسی زین کرد؟ آری من جرئت ندارم و این همه در حالیست که از پیشوایان اسلام نقل کرده‌اند که وای به حال امتی که در آن مظلوم در برابر حاکم لکنت زبان بگیرد. اما باور کنید من وقتی به آخر و عاقبت کار نگاه می‌کنم از ترس اصلا کلامم به "زبان" نمی‌رسد که بخواهم "لکنت" بگیرم! بازهم دم شما گرم که بدون لکنت حرفتان را می‌زنید. اینجاست که ارزش کار شما مشخص می شود و عیار هر کسی آشکار.

آقای نوری زاد عزیز
ایران ما به خاطر بی‌تدبیری‌ها و خودخواهی ها به سوی جنگ و ویرانی پیش می‌رود، در نامه‌هایتان بپرسید مسئول این وضع کیست؟ چرا مردم باید هزینهٔ این فشار‌ها و تحریم‌ها را بدهند؟ فرزندان این آقایان که همه در اروپا و آمریکا زندگی می‌کنند، فرزند بیمار رفتگر محلهٔ ما چه گناهی کرده که باید تاوان این سیاستهای مملکت بر باد ده را پس دهد؟این انرژی هسته‌ای که شما می‌خواهید، این اورانیوم غنی شده، با این اوصاف قرار است چه دردی از این مردم دوا کند؟

آقای نوری زاد
در مورد انتخابات هم بپرسید. بپرسید مگر نه اینکه "در جمهوری اسلامی گردش امور به اتکا آراء عمومی است" (اصل ۶ قانون اساسی) در حال حاضر نقش آراء عمومی در ادارهٔ امور کشور چیست و با این همه بگیر و ببند چطور می‌توان از نقش آراء عمومی سخن گفت؟... از سرهایی که تنها به خاطر انتقاد در چاه توالت فرو شدند پیش از این گفته‌اید اما باز هم بگویید. این را هم بپرسید که بگویند تا بدانیم مستند شرعی و قانونی حبس و حصر ناجوانمردانهٔ "مهدی کروبی" و "میرحسین موسوی" چیست؟ اصلا بگویید کار را یکسره کنند و به صراحت بگویند آیا انتقاد کردن از رهبری مجاز است یا نه؟ اگر مجاز است پس چرا افراد به خاطر انتقاد از رهبری مورد تعقیب قرار می‌گیرند و اگر مجاز نیست خود ایشان علنا اعلام کنند تا مردم تکلیف خودشان را بدانند.

آقای نوری زاد
من شرمسارم، شرمسارم که خودم جرئت نوشتن این‌ها و هزاران چون این‌ها را ندارم. شرمسارم که نمی‌توانم. اما دوست دارم یک چیز را بدانید، هیچکس دروغهای ساخته و پرداخته شده در تاریکخانه‌های هزارتوی قدرت را باور نخواهد کرد. همه می‌دانند که محمد نوری زاد دارد تاوان ایستادگی‌اش را می‌دهد و حال که نمی‌توانیم همراهیتان کنیم تف بر ما اگر این دروغزنی‌ها را باور کنیم. این را هم بگویم و زحمت را کم کنم: اگر جرم محمد نوری زاد انتقاد صریح از وضع موجود و فریادزدن خواست مردم است، من اگر چه نمی‌توانم چون او باشم اما به سهم خودم شریک جرم اویم، اگر چه از "پودر شدن" می‌ترسم ولی بگویید که ایام حبس شما را تقسیم بر دو کنند. نیمی از آن من.
از دیده خون دل همه بر روی ما رود/ بر روی ما زدیده چه گویم چه‌ها رود
ما در درون سینه هوایی نهفته ایم/ برباد اگر رود سر ما زان هوا رود
ما را به آب دیده شب و روز ماجراست/ زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود
با تقدیم صمیمانه‌ترین احترامات

نامه رضا رییسی به نوری زاد



خانه » تويي كه مي‌شناسمت(به قلم رضا رئیسی)
تويي كه مي‌شناسمت(به قلم رضا رئیسی)
تگ ها :
از جمعي به نام علما، فضلا و دانشمند طلب همراهي كرده‌اي. پيغام تو حقيقتاً به اين‌ها تعلق ندارد. فقط نظم‌شان را بر هم مي‌زني. اينان درس‌شان را بلدند. تقيه، احتياط ، مدارا، مصلحت و… جماعت بدهكار را هيچ يك در برابر حاكمان طلا و تيغ و طمع هوس ايستادگي نيست. يكي ترس جان دارد و ديگري حرص نان. بدهكار فرسوده مي‌شود. مثل آهن زنگ‌زده مي‌پوسد.
براي محمد نوري زاد.
سلام عزيز عاشق و دلسوخته.
دوستت داشته‌ام. دوستت دارم و دوستت خواهم داشت. نامه پانزدهم شما اينجاست. كنار دستم. روي ميز كارم. با هر نگاهي كه به آن مي‌اندازم آه مي‌كشم و در سكوتي فرو مي‌روم كه با نور زرد و چركين چراغ بالاي سرم رنگ‌آميزي مي‌شود. در اين نيمه شب تو را تحسين مي‌كنم و دشمنانت را نفرين. براي خانواده‌ات صبوري مي‌خواهم و براي دوستان و همسايه‌هايت فهم. اما بعد:
آن كه نيك‌خواه ملت است به برادر مي‌ماند. قلب برادر بسان آب است. پاك و زلال. اما ملت ديگر برادري در حضرات نمي‌بيند. تو نيز بيهوده تلاش مي‌كني تا چهره‌‌شان را به خودشان بازشناسي. نگاه حضرات نگاه تو و انسان‌هاي آزاده نيست. قلب شما آينه است و قلب رفقايتان مثل ساعت. آينه آواز نور سر مي‌دهد و ساعت سايه‌ها را مي‌شمارد. حضرات كر و كور شده‌اند و جز هوس و طلا و تمنا چيزي نمي‌شناسند.
صبور مهربان:
همه مي‌دانيم كه در اين مدت تو در مقابل ارتش سايه‌ها جانانه پايداري كرده‌اي و جز حق و خيرخواهي نگفته‌اي قلمت زيباست و حرفت حق اما براي اين جماعت قلم بيهوده مي‌زني. اگر آن‌ها ديده بودند موي سپيد چگونه مي‌رويد بر فرق‌شان و ساليان چه پر شتاب مي‌گذرد از پيش چشم‌شان، هرگز دل ياران را چنين پر خون نمي كردند. آنان آدميان دودلند. خود را گم كرده‌اند. كورمال راه مي‌روند. مشكوك نگاه مي‌كنند. هراسانند. شتاب زده‌اند و به هر سو مي‌لغزند. براي حقيقت به دنبال اخلاق مي‌گردند. براي آزادي در پي قفس‌اند و براي مشورت به دنبال دشمن. آينه را تاب نمي‌آورند. آينه را گناهكار مي‌شمارند. آن را نشانه مي‌روند. برايش سنگ پرتاب مي‌كنند. سپس سنگي ديگر و باز هم. تا آينه را بشكنند. تكه‌تكه‌اش كنند و گناه را بر گردن مترسك‌ها بيندازنند.
مرد نازنين:
مردم نيز خسته و اندوهگينند. تنهايي، سكوت، سكون. كج خلقي و احساس بيهودگي با آن‌ها عجين شده است. زندگي‌شان هيچ ضرب‌آهنگي ندارد، اما انتظار كشيدن كاري است كه آن را بسيار خوب مي‌دانند. ‌همه منتظرند و در حالي كه مثل برگ خيس به زمين چسبيده‌اند هر يك اميد دارند كه آن ديگري پا پيش گذارد و هيچ كدام از جاي‌شان جنب نمي‌خورند. دسته‌اي خدا را مي‌نگرند و خدا آن‌ها را. دسته‌اي ديگر مي‌گويند تا بوده چنين بوده و كاري نمي‌شود كرد. گروهي هم مدام حرص مي‌خورند و به زمين و زمان دشنام مي‌دهند، اما همين‌كه سايه‌اي از بالاي سرشان مي‌گذرد لال مي‌شوند. ايستادگي و جاودانگي همواره در هم آميخته‌اند. آن چيست كه از جاودانگي حاصل مي شود؟ شجاعت و افتخار. اما زماني كه باورها، ارزش‌ها و معيارها تفاوت‌شان از فرش تا عرش است، جز عده‌اي قليل ديگر كسي به جاودانگي نمي‌انديشد.
اگر تو آن من باشي، به اين و آن نينديشم / ز كفر آخر چرا ترسم كه تو ايمان من باشي
رفيق شفيق:
از جمعي به نام علما، فضلا و دانشمند طلب همراهي كرده‌اي. پيغام تو حقيقتاً به اين‌ها تعلق ندارد. فقط نظم‌شان را بر هم مي‌زني. اينان درس‌شان را بلدند. تقيه، احتياط ، مدارا، مصلحت و… جماعت بدهكار را هيچ يك در برابر حاكمان طلا و تيغ و طمع هوس ايستادگي نيست. يكي ترس جان دارد و ديگري حرص نان. بدهكار فرسوده مي‌شود. مثل آهن زنگ‌زده مي‌پوسد. پودر مي‌شود و مي‌ريزد. بگذار آنان سرگرم كار خويش باشند. عده‌اي بر مدار مدارا بمانند و عده‌اي در كار اندازه زدن برزخي كه من و تو و او را از هم جدا سازد و عده‌اي ديگر عالم بي عمل. سري كه به بهانه همدلي و اصلاح و همراهي فريب‌آميز بر شانه‌هاي ساده‌دلان و جانبازان تكيه‌گاه مي‌جويد و با رازها و رمزهاي به فريب‌آلوده به دنبال بهانه توجيه و رهايي خود از كوتاهي، فرصت سوزي و حفظ جان، مال و آبروي خود است، كجا و با كدامين معيار مي تواند داعيه‌ي حق و آزادگي و ظلم‌ستيزي داشته باشد؟
از جمعي به نام علما، فضلا و دانشمند طلب همراهي كرده‌اي. پيغام تو حقيقتاً به اين‌ها تعلق ندارد. فقط نظم‌شان را بر هم مي‌زني. اينان درس‌شان را بلدند. تقيه، احتياط ، مدارا، مصلحت و… جماعت بدهكار را هيچ يك در برابر حاكمان طلا و تيغ و طمع هوس ايستادگي نيست. يكي ترس جان دارد و ديگري حرص نان. بدهكار فرسوده مي‌شود. مثل آهن زنگ‌زده مي‌پوسد. پودر مي‌شود و مي‌ريزد. بگذار آنان سرگرم كار خويش باشند. عده‌اي بر مدار مدارا بمانند و عده‌اي در كار اندازه زدن برزخي كه من و تو و او را از هم جدا سازد و عده‌اي ديگر عالم بي عمل. سري كه به بهانه همدلي و اصلاح و همراهي فريب‌آميز بر شانه‌هاي ساده‌دلان و جانبازان تكيه‌گاه مي‌جويد و با رازها و رمزهاي به فريب‌آلوده به دنبال بهانه توجيه و رهايي خود از كوتاهي، فرصت سوزي و حفظ جان، مال و آبروي خود است، كجا و با كدامين معيار مي تواند داعيه‌ي حق و آزادگي و ظلم‌ستيزي داشته باشد؟
آينه مهر:
بعد از اين باز هم بنويس! نوشتن مانند سيل است. موجي از گل و لاي كه چون سرازير شود قصرها و عبادتگاه‌ها، تخت‌ها و منبرها و اربابان و سايه‌ها را مي‌لرزاند و چه بسا با خود مي‌برد، اما نوشتني كه نه او خواند و نه من، پيامي كه نه حضرات آن را تحويل بگيرند و نه برگ‌هاي خيس را تكان دهد چه معني مي‌تواند داشته باشد؟ با اين‌حال تو باز هم بنويس. فقط در نامه‌هاي بعدي نگاهت را به سمت مخاطبان ديگر ببر. به سمت اشباح و روح‌هاي سرگردان كه با سبكبالي پرندگان در آسمان مي‌چرخند و از گزند شكارچيان ارتش سايه‌ها در امان‌اند. خطابت به مردگان باشد كه دنيا را تجربه كرده‌اند و پي برده‌اند هيچ حقارت و ننگي بدتر از مردن در زير بار ظلم نيست و به يقين اگر دوباره فرصت زندگي بيابند اينبار ايستاده مي‌ميرند.

نامه خانم باکری به نوری زاد

تاریخ انتشار: ۲۹ آذر ۱۳۹۰, ساعت ۲:۵۶
همسر شهید باکری به محمد نوری زاد:مانند “حُر” انتخاب بجایی کردید
جـــرس: در پاسخ به پانزدهمین نامۀ محمد نوری زاد به رهبر جمهوری اسلامی، که همزمان خواستار نامه نگاری و هشدار برخی شخصیت ها و فعالان کشور به رهبری شده بود، فاطمه امیرانی، همسر شهید باکری، طی نامه ای سرگشاده به محمد نوری زاد، ضمن تشکر از وی، تاکید کرد که به رهبر جهوری اسلامی نامه نخواهد نوشت.
محمد نوری زاد، مستند ساز و سینماگر حامی جنبش سبز، روز سه شنبه ۲۲ آذر ماه نامه پانزدهم خود به رهبر جمهوری اسلامی را منتشر کرده و همزمان از شماری از شخصیتها و فعالان و محققان ایرانی خواسته بود تا آنان نیز دست به قلم برده و جهت اصلاح وضع موجود، رهبری را مورد خطاب و هشدار قرار دهند.
وی به آقای خامنه ای گفته بود: "احتمال دارد من به همین زودی توسط مأموران وفادار شما پودر شوم وخانواده ام به آوارگی درافتد و متلاشی گردد. اگر اجازه بدهید و موافق باشید، من ازمخاطبان خود می خواهم که در غیاب من به نگارش نامه همت کنند و همچنان جناب شما را با الفاظ شایسته ندا دردهند."
به گزارش تارنمای محمد نوری زاد، خانم فاطمه امیرانی، همسر سردار شهید باکری، که از مخاطبین نامه پانزدهم وی بود، بعنوان اولین نفر به این فعال و نویسندۀ حامی جنبش سبز پاسخ داده است.
نوری زاد در این خصوص نوشته است: "اولین فردی که به تقاضای من پاسخ گفت، خانم امیرانی( همسرشهید باکری) بود. واین برای من بسیار مبارک است. هم از این روی که درخواست من بی مخاطب نماند و از میان آن شانزده نفر، سرانجام یکی سربرآورد و گفت: اینک من! وهم از این روی که این نخستین نفر، یک “بانو”ست. بانویی که دراین سالهای پرآسیب، مشعلی از روشنگری بالا گرفته و به اطرافیان خود راه نمایانده است. والبته عملگان تیرگی نیز، مشعلبانیِ او را برنتافته اند و از حنجره ی کریهِ کیهانیِ خود، او را ، و همراه سرخ زبان او را (همسرشهیدهمت را)به تلخی و تندی اسم برده اند تا مگر خیل خانواده های شهدا به تردید و انشقاق در نیفتند. وحال آنکه این تردید و انشقاق که نه، این نفرت غلیظ، دیرزمانی است از خانه ی شهدا به سمت زشت کاران خیز برداشته است."
وی می افزاید "نامه را که دریافت کردم، دانستم مخاطب نامه نه شخص رهبر که خود من است. واین از قرار ما به دور بود. با خود وی تماس گرفتم. که: ای گرامی، قرار ما براین بود که نامه را شما رو به رهبر بنویسید! که وی صمیمانه درآمد: نه، من نامه ای به ایشان نمی نویسم. گفتگوی کوتاهی درگرفت. او را از اوضاع جامعه سخت گله مند یافتم. تاجایی که گفت: من گرچه سخت معترضم اما خواستار انقلابی دیگر نیستم. همان یک انقلابی که ما مرتکب شدیم برای هفت نسلمان بس است. ما خواستار اصلاح و تغییر هستیم. اصلاحاتی اساسی و تغییراتی بنیادین. ما هنوز امیدواریم عقلانیتی بکار آید و آنان که از مردم روی گردانده اند، به سمت مردم رو بگردانند.اصرار من برای این که عنوان نامه رو به رهبر باشد نه رو به نوری زاد، بجایی نرسید. ازهمان راه دوری که با وی سخن می گفتم، به ارادت سرفرو بردم و گفتم: برسرچشم. من همین نوشته شما را منتشر می کنم. واین همان نوشته ی ایشان است:
إِنَّ اللّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ ( آیه 11 سوره مبارکه رعد)خدمت برادر بزرگوار جناب آقای نوری زاد :سلام با عذر تقصیر از این که در جواب نامه ی شما وقفه افتاد . این روزها آخرهای آذرماه است و نزدیکی امتحانات ترم دانش آ موزان، ومنِ معلم باید جبران مافات کنم تا دانش آموزانم از امتحانات موفق بیرون بیایند . من هر روز با تکرار معادلات و قواعد ریاضی اصرار دارم که دانش آموزانم فکر کردن را یاد بگیرند تا بتوانند هر مسئله جدیدی را بدون کمک دیگران حل کنند .
اما شما، که از اهل قلم هستید ودارای استعداد استفاده بهینه از کلمات و واژه ها برای رسالتتان که قلم زدن است، به هر موضوع درستی و هر راه حل صحیحی که می رسید دست به قلم می شوید و به دیگرا ن تذکر می دهید. و انصافا مثل یک معلم عالی عمل می کنید . بارها درس را تکرار می کنید تا همه آن را بیاموزند و فرا بگیرند .در ضمن بنظر اینجانب، برای مخاطبان خود دوست و رفیق خوبی نیزهستید . حتی افرادی را که با آنها اختلاف نظر دارید از این قاعده مستثنی نمی کنید . مرتب مثل آینه به مخاطبان محوری نوشته های خود دقیق می شوید و از تمام زوایا اشکالات آنها را تذکر می دهید تا آنها را از مسیر نزولی ای که درآن افتاده اند برگردانید . راستش را بخواهید یک جورهایی دارید کار ریاضی انجام می دهید.
برای این که یک نموداراز سیر نزولی به صعودی تغییر جهت بدهد، لازم است فاصله اش از نقطه مورد نظر کم شود و مشتق آن صفر گردد. تا زمانی که انسانها از موقعیت بالا به اطراف خود نگاه می کنند این تغییر جهت اتفاق نخواهد افتاد. و حال آنکه شما سعی می کنید فاصله ها را کم کنید .من تلاش شما را در همین راستا تحسین می کنم . ولی متاسفانه من مثل شما نیستم و نامه های اینجانب هم با نامه های شما متفاوت است .بنده هر گاه در شرایط خاص قرار می گیرم – چه در جامعه و چه در درون خودم – آنگاه عزم را برای نوشتن جزم می کنم و چیزکی می نویسم. دراین نوشته ها از خودم و نسل خودم که برای خود آرمان هایی الهی و انسانی داشتیم دفاع می کنم و یا به اشتباهاتمان اعتراف می کنم. ترس از آن دارم نسل معترض امروز، اشتباه تاریخی ما را دوباره تکرار کند و همه چیز را سیاه و سفید ببیند .
وقتی به آقای عزیز جعفری – فرمانده فعلی سپاه – نامه می نویسم، از پاسداری برای او می گویم که یک زمانی همسر او بودم و عاشقانه لباس سبز پاسداری اش را دوست می داشتم. پاسداری که دروغ نمی گفت. غیبت نمی کرد. تهمت نمی زد. او و دوستانش مصداق آیه ی شریفه اشداء علی الکفار رحماء بینهم بودند .عاقلانه تصمیم می گرفتند و عاشقانه عمل می کردند . به کسی ظلم نمی کردندو تسلیم ظلم هم نمی شدند. در آن زمان که یک عده از مردم روستای قارنای کردستان خودمان بدست متعصبین بی فکر کشته شدند، آنها برای کمک به مردم ستم دیده آنجا شتافتند و آنقدر عاشقانه در رنج آنان زار زدند و آسیب ها را درحد مقدور خود ترمیم کردند که مردمان کرد، آن پاسداران پاک را باور کردند. و دانستند که می شود پاسدار بود و برای رنج مردم گریست. اینجا چه؟ در روز روشن آن هم روز عاشورا ماشین از روی یک انسان بی گناه و فقط معترض دو بار می گذرد. آقایان نه تنها اعتراض نمی کنند و پوزش نمی خواهند بلکه چند روز بعد باید نظاره گر تظاهراتی باشیم که برای دفاع از ظلم پایه ریزی شده است.
من زمانی به خانم همت نامه می نویسم که قصد دارم گذشته خودمان را مرور کنم و بدانم کجای کار این بنده خدا – خانم همت – با بی بصیرتی همراه بوده است که آماج تهمت ها و افتراها قرار می گیرد؟ ازدواجش با همت؟! صبر او در سال های بعد از همت ؟! همتِ بلند او در اداره زندگی اش و یادگار های همسرش همت؟! ویا نه، کمک های بی ریای او به خلق خدا و به خانواده های شهدا؟!
نمی دانم، شاید جواب دادن به اتهامات، و ترس از دادگاه عدل الهی است که ما را به سمت سکوت برده است!گاهی اوقات نامه های من متأثر ازسوژه ای است که به آن برمی خورم. مثل جوابی که می خواهم با اجازه شما این جا به آقای جوانفکر بدهم که گفته اند: میر حسین موسوی را در ترشی نگه داشته بودند تا یک روزی او را از ترشی بیرون بیاورند. درجواب ایشان باید عرض کنم: خاصیت ترشی دراین است که مواد را فاسد نمی کند. اتفاقا وقتی که همه چیز باهم قاطی شده باشد . این ترشی خاصیت درمانی دارد و مواد زاید را از مفید جدا می کند. حالا بگذریم از بعضی ها که ترشی را دوست ندارند. چون آنها باید کامشان شیرین باشد. حالا به سر بقیه چه بیاید مهم نیست .
اما آقای جوانفکر، بهتر است برویم سر بحث شیرین خمره که از اول انقلاب بار گذاشتید و هر چه دستتان آمد داخل آن ریختید و منتظر شدید تا وقتش سر برسد. یادتان هست برای ترشی خودتان چه تبلیغی راه انداختید؟ این که چه معجونی است، دوای هر درد بی درمان است، هر نشدنی را شدنی می کند، می شود فرمول آن را به تمام دنیا صادر کرد. تاچه شود؟ تا بنا به تبلیغ شما مردم با این ترشی اصل و اعلاعشق و حال کنند. اما از بخت بد و یا بخاطر نیت های مخرب، وقتی در خمره را بر داشتید معلوم شد زمینه رشد هر باکتریِ مضری مانند دروغ و تفرقه و تهمت و اختلاس و جعل مدرک با چاشنی رمالی در داخل خمره فراهم آمده است. انسانهای عاقل و متخصص متوجه عمق فاجعه شدند و فریاد کردند ولی خیلی ها مست پیروزی بودند و گوش نکردند. تا آنکه فساد به همه جا انتقال پیدا کرد. فسادی که مگر سالها برای از بین بردن آن تلاش کرد . اکنون کسانی که سرِ این خمره آلوده را باز کرده اند، مسئولیت بستن آن را هم باید به عهده بگیرند . دعا می کنیم موفق شوند .اما برادر بزرگوار، شجاعت شما ستودنی است. بخاطر این که مانند “حُر” انتخاب بجایی کردید. سلامتی و موفقیت شما آرزوی ماست .
خداوند شما را در دو دنیا یاری کند . “ان شاءالله”فاطمه امیرانی ۲۷ آذرماه

lundi 19 décembre 2011

نامه محمد نوری زاد به دخترش








تاریخ انتشار: ۲۶ آذر ۱۳۹۰, ساعت ۱:۳۴
نامه ای به دخترم
محمد نوری زاد
آنجا که یک یهودی، علی (ع) را به محکمه می خواند، چرا من نتوانم رهبر را، به محکمه ی مجازی خویش فرا بخوانم و قضاوت آن محکمه را به خود مردم وابگذارم؟
به نام خدایی که در” مادر” به تجلی درآمدسلام ای فهم بزرگِ خانه ی ما. دیروز پنجشنبه از من به اصرارخواستی که دو جمعه ننویسم. ومن به صورتت که نگاه کردم، تنم لرزید. با آنکه پیش از این نیز بارها همین را از من خواسته بودی و من سنگدلانه گفته بودم: هرگز! اما نمی دانم چرا گونه ات را بوسیدم و گفتم: چشم!تو پیش از این بارها به من گفته بودی: پدر، یک چند وقتی بخاطرمن ننویس. ومن، روی برگردانده بودم که: هرگز! گفته بودی: دوماه ننویس تا من آرامش داشته باشم. ومن با قلبی که از مهرتو می گداخت و تو آن را کوهی از یخ می دیدی گفته بودم: هرگز! گفته بودی: یعنی من برای تو هیچ ارزشی ندارم؟ ومن گفته بودم: بسیار، اما می نویسم بخاطر ارزشی که برای تو قائلم. چندی گذشت. بازگفتی: همین یک ماه باقی مانده را ننویس! ومن گفتم: هرگز! دست های مرا گرفتی که: پدر، به چشم های من نگاه کن. منم. همو که مرا غلیظ دوست می داری. من و مادر و بچه ها در رنجیم. بیا و این سه هفته ی باقی مانده را ننویس. ومن گفتم: با همه ی علاقه ای که به تو و به همه ی شما دارم، می نویسم!باز روزی دیگرگفتی: پدر، خانواده ازهم می پاشد. اینها حیا ندارند. آن روزهایی که در زندان سپاه بودی، چقدر به تو گفتیم به آن دو پاسداری که با تو مرتبط اند اعتماد نکن. آنها هزار نفر مثل تو را زیرپا نهاده اند و به هیچ اصولی پایبند نیستند. و من درملاقات های هفتگی به شما می گفتم: من نمی توانم به این ها اعتماد نکنم. چرا که اینها با دیگران فرق دارند. یکی از آنها پاسداری است که هفت سال اسیربوده. به سلول من می آید و حرف از ادب و انصاف و انسانیت می زند. من اگر به او اعتماد نکنم باید روی خودم و باورهای انسانی و انقلابی خودم خط بکشم. من و امثال او فصل مشترک های فراوانی داریم. مثل انقلاب، امام، سالهای جنگ، شهید، جانباز، پاکی، مردم، حق، حقوق، گذشته، آینده، بسیج، بسیجیان پاک. پاسداران پاک. جهاد، جهاد سازندگی. وخیلی مشترکات دیگر. و می گفتم: درهر جماعتی خوب و بد هست. اما این دونفر ازخوبان اداره ی اطلاعات سپاهند.وتو نازنینم ، به من می گفتی: از ما گفتن. به اینها اعتماد نکن. تو به تازگی از ماهها مقاومت و یک هفته اعتصاب خشک بیرون آمده ای. نکند اینها با یکی دو لبخند و یکی دو خاطره از جنگ تو را نرم کنند. ومن، با آنکه ماهها درسلول های انفرادیِ وزارت اطلاعات پایداری کرده بودم و خم به ابرو نیاورده بودم، در زندان سپاه به آن دو پاسدار اعتماد کردم. می دانی چرا؟ بخاطر این که نمی خواستم باورکنم: کل سپاه، که یک روزی چشم و چراغ ما بود، درهم شکسته و به غرقابی از تعفن و آسیب فرو شده است. آرزو داشتم هنوز کورسویی از آن سپاه سالهای عاشقی باقی مانده باشد. آن دونفر برای من همان کورسو بودند. من نمی خواستم برجی که از سپاه بالا برده بودم، یکجا برسرخودم فرو ریزد. هنوز به جماعتی از پاسداران و سلامتشان امید داشتم. و دوست داشتم آن دو نفر، دو نفر از آن جماعت قلیل سپاه باشند. روزی که از زندان به بیمارستان رفتم و موقتاً از بیمارستان به خانه، فردای آن روز با مادرت به قم رفتیم. به دیدن آقای وحید خراسانی. من درآن دیدار که جمعی دیگر نیز حضور داشتند و هرگز نیز قابل تکذیب نیست، سخنان نامتعارفی را با ایشان در میان گذاردم. سخنانی که باب نبود. سخنانی که در او ازملاحظه و از لفاظی های رایج خبری نبود. فردای همان روز فوراً مرا به زندان بازگرداندند. حتماً دربیت جناب ایشان نیز مثل بیت سایرعلما شنود داشته اند و زنده و مستقیم صدای مرا می شنیده اند که به آیت الله وحید می گویم: چرا براین همه ظلمی که به چشم خود می بینید خروج نمی کنید؟ واو گفته بود: آقای نوری زاد، والله اگر نتیجه ی خروج برمن مسجّل شود، همین فردا خروج می کنم.به زندان که بازگشتم، یکی از آن دوپاسدار که هفت اسم داشت ویکی از هفت اسمش “کریمی” بود، با چهره ای غضب کرده به سلولم آمد و گفت: برای چه به قم رفتی؟ برای چه به دیدن آقای وحید رفتی؟ گفتم: به شما چه مربوط؟ مگر به آمریکا رفته ام و به دیدن باراک اوباما؟ با همان غضب گفت: تو منافقی! یک منافق مدرن! گفتم: آقای کریمی، حرفت را بزن اما توهین نکن. گفت: نه، این را پشت سرت هم گفته ام. ما سه جور منافق داریم. منافق های مسعود رجوی، منافق های اصلاح طلب، وتو که منافق مدرنی. باردیگرتکرار کردم: آقای کریمی، حرفت را بزن اما توهین نکن! اما او محکم درآمد که: بگذار حرف آخرم را بزنم. من اگر بخواهم بین مسعود رجوی و نوری زاد یکی را انتخاب کنم، مسعود رجوی را انتخاب می کنم!اینجا بود که صبرم سررفت. برخاستم و درِ سلول را باز کردم و به کریمی گفتم: گمشو بیرون! او چهره درهم کشید که: جمع کن عوضی! آنچنان برسرش فریاد کشیدم: گمشو بیرون، که نمی دانست در آن خلوت دو نفره، درآن سلول سپاه، او زندانی من است یا من زندانی او. با سراسیمگی و ترس نگهبان ها را خبرکرد تا بیایند و درِ سلول را که از پشت بسته شده بود، باز کنند. موقع خروج به صورتش قراول رفتم و گفتم: من پوزه ی گنده ترهای تو را در سلول های وزارت اطلاعات بخاک مالیده ام، تو که هم قدت کوتاه است و هم قواره ی فکری ات.زمان گذشت و من از زندان بیرون آمدم. تصمیم گرفتم هرآنچه را که در این یکسال و نیم زندان برمن رفته بود، تصویر کنم. فیلمنامه ای نوشتم به اسم ” محرمانه برای رهبرم”. خودت ریز به ریز در جریان بودی. هشتاد روز از فیلمبرداری نگذشته بود که هجده نفر از مأموران اداره ی اطلاعات سپاه به خلوت و خانه ی ما ریختند و ابزار کاری مرا و کامپیوتر حرفه ای مرا و بسیاری دیگر را بار کردند و بردند. تو خودت درخانه بودی و دزدان مؤدب سپاه را به چشم دیدی. دوسال قبل هم به چشم خود دزدان وزارت اطلاعات را دیده بودی که چهار دستگاه کامپیوتر ما را و آلبوم های عکس خانوادگی ما را برداشتند و بردند وهرگز نیز به ما بازنگرداندند.یک هفته بعد از آن دزدی، به دیدن آن پاسداری رفتم که می گفت هفت سال اسیربوده. همو که درزندان با من بسیارمهربان بود. ومن برخلاف خواست تو و مادرت، به او، بخصوص به او، سخت اعتماد کرده بودم. چون می خواستم درآن خرابه، یکی باشد که بوی درستی و ادب و انصاف و سالهای خوب عاشقی بدهد. یکی که: پاسدار باشد و راستگو باشد. یکی که پاسدار باشد و اهل ادب باشد. یکی که پاسدار باشد و دزد نباشد. یکی که پاسدار باشد و دستش به خون کسی که نه، به یک سیلی نابجا آلوده نشده باشد. واو، به گمان من همو بود. پاسداری که دراداره ی اطلاعات سپاه مانده بود تا بگوید: می شود پاسدار بود و از مال حرام به فربگی در نیفتاد. می شود پاسدار بود و در اداره ی اطلاعات سپاه بود و سربه خانه و زندگی مردم فرو نبرد و به اصول اسلامی که نه، به اصول اخلاقی و انسانی پایبند بود.
درآن ملاقات یکی دوساعته، به آن پاسدار هفت سال اسیر اداره ی اطلاعات سپاه گفتم: من آن فیلم را محرمانه می ساختم. آنهم برای رهبر.به دوستانتان بگویید وسایل کار مرا به من برگردانند. وگرنه من کاری خواهم کرد که حداقل نتوانید به سادگی جمعش کنید. این را درنامه ای که به دستش دادم نیز آورده بودم. حتی به او گفتم: اجازه بدهید این اعتمادی که من به شما، تنها به شما دارم، همچنان باقی بماند. آن روز گذشت و دزدان اداره ی اطلاعات سپاه همانگونه که خود پیش بینی می کردم، وسایل مرا به من باز نگرداندند.به دیدن آقای ناطق نوری رفتم و نسخه ای از فیلمنامه و نامه ی منتشر نشده ی نهم و یک نامه ی محرمانه را به وی دادم و از ایشان خواستم که ماوقع را به اطلاع حضرت آقا برساند. درآن نامه ی محرمانه از رهبر خواسته بودم که دستور فرمایند وسایل من به من بازگردانده شود تا من به عهد خود وفا کنم و آن فیلم محرمانه را برای ایشان کامل کنم. یک هفته بعد از دفتر آقای ناطق به من خبردادند که امانتی ها به آقا مسعود یکی از پسران رهبررسانده شده و آقا مسعود گفته که شخصاَ بسته ی امانتی را به پدرشان تحویل داده است. زمان گذشت و از بیت رهبری نیز خبری نشد. ومن مجبور شدم به انتشار نامه های نهم و دهم تا: چهاردهم.
درتمام این مدت، تو به خانه ی ما می آمدی و از من می خواستی دست بدارم و نامه نوشتن را متوقف کنم. من اما می خروشیدم که نه. تو حتی یک روز گفتی: حتی اگر به نابودی من و همه ی خانواده ی بیانجامد؟ سنگ تر از سنگ گفتم: بله! وتو هیچ نگفتی. سربه زیر انداختی و رفتی. به همه گفتی من با پدر قهرم. اما هربار که مرا می دیدی باز خودت را در آغوش من جای می دادی و گونه هایت را برای بوسه های من مهیا می کردی.من در تمام این مدت به خودم می گفتم: درکامپیوتری که دزدان اداره ی اطلاعات سپاه، و دوسال پیش: دزدان وزارت اطلاعات از ما دزدیده و برده اند، صحنه های خصوصی فراوانی است. نکند هیولاهای این دو دستگاه برای به زانو در آوردن من دست به انتشار آنها ببرند. یک امید واهی به من می گفت: این حداقل خصلت انسانی و ایمانی باید درمیان آن دم و دستگاه اسلامی باشد که به حریم خصوصی کسی ورود نکنند. بخصوص چشمم به آن پاسدار هفت سال اسیر بود که آزادگی اش را درکربلا امام حسین(ع) مخاطب قرار داده بود. که: اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید. اما سخن تو به درستی انجامید. که بارها به من گفته بودی: به اینان اعتمادی نیست. بعداز انتشار نامه ی چهاردهم، فیلمی منتشر کردند ازهمان فیلمهای محرمانه. و صحنه هایی که خصوصی بود و هیچ دیو سیرتی به انتشار آن دست نمی برد. وصحنه هایی که همان پاسدار هفت سال اسیر در سلول، مخفیانه با تلفن همراهش از من گرفته بود. دانستم که حرامیانِ سپاه به جان تصاویر محرمانه ی ما افتاده اند و احتمالاً عکس های خانواده را و فیلمهای خانوادگی را یک به یک منتشر خواهند کرد. اینجا بود که آن ته مانده ی اعتماد من به سپاه فروکشید و شب تا به صبح نشستم و نامه ی پانزدهم را نوشتم تا نقشه ی شوم آن هیولای هفت سال اسیر و بالادستی های اورا پیشاپیش برملا کنم.فیلم دومشان هم منتشر شد. وقیحانه و مذبوحانه. دیدی در این فیلم چه خصلتی ازهیولاگونگی خویش را به نمایش در آورده بودند؟ وشأن انسانی خود را تا کجا به خاک انداخته بودند؟ من اگر قرار بود به افشاگری بپردازم و به یک چنین رفتار ذلیلانه ای دست ببرم، سخن بسیار داشتم. چه سخنانی؟ از همنشینان بی نشان و فراوانِ جمعی از سرداران وپاسداران، از ضعیفگان چند بچند آیت الله ها، از زنان انگلیسی حجت الاسلام ها، از بزم های منقلی نام آوران، از سه تار نوازی بزرگانی که خود درخفا برای معشوقگان خود می نوازند و برای مردم، نه حرام بودن سه تارنوازی را، که حتی حرام بودنِ نشان دادنِ آن را در صدا وسیمای طنز خود تجویز می کنند. اما تو، نازنینم، پدرت را خوب می شناسی. او برخلاف دزدان سپاه، همان روستایی بی نشانی است که اصل و نسبش مشخص است. و از همان اصل و نسب اصولی را فرا گرفته که یکی از محکمات آن، روی گرداندن از حریم خصوصی دیگران و احترام به آن است.یادت هست مادربزرگ کهنسال تو که مادر من باشد، آنگاه که دانست دزدان سپاه، فیلمها و ابزارکاریِ مرا برده اند، چگونه به من دلداری و انرژی داد؟ هیچوقت یادم نمی رود. مادرسواد ندارد. شاید به سختی نام خود را بنویسد. فردای همان روزی که دزدان سپاه به خانه ی روستایی ما زدند، مادر سررسید و دانست که چه رخ داده. سخنِ آن روز مادر هرگز از یادم نخواهد رفت. که رو به من گفت: اگر تورا مجدداً به زندان بردند، به آنها بگو اگر منِ محمد نوری زاد را در یک بطری بزرگ بیاندازید و سرِ آن بطری را لاک و مهر کنید، من با همان نفس های باقی مانده ام، بردیواره ی آن بطری بخار ایجاد می کنم و با انگشت خود اعتراضاتم را برآن خواهم نوشت!نازنینم، من نامه ی شانردهم را با عنوان ” بیداری یا بیماری اسلامی” آماده کرده بودم. دیروز که گفتی: پدر، بیا و بخاطرمن تا دو جمعه ی آینده ننویس، نمی دانم چرا خیلی زود گفتم: چشم. شاید بخاطر این که چهره ی خواستنی ات به مادر شدن بسیار نزدیک شده است. هفته ی دیگر مسافرت به دنیا می آید و من باید این حداقل آرامش تو را درک می کردم. من به احترام این که هفته ی آینده تو به وادی مادری ورود می کنی، نامه ای به رهبر نمی نویسم. تا مگر تو در آرامش، مسافر کوچکت را به دنیا بیاوری. وباز به این امید که دیگرانی که در مجاورت هیولاگونگی زیست می کنند، این آرامش را بربتابند. وگرنه به یک اشاره ی انگشت، نامه ی شانزدهم من با همان عنوانی که بدان اشاره کردم منتشر خواهد شد. و تو خوب می دانی آنجا که یک یهودی، علی (ع) را به محکمه می خواند، چرا من نتوانم رهبر را با اعتنا به هزار هزار آسیب ریز و درشتی که حیثیتِ سرزمین فلک زده ی ما را خراشیده، به محکمه ی مجازی خویش فرا بخوانم و قضاوت آن محکمه را به خود مردم وابگذارم؟می بوسمت ای مادرمنبع : وبلاگ نویسنده


*نظرات وارده در یادداشت ها لزوما دیدگاه جرس نیست.

اژه ای فاش کرد، اما خود نیز مجرم است کشف برلیان 6 میلیاردیمیان لجن کف کشتی نظام




محسنی‌اژه‌ای دادستان کل جمهوری اسلامی روز گذشته یک مصاحبه خبری کرد و در همین مصاحبه، خبر داد: «در ادامه رسیدگی‌های پرونده اختلاس (3 میلیارد دلاری) مشخص شد برخی از متهمان مقداری طلا و جواهرات برای بستگان نزدیک خود خریده بودند که این موضوع را مخفی کرده بودند. در تحقیقات از دو خانم متهم اصلی پرونده مشخص شد که بیش از ۱۰ میلیارد تومان جواهرات برای این دو نفر خریداری شده است. سند خرید یک برلیان به قیمت 6 میلیارد تومان هم کشف شده اما از خود برلیان خبری نیست! برای یکی از آن دو خانم‌ یک واحد آپارتمان ۶۰۰ متری با قیمتی بیش از ۲.۵ میلیارد تومان خریداری شده است. »
آنچه اژه ای بعنوان کشف گفته، ذره ای در برابر اقیانوس فسادی است که حاکمیت در آن غرق است. آنها که نگین برلیان 6 میلیادر تومانی خریده اند و یا برای فلان خانم آپارتمان 5ر2 میلیارد تومان، از جمله سرنشینان کشتی سوراخ سوراخ نظام اند. والا مردم به خاک سیاه نشسته ای که نان ندارند که به آب بزنند و از گلو پائین بدهند و تا حالا از خیابان پاستور – بیت رهبری و کاخ ریاست جمهوری- عبور نکرده اند که پول نان شب را هم ندارند. کارگری که 10 ماه است حقوق نگرفته و زنی که تن فروشی میکند تا شکم بچه هایش را سیر کند، پول اجازه یک اتاق را هم ندارند. متهم ردیف اول این فاجعه، آن کسی است که سکاندار فاجعه در این 20 سال بوده، همان که مطبوعات را بست تا ننویسند در حکومت چه می گذرد. احزاب را بستند تا نگویند و مطبوعاتشان ننویسند انگشتر 6 میلیارد تومانی محصول خصوصی سازی است که فرمان آن را سکاندار فرزانه داد و مملکت را سپرد بدست وارد کنندگان و بعد هم فرماندهان سپاه را شریک آنها کرد. دیر نیست که فسادی که در میان فرماندهان سپاه خفته نیز از پرده بیرون بیافتد. آنگاه معلوم خواهد شد، آنها کدام قصر را خریده اند، کدام انگشتر را هدیه کرده اند، کدام خانم زیبا را در کدام خانه با صیغه به اسارت گرفته اند و برای بقای این سفره چپاول، دست به هر جنایتی زدند و انواع رابطه های جاسوسی و بین المللی را برقرار کرده اند. فردا که اولین گلوله به سمت ایران شلیک شود، همگان شاهد خواهند بود که چگونه همه این لجن خفته در ته کشتی نظام بالا خواهد آمد.
پیک نت 29 آذر


خبر


همراه با نخست وزیر عراقفرمانده سابق سپاهتا داخل کاخ هم سفید رفت




روزنامه واشنگتن تایمز، در شماره 13 دسامبر (22 آذر) خود فاش ساخت: «یکی از فرماندهان سابق سپاه پاسداران، بنام "هادی فرهان"، در جریان سفر "نوری مالکی" نخست وزیر عراق به امریکا، همراه وی بوده است. وی توانست همراه مالکی به کاخ سفید برود، اما در جریان دیدار اوباما با مالکی، به وی اجازه حضور ندادند. به این بهانه که وی در یک عملیات تروریستی که در سال 1996 در عراق انجام شد، موجب کشته شدن 19 امریکائی شده است.
گفته می شود وی از معاودین عراقی بوده که در سپاه قدس حضور داشته و به همین دلیل نام کامل خانوادگی وی "فرهان الامیری" است.
پیک نت 29 آذر

شعر سیمین بهبهانی در رد جنگ


70 سال پس از ملک الشعرا بهاربانگ بلند سیمین بهبهانیعلیه جنگ و ویرانی در ایران
خرد کجاست که من این چنین ازو دورم؟
چه شد مرا که ز تدبیر و رای مهجورم؟
نشسته بر سِرجا مهماِن منزلِ من:
چو گرگ هار بر او، بی بهانه می شورم
که گفت بشکنمش سر به سنگ کینه و قهر؟
سپس به پاش درافتم که: آن معذورم!
چه لازم است "دگرکیش" را شوم دشمن
به ادعا که به امر خدا مامورم
چرا همیشه جهان را به جنگ می خوانم
مگر ندیده ی این نکبتم، مگر کورم؟
هنوز گور شهیدان تر است از اشکم
ز جنگ گویم اگر، مست آب انگورم
گرو گرفتن انسان چه ارمغان آورد
به جز بلا که بدان شیوه باز مغرورم؟
چو کودکی که ندارد نهفته ریگ به مشت
نمی گشایم و بازیگرانه مسرورم
***
سزد به صدق و صفا مشت بسته باز کنم
که بیش ازین نبود قهر و کینه مقدورم.
10 آذر ماه 1390
سیمین بهبهانی