vendredi 31 août 2012

در مورد سعدی و ترجمه شعر بنی ادم




Saadi ou Sadi (en persan : سعدی) (de son vrai nom Mushrif-ud-Din Abdullah) (1184 - 1283/1291?) fut un poète persan, né à Shiraz en Iran.
Sommaire
[masquer]
Un poète moral et un grand mystique
Œuvres et traductions
Bibliographie
Un poème de Saadi
Anecdote
Influence littéraire
Notes et références
Un poète moral et un grand mystique

Saadi, dans son recueil de contes, nommé le Golestân (Jardin de fleurs), expose une série de contes moraux sur les comportements à tenir dans certaines situations de la vie. Adoptant une imagerie qui n'est pas sans rappeler celles des Mille et Une Nuits, ses contes peuvent être lus à de multiples degrés : certains purement moraux ou sociaux, d'autres plus spirituels. Une partie de son recueil est d'ailleurs toujours utilisée comme manuel d'enseignement soufi par de nombreuses communautés.


Œuvres et traductions
Le Jardin des fruits ou le Verger (Bustân)
trad. de Franz Toussaint, Paris, Mercure de France, 1913.
trad. de A. C. de Meynard, Paris, Seghers, 1978.
•Le Jardin des roses (Golestân ou Gulistân)
trad. de Franz Toussaint ; préface d'Alexandre Guinle, Paris, Piazza, 1951.
trad., introduction et notes de Pierre Seghers, Paris, P. Seghers, 1977.
trad. d'Omar Ali-Shah, Albin Michel, 1991 ; réed. 2008 (ISBN 222604888X)

Bibliographie

• « Saadi, auteur des premières poésies hindoustani », Joseph Héliodore Garcin de Tassy, in La Danse de l'âme, avec des extraits du Bostan traduits par Charles Defrémery, Éditions InTexte, Toulouse, 2006.

Un poème de Saadi
Miniature de Paul Zenker illustrant une édition de 1942 du Jardin de roses
• La traduction en anglais – par Iraj Bashiri – de ce poème de Saadi est à l'entrée de l'immeuble de l’Organisation des Nations unies à New York :

Les hommes sont les membres
d'un même corps, ils furent créés à partir de la même essenceSi
(بنی آدم اعضای یک پیکرند، که در آفرينش ز یک گوهرند)
is the human race,
Thusly has Creation put the Base

le destin venait à faire souffrir l'un d'eux, les autres membres ne connaitraient pas le repos(چو عضوى به درد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار)One Limb impacted is sufficient
Toi que le malheur des autres laisse indifférent, tu ne mérites pas d'être appelé Homme
(تو کز محنت دیگران بی غمی، نشاید که نامت نهند آدمی)For all Others to feel the Mace

Traduit par Farzine POURCYRUS
Les enfants d'Adam font partie
] d'un corps
Ils sont créés tous d'une même
essence
Si une peine arrive à un membre
du corps
Les autres aussi, perdent leur
aisance
Si, pour la peine des autres, tu
n'as pas de souffrance
Tu ne meriteras pas d'être dans ce
corps

Traduit par Mahshid Moshiri1
Anecdote
Le Président de la République Sadi Carnot, assassiné en 1894, portait ce prénom car son grand-père, Lazare Carnot, était un grand admirateur du poète persan Saadi de Shiraz.
Le Président étasunien Barack Obama a cité les deux premiers vers du précédent poème dans sa déclaration au peuple iranien pour le nouvel an iranien de 2009.
Influence littéraire
L'écrivain Henry de Montherlant voue une grande reconnaissance et une grande admiration à Saadi ainsi qu'à Omar Khayyâm. Ils lui ont apporté la sorte de romanesque pour lequel il était fait et dont les "rimailleries" européennes ne lui avaient donné aucune idée. Il lui rend hommage dans un article paru dans le Journal de Teheran, le 23 avril 1937 (3 ordibehecht 1316). Voir le site http://www.montherlant.be, rubrique "articles" : La sensualité et l'altérité du voyageur traqué, itinéraire d'un esprit libre et solitaire par Clarisse Couturier-Garcia ainsi que Montherlant et l'Iran, Les tributaires du génie Iranien, par Nayaereh Samsami.


توضیحاتی درباره مصاحبه آقای عموئی درباره ۲۸مرداد

بابک امیرخسروی


iran-emrooz.net | Fri, 31.08.2012, 0:33

پیش از آغاز توضیحاتم، صادقانه بگویم و اعتراف کنم که برای من، از نظر اخلاقی و احساسی، نقد و زیر پرسش بردنِ گفته‌هایِ مبارزِ نستوه سیاسیِ طیف چپ، آقای محمد علی عموئی، که ۲۵ سال از جوانی و عمر گرانقدر خود را در زندان‌های شاه و ۱۳ سال دیگر آن را در زندان‌های مخوف و جان‌فرسای جمهوری اسلامی گذرانده است، بسیار دشوار است.

رفیق عموئی انسانی شریف و پاکدامن، ایراندوست و میهن‌پرست و حامی محرومان جامعه است. و بدین ملاحظات ایشان، عمیقاً مورد احترام و تجلیلِ من است. همۀ این ملاحظات است که کار مرا در ارزیابی گفته‌های ایشان در یک مصاحبه دشوار می‌کند.

اگر ملاحظات اخلاقیِ فوق‌الذکر در میان نبود، در یک کلمه می‌گفتم آنچه در این مصاحبه می‌خوانیم، تحریفِ خشن و بازی با واقعیّت‌های تاریخی، برای توجیه سیاست‌های نادرست و ویرانگر و ضد ملیِ رهبری وقت حزب تودۀ ایران در دوران ۲۸ ماهۀ حکومت ملیِ دکتر محمّد مصدق است.

علی رغم همۀ سجایای انسانی آقایِ عموئی، که جنبه‌هائی از آن را برشمردم؛ استنباط من از خواندن مصاحبۀ این است که ایشان به واقع، حزب تودۀ ایران و به ویژه کمّ و کیف رهبری حزب را بدرستی، نمی‌شناسد. از سویِ دیگر، چنین به نظر می‌آید که ایشان، بنا به ملاحظاتی؟ نمی‌خواهد در اظهارنظر در بارۀ سیاست‌ها و عملکردهای رهبری حزب تودۀ ایران، پا را از آنچه ایشان از سیاست‌های رهبری حزب تودۀ ایران، در سال‌های ۱۳۳۰-۱۳۳۳ در مطبوعات حزبی آموخته بودند ، فراتر بگذارد؟ بنابراین، توضیحات و پاسخ‌های وی دربارۀ سیاست‌ها و تحلیل‌های حزب دربارۀ دولت دکتر مصدق و به ویژه فاجعۀ ۲۸ مرداد، عملاً در همان محدودۀ پلمیک‌های سطحی و مغرضانه‌ای محصور می‌ماند که ایشان در مطبوعات حزبیِ آن زمان نظیر «بسوی آینده» و «شهباز» و «نامۀ مردم»، خوانده‌اند.

یادآوری این نکته ضرورت دارد که رفیق عموئی در سال‌های اوج جنبش ملی، تقریباً عضوِ سادۀ حزب (فکر کنم مسئول یک حوزه در سازمان مخفی اندر مخفی افسران) بود. و از آنچه در سطوحِ بالایِ حزب (حتی سازمان نظامی) می‌گذشت، بی خبر بود. طی ۲۵ سال زندان دوران شاه کوچک ترین تماسی با حزب نداشت و نسبت به دنیایِ آن بیگانه مانده بود. نه تنها درپلنوم وسیع چهارم کمیتۀ مرکزی در تیر ماه ۱۳۳۶ حضور نداشت، که به نقد سیاست‌های رهبری وقت حزب، از جمله جریانات پیش و پس از رویداد ۲۸ مرداد پرداخت و در قطعنامۀ ویژه‌ای، ارزیابی نقادانه‌ای ازکیفیّت رهبری حزب ارائه نمود؛ آقای عموئی به طریق اوُلی، از آنچه در دیگر پلنوم‌های حزب طی آن ۲۵ سال نیز گشت، بی‌خبر بود.

استنباط من این است که ایشان، بعدها نیز چندان تلاشِ جدّی برای شناخت و دریافت واقعیّت آنچه در حزب گذشت، نکرده است. از بعضی نوشته‌های ایشان، نظیر«دُرد زمانه» چنین برمی‌آید که با برخی پژوهش‌ها در بارۀ حزب تودۀ ایران، نظیر«گذشته چراغ راه آینده است»، آشناست و حتی مندرجات آن را مورد تجلیل قرار می‌دهد. ولی معلوم نیست به چه ملاحظات و کدام«مصلحت اندیشی»، به نقدها و بررسی‌هایِ حتّی همین کتاب، بی توجّه مانده و ترجیح می‌دهد در همان «گذشته» بماند و همان تِزهای سال‌های ۱۳۳۰ ـ ۱۳۳۲ رهبری وقتِ حزب را، در مصاحبه اش، تکرار نماید!

با اطمینان می‌توان گفت، که اظهارات ایشان در بررسی سیاست‌های حزب در قبال دولت ملی دکترمحمد مصدق در این مصاحبه؛ گامی چندان فراتر از تکرار همان پلمیک‌های ارزان قیمت رهبری وقت حزب در آن سال‌های سرنوشت‌ساز برنمی دارد. با تمام احترام خالصانه‌ای که به ایشان دارم، ناچارم بگویم موضع گیری‌ها و ارزیابی‌های ایشان از سیاست‌ها و عملکردهای رهبری حزب در این مصاحبه، فاقد هرگونه ارزش علمی است و نباید مرجع تلقی شود. مندرجات این مصاحبه، بدبختانه نتیجه‌ای جز به گمراهه کشاندنِ نسل جوان، که تشنه شناخت حقیقت است، ندارد.

حدوداً ۳۰۰ صفحه از کتاب من: «نظر از درون به نقش حزب تودۀ ایران»، معطوف به بررسی سیاست رهبری وقت حزب در دوران حکومت دکتر مصدق است. از جمله به تفصیل مسائل مربوط به کودتای ۲۴/۲۵ مرداد و به ویژه حوادث روزهای ۲۵ تا ۲۸ مرداد وآنچه در روز غم‌انگیز و فاجعه آفرینِ ۲۸ مرداد گذشت، پرداخته‌ام. در این کتاب کوشیده ام از مقام یک توده‌ای قدیمی که از نوجوانی در صفوف آن بزرگ شده و تربیت یافته است، و تقریباً در تمام پلنوم‌ها و جلسات کمیتۀ مرکزی حزب حضور داشته، و کم وبیش با سیاست‌ها و گردانندگان آن و رهبران آن، از نزدیک آشناست؛ با دیدی انتقادی ولی در نهایتِ انصاف و بی غرضی؛ به بررسیِ سیاست‌های حزب و رهبری آن بپردازم. یادآوری آن لازم است که ارزیابی‌هایِ من، کاملاً همسو و مطابق با اسناد تصویب شدۀ حزب در پلنوم وسیع چهارم کمیتۀ مرکزی در تیرماه ۱۳۳۶ می‌باشد. به نظرمی رسد که آقای عموئی این مصوبات راکه انتشار بیرونی نیز یافته است نخوانده‌اند. زیرا باور ِ آن بسیار دشوار است که انسان شریفی از تبار عموئی، با علم به اسناد تصویب شدۀ کمیتۀ مرکزی حزب تودۀ ایران، که با مشارکت فعال ۶۰-۷۰ نفر از کادرها برگزار شد؛ باز همان «استدلالات» و پلمیک‌هایِ سخیف و یکسویه و غرض‌آلودِ سال‌های ۱۳۳۳ ـ ۱۳۳۲ رهبری وقتِ حزب در تهران را تکرار بکند.

اگر بخواهم به نقد و اصلاحِ همۀ مطالب مندرج در مصاحبۀ ایشان بپردازم، مثنوی هفتاد من خرمن شود. لذا در زیر، و به عنوان مثال، تنها به توضیح و نقدِ یکی دو مطلب بسنده می‌کنم. متاسفانه فرصت بیش از این نیست. وگرنه، سطربه سطر و جمله به جملۀ این مصاحبه در خور نقد و اصلاح است.

۱ـ آقای عموئی گله‌مند است که منتقدین: «مسئولیت دولت و جبهه ملی را نادیده می‌گیرند، به این نکته استناد می‌کنند که .....حزب توده ایران یک سازمان افسری داشته و بنابر این در داخل ارتش نفوذ داشته است و می‌‌توانسته کودتاراخنثی کند». سپس پرخاشجویانه می‌گوید: «این کمال عافیت‌طلبی آقایان است! آقایان شما در راس حکومت بودید، ستاد ارتش را در اختیار داشتید».

سخنان و شیوۀ استدلال ایشان مرا بیاد جزوۀ معروفِ «دربارۀ ۲۸ مرداد» انداخت که پس از فاجعۀ ۲۸ مرداد، رهبری وقت حزب برایِ مقابله با موج گستردۀ انتقاداتِ کادرها و اعضاء موثر حزب، به قصدِ توجیه بی‌عملی خود و انداختن مسئولیّت به دوش دولت دکتر مصدق و جبهۀ ملی، منتشر ساخت. گوهر استدلال جزوه این بود که محور مبارزه در سال‌های جنبش ملی شدن صنعت نفت علیه امپریالیسم است. لذا «اگر در مرحلۀ دوم انقلاب، رهبری و لذا مسئولیّت بیشتر با نهضت ماست؛ در مرحلۀ اوّل، رهبری در دست بورژوازی ملی و لذا مسئولیّت بیشتر با اوست»(بنقل از قطعنامۀ پلنوم وسیع کمیتۀ مرکزی حزب تودۀ ایران «دربارۀ مرحلۀ انقلاب ایران و خطاهای اساسیِ دو سند»). در همان سند از جمله آمده است: «رفقای تصویب کنندۀ جزوه، دچار سردرگمی در مسائل تئوریک بودند.... و در عین حال بخاطر موجّه کردن خطای رهبری حزب در ۲۸ مرداد و تبرئه جوئی از این خطا بوده است». شیوه‌ای که متاسفانه آقای عموئی پس از گذشت ۶۰ سال، از سرگرفته است.

من که آن هنگام جزو کادرهای جوان و از منتقدین سرسختِ سیاست و رفتار رهبری حزب در قبال حکومت ملی دکترمصدق بودم؛ تذکر این نکتۀ مهّمی را به رفیق گرامی عموئی ضروری می‌دانم: ایراد اساسیِ کادرها به رهبری وقت حزب، در بُرش تاریخی ۱۳۳۲ ـ ۱۳۳۳، که در قطعنامۀ پلنوم وسیع چهارم در ۱۳۳۷ نیز بازتاب یافته و بیان شده است؛ این نبود و نیست که چرا حزب تودۀ ایران و سازمان توانمند افسران آن، به تنهائی جلو «کودتای» ۲۸ مرداد را نگرفت و یا آن را خنثی نکرد! (گواین که اگر توده ای‌ها به سرعت و قاطعیّت وارد میدان می‌شدند، فراری دادن اوباش مزدور، در همان ساعات اولیّۀ سرازیرشدن شان به خیابان‌ها، ناممکن نبود)

ایراد اساسی و محوریِ کادرها به رهبری وقت حزب، دست روی دست گذاشتن و تماشاگر ماندن در برابر ِمیدان داریِ آشوبگران و الواط ، در صبح ۲۸ مرداد؛ و فلج نگهداشتنِ شبکۀ حزبی و عدمِ استفاده از امکانات تشکیلات حزب، برای مقابله با اوباش بود. نتیجۀ بی عملی و ندانم کاریِ و بی کفایتیِ رهبری حزب موجب شد که توده ای‌هایِ معصوم، بی آنکه گناهی داشته یاکوتاهی کرده باشند؛ بخاطر داغ ننگ آور «خیانت» به نهضت ملی که بر پیشانیِ حزب نقش بست، هنوز هم در عذاب وجدانی بسر می‌برند.

درآن روز سرنوشت‌ساز، از صبح و طبق معمول آن روزها، تمام شبکۀ حزبی در خیابان‌ها در حال آماده باش بود. و جوانان شجاع و پیکارجو و از جان گذشتۀ حزبی، خون دل می‌خورند و اشک می‌ریختند و منتظر رسیدنِ دستور رهبری برای اقدام و دست بکار شدن، بی تاب بودند. ولی دستوری که هرگز نرسید تا آن که آشوبگران کاملاً بر اوضاع مسلط شدند. لومپن‌ها و چاقوکشانی که همان صبح ۲۸ مرداد از سبزه میدان تجهیز شده بودند، این بی عملی توده ای‌ها را به حساب قدرت خود واریز کردند! شعبان بی‌مخ، راکه در حوالیِ ظهر همان روز ۲۸ مرداد از زندان فرار کرد، سوار بر کامیون اوباش، نعره می‌کشید: «به قوت شاه‌پرست توده فراری شده»!(نقل به معنی) خود آقای عموئی که آن هنگام مسئول یک حوزۀ حزبی افسران بود، مثل سایرین، در همین حالت انتظار بسر می‌برد و خون دل می‌خورد. در مصاحبه‌اش به آن اشاره می‌کند.

در مصوبات پلنوم وسیع چهارم (تیرماه ۱۳۳۶) آمده است: «اگر علت ذهنی، یعنی ضعف رهبری نبود؛ اگر از میان مظاهر این علل ذهنی خطاهایِ چپ روانۀ رهبری حزب در روزهای پیش از ۲۸ مرداد، به ویژه عدم تحرک وی در روز ۲۸ مرداد نبود. علیرغم علل عینی در شرایط مساعد موجود، حزب ما می‌توانست دست به اقدامات سریع و مجدانه بزند. نمی‌توان با اطمینان گفت که این اقدامات حتماً و مسلماً به پیروزی می‌رسید و یا شکست می‌خورد. ولی با اطمینان می‌توان گفت که اولاً این اقدامات با توجه به شور انقلابی مردم امکان برای پیروز شدن داشت و ثانیاً اگر هم پیروز نمی‌شد، حاکی از لیاقت حزب ما برای اجرای وظایف تاریخی و انقلابی خود می‌بود و ناچار ببالا رفتن اعتبار و حیثیّت حزب منجر می‌گردید.....لازم است تصریح شود که در بروز خطای رهبری، یعنی عدم آمادگی، غفلت و عدم تحرکِ وی، مسئولیّت اساسی متوجه خود رهبری است. البته نمی‌توان و نباید آن را به اتکاء علل عینی توجیه و تبرئه کرد. زیرا علت عینی نمی‌تواند موجّه این امر باشد که رهبری یک حزب انقلابی در موقع لازم، به وظیفۀ خود عمل نکند. و نیز در اینجا سودمند است تصریح شود که در حادثۀ ۳۰ تیر ۱۳۳۱ و روی کارآمدن قوام و کودتای ۲۵ مرداد نیز روش رهبری، علی‌رغم شکست این ماجراها، قابل انتقاداست». سپس به توضیح آن می‌پردازد. (به نقل از قطعنامۀ پلنوم وسیع کمیتۀ مرکزی ، دربارۀ خطای رهبری حزب در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲)

۲ ـ ایراد اساسی‌تر دیگر به رهبری وقت حزب، تشنج آفرینی‌ها و شعارهای تحریک آمیز و نگران کنندۀ رهبری حزب در فاصلۀ ۲۵ تا ۲۸ مرداد بود. زیان و ضرر آنها کمتر از بی‌عملی رهبری حزب در روز ۲۸ مرداد نبود. چه بسا بخشی از این بی‌عملی، ناشی از همین تندروی‌های حزب در فاصلۀ روزهایِ ۲۵ تا ۲۷ مرداد بوده باشد؟ ماجراهای آن دو سه روز، از موضوعات و مسائلِ بسیار مهّمی در رابطه با ۲۸ مرداد اسست؛ که متاسفانه آقای عموئی کاملاً به آنها بی توجه مانده و یا احیاناً مشغلۀ ذهنی خود نمی‌پندارد؟

هنگامی که پس از فرار شاه و دستگیری بسیاری از عوامل کودتا، کشور به آرامش نیاز داشت، به دستورِ رهبری وقت حزب و به ویژه رهبری سازمان جوانان حزب، صبح تاشب در خیابان‌ها و میادین، تظاهرات و متینگ‌های دائمی برپا بود. دکتر مصدق درپی تشکیل شورای سلطنتی برای پُرکردن خلاء قدرت پس از فرار شاه بود. در همین لحظات سرنوشت ساز تاریخی، به جای حمایت از دولت و حفظ آرامش در کشور، رهبری حزب ناگهان در ۲۶ و ۲۷ مرداد، با شعار سرنگون باد سلطنت، زنده باد جمهوری دموکراتیک پا به میدان گذاشت و متینگ‌های وسیعی برپا کرد و شهر تهران را به هم ریخت. این فراز از اعلامیّۀ رهبری حزب در ۲۷ مرداد ۱۳۳۲، بازتابِ روشن این سیاست است: «برچیده باد سلطنت، پبروز باد جمهوری دموکراتیک! ... هرکس بخواهد بساط سلطنت را با تشکیل شورای نیابت سلطنت و یاجانشین کردنِ شاه فراری به وسیلۀ مزدور دیگر محفوظ نگه دارد، به جنبش استقلال ملّی خیانت می‌کند و آب به آسیاب استعمار گران می‌ریزد». ملاحظه می‌شود که منظور و هدف از این شعار و سخنان، آشکارا، به چالش کشیدنِ دولت دکتر مصدق مشروطه خواه بود. اگر رهبری حزب در تحقق این شعار موفق می‌شد، فرجام آن، برانداختن دولت مشروطه خواه دکتر مصدق بود نه شاه فراری!

اقدامات تحریک‌آمیز به دستور رهبری وقت حزب، در عصر روز ۲۷ مرداد، نظیر آویختن شعار پارچه‌ای بزرگ سرتاسری در میدان توپخانه، با شعار:«زنده باد حزب تودۀ ایران»؛ پخش علنی «نامۀ مردم» ارگان کمیتۀ مرکزی حزب تودۀ ایران، که هنوز حزبی«غیرقانونی» و زیر زمینی بود؛ ریختن به ادارات و مغازه‌های مردم برای پائین کشیدن عکس‌های شاه و خانوادۀ سلطنتی و در نتیجه برخورد باکسبه و مردم عادی، و تحریک و درگیری با سربازها و ماموران انتظامی، و ناتوانی دولت مصدق برای کنترل اوضاع متشنج پایتخت، مردم را سخت دچار واهمه ساخت و زمینه را برای واکنش در ۲۸ مرداد و خنثی ماندن مردم فراهم آورد.

آقای عموئی در مصاحبۀ اش، مدّعیِ است که سیاستِ حزب پس از سی تیر ۱۳۳۱، «همراهی و همگامی» با دولتِ دکترمصدق بود! آیا اینگونه رفتارها و سیاست‌ها و شعارهایِ تحریک آمیز، در آن روزهای بحرانی، «همراهی و همگامی» با دولتِ دکتر مصدق بود؟

اینهاست ایرادات و انتقادات اساسی به رهبری حزب تودۀ ایران در آن برش تاریخی، به ویژه رابطه با فاجعۀ ۲۸ مرداد! که متاسفانه آقای عموئی حتی اشاره‌ای به این جریان‌ها نمی‌کند که تماماً علیه دولت ملّیِ دکتر مصدق بود. بلکه برعکس، از «همراهی و همگامی» رهبری حزب با دولت دکتر مصدق سخن می‌راند و جوانانِ تشنه به شناخت تاریخ واقعی جنبش را، به بیراهه می‌کشاند!

بی‌گمان برخی از حکومتیان، به ویژه زنده یاد دکتر حسین فاطمی و بعضی احزاب وابسته به جبهۀ ملی نظیر حزب ایران، نیروی سوم و حزب زحمتکشان و حزب ملت ایران، که از کودتای ۲۵ مرداد و مشارکت شاه در آن بسیار عصبانی بودند، به درجات متفاوت در این تندروی‌ها سهیم بودند. کافی است که عناوین و مطالب مطبوعات روزهای ۲۵ تا ۲۸ مرداد، نظیر «باختر امروز» (دکتر فاطمی)، «جبهۀ آزادی»(ارگان حزب ایران)، «نیروی سوم»( ارگان حزب نیروی سوم)، «خاورزمین» و... نظری بیفکنیم. ولی قصد ما در اینجا، بررسی چندوچون سیاست‌های رهبری حزب تودۀ ایران است، نه کلّ جنبش.

من با تفصیل، در کتابِ «نظر از درون به نقش حزب تودۀ ایران» به برخی خطا‌ها و بعضی تصمیمات زیان آورِ دولت دکتر مصدق در صبحِ روز ۲۸ مرداد اشاره کرده ام. ازجمله خلع سرهنگ اشرفی از ریاست شهربانی و انتصاب سرتیب دفتری بجای اوست که باکودتاچیان همکاری تنگاتنگ داشت. و نقش مهمّی در سردرگمی سرتیب کیانی که به دستور سرتیپ ریاحی رئیس ستاد ارتش، با یک گردان پیاده و گروهان تانک شرمن از پادگان عشرت آباد و قصر برای سرکوب اوباش وارد شهر شده بودند، بازی کرد. و در نهایت، همگی آن تانک‌ها بدست افسران بازنشسته شده از سوی مصدق افتاد که به خون او تشنه بودند. افسران بازنشسته سوارِ همان تانک‌ها شده، راهی خانۀ دکتر مصدق شدند و منزل او را به قصد کشتن دکتر مصدق، بمباران کردند. وگرنه ارتشیان، فی‌نفسه، به هیچ وجه علیه دولت دکتر مصدق وارد میدان نشده و نقشی در سرنگونیِ دولت وی نداشتند.

و یا می‌توان تصمیم سرتیب ریاحی رئیس ستاد لشکر در صبح ۲۸ مرداد را مثال آورد. نتیجۀ بخشنامۀ او به نیروهای انتظامی که معروف به«نعل وارو» است، بجای سرکوب اوباش به حمایت از آنها مبدل گردید. جزئیات این ماجرا که خود وی در دادگاه نظامی توضیح می‌دهد، در کتابم قید شده است.

۳ ـ نکتۀ دیگری که توضیح آن را ضروری می‌بینم، در رابطه با بیانات آقای عموئی در مورد تدارک تسلیحاتی حزب برای جلوگیری از کودتاست. آقای عموئی می‌گوید: «سازمان نظامی‌ درحد توان خودش این کار را می‌کرد، تیم نارنجک انداز فراهم کرده بود، نارنجک‌ساز همین طور. ما چیزی حدود ۱۵هزار نارنجک ساختیم. کار ساده‌ای نبود؛ چه از لحاظ تکنیک آن و چه از لحاظ خطراتی که می‌توانست حمل، توزیع تی‌ان‌تی، به وجود آورد..... مسلح کردن حزب یک چیز دیگری بود که درحد و توان ستاد ارتش بود. فقط دکترمصدق می‌توانست این کار را بکند. از لحاظ مسلح شدن که نیاز به پیام شخص دکتر مصدق داشت یعنی مساله یک مساله سیاسی بود. سیاست آقای دکترمصدق باید براین قرار می‌گرفت که کودتا باید سرکوب شود. یعنی آنچه که ارگان حزب گفت که کودتا را به ضدکودتا تبدیل می‌کنیم، به امید این بود که آقای دکتر مصدق مثل سی تیر برای مردم پیام بدهد و امید داشت که پیام بدهد: «مردم ایران دولت منتخب شما با خطر کودتا روبرو است. شما را به مقابله با آن دعوت می‌کنم».

بیانات آقای عموئی حقیقتاً شگفت‌آور و باور ناکردنی است! آیا واقعاً ایشان از ماجرائی که در سازمان نظامی می‌گذشت تا این حدّ بی خبر بود که نداند آغاز عملیّات نارنجک سازی مربوط به ماه‌های پس از فاجعۀ ۲۸ مرداد بوده و مصادف با هنگامی است دکتر محمد مصدق اسیر و زندانیِ کودتاچیان در پادگان عشرت‌آباد بود و قادر به دادن پیامی نبود! بگذریم از این که اساساً اینگونه رفتار با فرهنگ سیاسی او خوانائی نداشت!

جان کلام ایشان این است که رهبری حزب توده ایران برایِ تحقق شعار حزب: «کودتا رابه ضدکودتا تبدیل می‌کنیم»، در نهایتِ توان خود تدارک دیده و در آن شرایط دشوار، ۱۵ هزار نارنجک تهیه کرده بود. منتهی برایِ مسلح شدن کامل حزب و مردم، امیدوار بودکه «دکترمصدق مثل سی تیر برای مردم پیام بدهد و امید داشت که پیام بدهد: «مردم ایران دولت منتخب شما با خطر کودتا روبرو است. شمارا به مقابله با آن دعوت می‌کنم»! تا در لببیک به آن، توده ای‌ها همراه با دیگر اقشار مردمی دست بکار شوند. از جمله خود ایشان! چنانکه می‌گوید «با گروهانم، در راس حرکت کارگران[راه آهن] به طرف خنثی کردن نیروهای کودتا بروم، اشغال پادگان‌ها، مسلح کردن مردم و در نتیجه خنثی کردن سنگ تمام و کامل عمل کودتا»!

مشکل بتوان باور کرد که آقای عموئی در دفاع از سیاست و عملکردهایِ نادرست رهبریِ حزب به هر قیمت؛ آگاهانه ماجرای نارنجک سازی را، که ماه‌ها پس از ۲۸ مرداد صورت گرفته بود، با شعار: «کودتا را به ضدکودتا تبدیل می‌کنیم»، که به ماه‌هایِ پیش از کودتای ۲۸ مرداد مربوطست و در اعلامیّه‌ها و سرمقاله‌هایِ ارگان‌های علنی و مخفیِ بازتاب داشت، گره زده است؛ تا به خوانندۀ مصاحبه‌اش القاء کند: اگر خطائی در مقابله باکودتای ۲۸ مرداد بوده است و یا کم کاری صورت گرفته باشد؛ عامل آن، نه رهبریِ حزب توده ایران، بل شخص دکتر مصدق است که می‌بایست «مثل سی تیر برای مردم پیام بدهد» و مردم را برایِ مقابله با کودتا فرابخواند! بگذریم از این که درسی تیر نیز مصدق پیامی نداده بود! در سی تیر، این آیت الله کاشانی و فراکسیون مجلس جبهۀ ملی بود که مردم را به ایستادگی فراخواندند.

بی گمان آقای عموئی، که همانند سایر اعضای سازمان نظامی حزب که در ماه‌های پس از مرداد ۱۳۳۲ در کار جمع آوری اسلحه و مهمات بودند، از جریان تهیّۀ نارنجک سازی در آن زمان آگاهی داشته است. به گمانم در خاطرات خویش از این ماجرا، یاد می‌کند. پس چرا و با چه انگیزه‌ای در مصاحبۀ خود، به چنین خلط مبحثی دست یازیده است که جز گمراهی جوانانی که مصاحبۀ ایشان را می‌خوانند و به ایشان اعتماد دارند، حاصلی ندارد؟

بگذریم از این که تصمیم به نارنجک سازی پس از ۲۸ مرداد، اساساً یک اقدام ماجراجویانه و از کارهای بی حاصلِ رهبری حزب پس از ۲۸ مرداد بود و درپلنوم وسیع چهارم شدیداً مورد انتقاد قرار گرفت. بنا به اظهارات مهندس علّوی عضو هیات اجرائی کمیتۀ مرکزی در بازپرسی‌هایش؛ چند ماه پس از ساختن نارنجک، بتدریج عده‌ای از اعضای هیات اجرائیّه با ادامۀ این کار مخالفت کردند و «آخر امر تصمیم گرفته شد که دیگر تهیّه نشود و نارنجک‌های موجود را در اولین فرصت از بین ببرند». انگشتان چند نفر از رفقای ارجمند ما در جریان آزمایش نارنجک، صدمه دید. سرگرد مهندس مظفری دست راست و بینائی یک چشم خودرا از دست داد و علیل شد و خانواده‌اش ازهم پاشید. واقعاً غم انگیز است که آقای عموئی اینک پس از ۶۰ سال، این اقدام نسنجیده و ماجراجویانه را به عنوان تدارکات حزب برای مقابله با کودتا به رخ خواننده می‌کشد.

رهبری وقت حزب که در ۲۸ مرداد دست روی دست گذاشته، تماشاگر میدانداری‌های اراذل و اوباش مانده بود. میدان داری‌هائی که در بعد ازظهر آن روز منجر به سقوط دولت ملی دکترمصدق گردید؛ در برابر طوفان اعتراضات کادرها و اعضاء حزب؛ و با انگیزۀ جبران بی‌عملی خود؛ بی‌حساب و عجولانه، دست به یک رشته عملیات حادثه جویانه و «بلانکسیتی» زد. از جمله تدارک «قیام» و ایراد ضربت در ۳۰ مرداد به قصد برانگیختن مردم بود که در نطفه خفه ماند؛ دستبردهای پارتیزانی که عملاً انجام نگرفت؛ خرابکاری در فرودگاه قلعه مرغی بود که منجر به از کار افنتادن چند هواپیما گردید؛ تماس با سران ایل قشقائی برای اقدام مسلحانه، که بی نتیجه ماند و بجائی هم نمی‌رسید؛ جمع آوری اسلحه و مهمّات و نارنجک سازی که عواقب آن را پیش‌تر توضیح دادیم. همۀ این اقدامات و تصمیمات در قطعنامۀ ویژه‌ای در پلنوم چهارم شدیداً مورد انتقاد قرار گرفت.

در قطعنامۀ پلنوم، تحت عنوان: «دربارۀ برخی تصمیمات حادثه جویانه رهبری حزب»، از جمله آمده است: این تصمیمات و اقدامات، «ناشی از تحلیل نادرست شرایط، دنباله روی و تبعیّت از تمایلات خود بخودی و مبتنی بر یک سلسله اطلاعات غیردقیق و محصول پربها دادن به قدرت خود» بوده و «دارای جنبه‌های حادثه جویانه و در مواردی بلانکیستی» بوده است.

گوهر خطای رهبری در این راستا، بدان جهت بود که پس از ۲۸ مرداد و سقوط دولت دکتر مصدق و مسلط شدن نظامیان، که توازن نیروها کاملاً به‌هم خورده بود؛ به جای عقب نشینی و حفظ نیروها برای پیکار‌های بعدی؛ دست به اقدامات تهاجمی زد. بدیهی است که در این پیکار نابرابر، باخت با او بود و در نتیجه، همه چیزرا از دست داد و حزب کاملاً متلاشی گردید.

از اینگونه خطاها در مصاحبۀ ایشان بازهم مشاهده می‌شود. ولی به گمانم همین نمونه‌ها که دربالا ذکر آن رفت، برای پاسخ به پرسش شما، کافی به مقصود باشد.

۴ ـ ممکن است این پرسش پیش بیاید: چگونه رهبری حزب توانمند وبزرگی ازتبارحزب تودۀ ایران درسال‌های اوج نهضت ملی در ایران، با آنهمه امکانات و برخوردار از یک سازمان نظامی که بیش از ۶۰۰ افسر و درجه‌دار را در برمی‌گرفت و تشکیلات چند هزار نفری آزموده و جان برکف داشت؛ دچار آنهمه خطا در طول حکومت ۲۸ ماهۀ دکتر مصدق شد؛ و در فاصلۀ ۲۵ تا ۲۷ مرداد آن همه به بیراهه رفت و در روز ۲۸ مرداد، دچاربی عملی و بی‌تدبیری فاجعه‌بار گردید؟

دریک کلمه بگویم: متاسفانه مدیریّت حزب در آن سال‌های طوفانی، در دست کوته‌آستینان بود! وضعیّت و کیفیّت رهبری حزب در ایران، حالت انسانی را داشت که تنۀ آن طی دوازده سال مبارزات علنی و مخفی، تنومند و پرتوان شده و ده‌ها و ده‌ها کادر آزموده و برای جامعۀ آن روزی ایران، نسبتاً با دانش سیاسی شایان توجّه بود. ولی سَرِ این تنۀ تنومند، رهبری آن، برخلاف بدنۀ حزب، کوچک و حقیر مانده بود. بسیاری از رهبران فهمیده و فرهیختۀ رهبری، نظیر ایرج اسکندری، احسان طبری، رادمنش و... . در خارج کشور بودند. پنج نفری که در ایران رهبری حزب را در دست داشتند، به جان هم افتاده، دسته بندی کرده، برای یکدیگر و کادرهای معترض پرونده سازی می‌کردند و از سواد و دانش سیاسیِ در خورِ جنبش، بی بهره بودند. و در طول سالها زندگی مخفی و زیر زمینی، از مردم و واقعیّت‌های جامعه بدور مانده و دیگر شناخت لازم نداشتند.

در قطعنامۀ پلنوم وسیع تحت عنوان: «اختلافات در دستگاه رهبری»، از جمله آمده است: «در داخل کمیتۀ مرکزی دو جهت اختلاف وجود دارد که در مبارزات خود، شیوه‌های بکلی غیراصولی و ناسالم بکار می‌برند: تهمت زنی، پرونده سازی، سوءظن بیجا، عدم رعایت اصولیّت تشکیلاتی، ناسازگاری باجمع، تک روی، خشونت، لجاج، کین توزی! چنین است نمونه‌هائی از این شیوه‌ها». از یک رهبری بااین کیفیّت، چه انتظاری می‌توان داشت؟

من عضو کمیسیونی بودم که این قطعنامه‌ها را تدوین کرد. صادقانه اعتراف کنم که شرم حضور، مانع از آن شد که بیش از این پرده دری بشود. صفاتی که در بالا از نظر گذشت، واقعاً تعدیل شدۀ آن ارزیابی‌هاست که کادرها از رهبری داشتند.

در آستانۀ ۲۸ مرداد، اختلافات و تهمت‌زنی‌ها و عدم اعتماد به یکدیگر عملاً رهبری حزب را فلج کرده و از هر گونه تفکر و اقدام سالم بازداشته بود. بی‌اعتمادی به یکدیگر به حدی بود که رفقا مخفیگاه خود را از همدیگر پنهان می‌کردند تا یکدیگر را لو ندهند! چنین رهبری ناتوان و غرق در صفات رذیله فوق الذکر، در یک کلمه ضعف رهبری، عامل مهمی در توضیح علل ذهنی خطاهای حزب در آن زمان و به ویژه در فاصلۀ ۲۵ تا ۲۸ مرداد؛ و از آن تاریخ تا فروپاشی حزب تودۀ ایران ماست!

بابک امیرخسروی
30/08/2012


نظر کاربران:


■ درست است. نظر آقای امیرخسروی این است که حزب توده می بایست از مصدق حمایت کند اما نکرد. اما پارادوکس این نظر نیز در همین جاست. مصدق خود در روز ۲۸ مرداد در خانه نشست و کوچک ترین اقدامی علیه کودتا نکرد. معنای این کار مصدق این بود که حتا اگر حزب توده از او پشتیبانی می کرد او این حزب را نیز به خانه نشینی و عدم هرگونه اقدامی علیه کودتا دعوت می کرد. بگذریم از این که حزب توده به این دعوت نیاز نداشت و خود به توصیه اربابان اش در مسکو خانه نشین شده بود. بنابراین، حمایت حزب توده از مصدق مشکل او را حل نمی کرد. این مشکل در جای دیگری بود. مشکل این بود که مصدق از هرگونه به خیابان آمدن مردم و مقابله انها با کودتا هراس داشت، زیرا فکر می کرد موج انقلاب مردم او را نیز با خود خواهد برد. این مشکل فقط مشکل مصدق نبوده و نیست؛ مشکل هرگونه اصلاح طلبی در ایران است. خاتمی نیز در ۱۸ تیر بر سر یک دوراهی قرارگرفت که یا می بایست در کنار مردم بایستد و با حکومت مبارزه کند یا از شعارهایش دست بردارد و طرف حکومت را بگیرد. او همان گونه که انتظار می رفت راه دوم را انتخاب کرد. این سرنوشت محتوم تمام اصلاح طلبان ایران است، همان سرنوشت محتومی که موسوی و کروبی را نیز به دفاع از "دوران طلایی امام خمینی" واداشته است.
آرش


■ خوشبختانه امسال مطالب زیادی هم در باره ی انقلاب مشروطه و هم کودتای ٢٨ مرداد ٣٢در دسترس علاقمندان قرار گرفت. شخصا فرصت یافتم تا مشاهدات و نظرات بسیاری از کسانی که در مقطع ٢٥ تا ٢٨ مرداد ٣٢ بنحوی در کوران وقایع قرار داشتند آشنا شوم. از جمله از سخنان فریدون هویدا بسیار آموختم . ایشان از زاویه‌ی دیگری بسیار دلسوزانه در باره‌ی ٢٨ مرداد ٣٢ حرف میزند.
ایشان سئوال می کند که چرا دکتر مصدق بعداز ٢٥ مرداد که شاه او را معزول و تهران را ترک کرد بلافاصله بعنوان نخست وزیر و رهبر نهضت ملی از طریق رادیو تهران ، مردم را در جریان وقایع قرار نداد و بعنوان پدر ملت ایران خواستار حفظ نظم وآرامش نشد تا متخلفین را تعقیب نمایند و سرنوشت نهضت را به خطر نیندازند.
فریدون هویدا معتقد ست سکوت نادرست مصدق در بین ٢٥-٢٨ مرداد باعث شد که توده ایها و سایر سیاسیون به خرابکاری بپردازند و نقشه‌ی کودتای آمریکا و انگلیس به اجرا در آمد.
جالب ست که تمام این مصاحبه ها بوسیله‌ی « انجمن مطالعات تاریخ شفاهی ایران (برلین) » با کسانی صورت گرفته که از نزدیک در کوران وقایع قرار داشتند. و در دسترس همه ست . با این تفاصیل تعجب میکنم که دوستان سیاسی ما آقایان بابک امیر خسروی و عموئی و شاید دیگران فقط بر باور های خود ، شدیدا پافشار ی می کنند. بنظر من گفته های شاهدان عینی از جمله آقای فریدون هویدا جاندار تر از مستندات آقای امیر خسروی که مبتنی بر گزارش های حزبی مانند پلنوم چهارم با سایر تحلیل های آنان می باشد . مگر کسی پیدا شود و ثابت کند که مصاحبه شوندگان حق مطلب را ادا نکرده ا ند. مثلا : بر خلاف گفته ی فریدون هویدا ؛ شادروان دکتر مصدق بین ٢٥-٢٨ مزداد با مردم در تماس رسمی بوده و مردم نشبت به وقایع جاری مطلع بودند؟
محسن کوشا
لینک مصاحبه آقای فریدون هویدا
http://www.iranianoralhistory.de//cxy43/4662cs/28_mordad.html


■ کاربر گرامی مسعود پاسخ امیرخسروی را درست نخوانده است. امیرخسروی به هیچوجه به اقدام مستقل حزب توده معتقد نیست. برعکس، او به روشنی توضیح می‌دهد که وظیفه حزب توده آن بوده که صادقانه و یکپارچه پشت سر مصدق قرار گیرد. سپاس


■ هم صحبت‌های اقای عمویی سوررآلیستی است و هم پاسخ آقای امیر خسروی. حدود شصت سال پس از آن ماجرا، گویی این دو بزرگوار هنوز نفهمیده‌اند که کمونیسم چه بود و اگر حزب توده در بیست و هشت مرداد پیروز می‌شد، چه بر سر ایران می‌امد. این که پس از این همه سال، بحث بر سر این باشد که چرا حزب توده در برابر کودتا نایستاد، و اگر می‌ایستاد گویا ایران گلستان می‌شد، نشان می‌دهد که مقاومت انسان در برابر حقایق تاریخی چقدر می تواند زیاد باشد.
من شخصا از این که یکی از استالینی ترین احزاب کمونیست جهان نتوانست مردم کشورم را به سرنوشت افغانستان گرفتار کند، بسیار خوشحالم و از خواندن نوشته آقای امیر خسروی نمیدانم باید بخندم یا گریه کنم.
مسعود



Bookmark and Share
نظر شما درباره این نوشته:

mardi 28 août 2012

افشاگری که بقول «اعظم طالقانی» باعث «عزل منتظری» شد! (سند)


عده معدودی هستند که می دانند نامه های معروف آقای منتظری خطاب به آقای خمینی و هیات سه نفری اعدام در اعتراض به اعدام های شهریور 1367 برای اولین بار توسط بنی صدر افشا شده است، مطلب حاضر به شرح گزارش‌های نشریه آقای بنی صدر درباره اعدام‌های دسته جمعی تابستان ۶۷ و افشای سه نامه اعتراضی آقای منتظری (نوشته شده در ۹، ۱۳ و ۲۴ مرداد ۶۷) به‌عنوان مدارک غیر قابل انکار اعدام‌های ۶۷ در اسفند ۶۷ و فروردین ۶۸ می‌پردازد:


اولین بار در تاریخ ۷ شهریور ۶۷ در شماره ۱۸۴ نشریه انقلاب اسلامی در هجرت خبر اعدام‌ها منتشر شده است. در خبر آمده است که تعداد اعدام شدگان ۵۰۰ نفر بوده است که از هواداران مجاهدین و گروه‌های چپ بوده‌اند و اشاره شده است که برای ما اعدام‌ها محرز هستند اما در باره تعداد و گرایش‌های سیاسی منتظر اطلاعات دقیق‌تر هستیم.

در تاریخ
۱۸ مهرماه ۱۳۶۷ تیتر «موج اعدام‌ها رویه اعتراض آمیز منتظری و روحانیون» در شماره ۱۸۷ نشریه مشاهده می شود. در خبر مربوطه آمده است که بنابر بر اطلاع داده شده توسط آقای علی بابائی شمار اعدام شدگان بالغ بر ۲۵۰۰ نفر است و خبر اضافه کرده که منتظری به خمینی نامه نوشته است و مضمون بخشی از نامه هم در خبر آمده است بدون اینکه سندش ارائه شود.

در شماره ۱۹۱ به تاریخ ۱۴ آذر تیتر اول نشریه چنین است: «ملاتاریا در خون جنایت‌هایش فرو می‌غلطد.« در این شماره اولین لیست از اعدامیان منتشر شده است. در شماره ۱۹۴ به تاریخ ۲۶ دیماه خبر «دو نامه از منتظری در مخالفت با اعدام‌ها« درج شده است. اما نوشته شده است که «تا این زمان متن نامه‌ها بدست ما نرسیده است. « در همین شماره این خبر آمده است که «پس از این اعدام‌ها، نوبت به مخالفان خارج از کشور می‌رسد«.

در اسفند سال ۱۳۶۷ یعنی ۷ ماه بعد از شروع اعدام‌های وسیع در زندان‌های ایران، نامه‌ای بدون اسم فرستنده از ترکیه بهمراه ۳ نامه اعتراضی آیت الله منتظری در باره اعدام‌ها به‌دست آقای بنی‌صدر می‌رسد. نویسنده خطاب به آقای بنی‌صدر نوشته بود »از این نامه‌ها در حمایت از حقوق ایرانیان آنطور که صلاح می‌دانید استفاده کنید. «به‌محض رسیدن این نامه‌ها، آقای بنی‌صدر نامه‌ای خطاب به ۵۰ شخصیت و سازمان حقوق بشر می‌نویسد و نسخه‌ای از نامه‌های اعتراضی منتظری را برای آنها می‌فرستد.


متن نامه آقای بنی صدر به شرح زیر است:

در اواخر ماه ژوئیه، آقای منتظری، جانشین آقای خمینی، دو نامه به او و یک نامه به هیات سه نفری که از سوی آقای خمینی مامور اعدام زندانیان شده است، نوشته است. هیچ مدرکی، هیچ شرحی، هیچ شاهدی نمی‌تواند به صراحت و دقت جمله‌های ساده‌ای که آقای منتظری نوشته است، شدت و وسعت جنایاتی را که رژیم خمینی مرتکب می‌شود، توصیف کند:
- نامه‌ها پس از هفت ماه از بندهای سانسور عبور می‌کنند و به خارج می‌رسند. خبرنگاری خارجی که جرات کرده بود یکی از نامه‌ها را با خود بیاورد، بازجوئی کردند و نامه‌ها را از او ستاندند. رفتاری را که با نامه‌های «دومین» شخصیت رژیم به «اولین» مقام آن، می‌کنند، شدت سانسور را به روشنی تمام تصویر نمی‌کند؟

-با خواندن این نامه‌ها شما نیز تصدیق خواهید کرد که بی رحمی و وحشیگری «کمیسیون اعدام» که آقای خمینی تشکیل داده است، اندازه نمی‌شناسد:

همانطور که آقای منتظری می‌نویسد، نه قانون، نه انصاف، نه داد، نه دین، نه آئین، رعایت نشده‌اند. دستور «همه را اعدام کنید»، جای اینها همه را گرفته است.

یقین دارم شما نیز وقتی نامه‌های آقای منتظری را می‌خوانید با من هم‌عقیده می‌شوید که در قبال جنایات استثنائی، تدابیر استثنائی باید اتخاذ بشوند .تنها با محکوم کردن این جنایات، نمی‌توان از تکرار آنها جلوگیری کرد. شما را به اتخاذ این تدابیر می‌خوانم. به نظر اینجانب کار آمد ترین تدبیرها، جلب همکاری وسائل ارتباط جمعی در افشای روزمرده این جنایات است. دعوت از دولت‌ها به خودداری از روابطی که از حد عادی فراتر می‌روند و نوعی مشروعیت به این رژیم می‌دهند، تدبیر موثر دیگری است. ابراز همدردی با مردم ایران و افزایش فشار افکار عمومی برای استقرار صلح قطعی، در افزایش میل مبارزه در مردم ایران برای استقرار آزادی‌ها، تاثیر تعیین کننده دارد.

با احترام – ابوالحسن بنی‌صدر


دفتر آقای بنی صدر نامه‌ها را در اختیار رادیوهای ایرانی خارج از کشور قرار می‌دهد و ترجمه نامه‌ها را نیز به مطبوعات غرب می‌فرستد و از جمله روزنامه لوموند خلاصه نامه را منتشر می‌کند. رادیو بی‌بی‌سی در تاریخ
۵ فروردین سال 68 نامه‌ها را منتشر می‌کند که با واکنش تند خمینی در نامه مورخه ۶ فروردین ۶۸ روبرو می‌شود و در نهایت منجر به برکناری منتظری در ۸ فروردین 68 می‌شود. موضعگیری برخی سیاسیون خصوصا خانم اعظم طالقانی درباره افشای نامه های اعتراضی آیت الله منتظری توسط آقای بنی صدر نیز بسیار تعجب برانگیز بود، ایشان بعد از عزل آقای منتظری گفته بودند که بنی صدر باعث عزل منتظری شد!

بدین قسم بعد از گذشت
۶ ماه از پایان اعدام‌ها برای اولین بار مدارک غیرقابل انکار این اعدام‌ها منتشر شدند. ۱۲ سال بعد خود آقای منتظری در کتابش این نامه‌ها را منتشر ساخت که نشان از درست بودن صحت خبر منتشر شده از سوی دفتر آقای بنی صدر داشت. عکس‌های پیوست شده، شماره‌های ۱۸۴، ۱۸۷، ۱۹۱، ۱۹۴ و از همه مهم‌تر شماره‌های ۱۹۸ و 199 نشریه (دو هفته نامه) انقلاب اسلامی را نشان می‌دهد، در شماره ۱۹۸ مورخه ۲۲ اسفند ۱۳۶۷ اصل اولین نامه منتظری خطاب به خمینی که در ۹ مرداد ۱۳۶۷ نگاشته شده بود، منتشر شده است و در شماره ۱۹۹ مورخه ۷ فروردین ۱۳۶۸ متن نامه آقای بنی‌صدر خطاب به سازمان‌های مدافع حقوق بشر به‌همراه اصل نامه‌های دوم و سوم آقای منتظری آمده‌اند:











vendredi 24 août 2012

تصویر «روشنفکر» از نگاه علی شریعتی

پرویز دستمالچی

• «روشنفکران دینی» (تقریبا) همه ارادتی ویژه به دکتر شریعتی به عنوان «معلم بزرگ» خود دارند. علی شریعتی، بی شک، موثرترین و موفق ترین «روشنفکر دینی- اسلامی» بوده است که اندیشه هایش انقلاب اسلامی ایران را شکل دادند. انقلابی که «وحی» را به جای عقل، «امت» را به جای ملت نشاند ...

اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
پنج‌شنبه ۲ شهريور ۱٣۹۱ - ۲٣ اوت ۲۰۱۲


«روشنفکران دینی» (تقریبا) همه ارادتی ویژه به دکتر شریعتی به عنوان «معلم بزرگ» خود دارند. علی شریعتی، بی شک، موثرترین و موفق ترین «روشنفکر دینی- اسلامی» بوده است که اندیشه هایش انقلاب اسلامی ایران را شکل دادند. انقلابی که «وحی» را به جای عقل، «امت» را به جای ملت، حق حاکمیت الله را به جای حق حاکمیت ملت، امامت (ولایت فقیه) را به جای انتخابات آزاد، حقوق الهی را به جای حقوق بشر (قانون بشری)، تامگرایی را به جای دمکراسی، تبعیض حقوقی شهروندان را به جای تساوی حقوقی دربرابر قانون، و... نشاند. واپسگرایی که تنها از پس«روشنفکران دینی» با یک پزانقلابی برمی آمد، «روشنفکرانی» که همچون قارچ از زمین مرطوب وآلوده حکومت اسلامی ولایت فقیه و فضای تیره و تاریک جامعه «امت- امامتی» آن روئیدند و مبلغان نظامی شدند که بنا بر شهادت تاریخ سی و سه ساله اش، در نظر وعمل، یکی ازبرجسته ترین نمونه های قساوت و شقاوت و وقاحت و تبعیض است. اما چه شد که چنین شد؟ در پاسخ به این پرسش، شاید بررسی نگاه ونظر دکترعلی شریعتی به«روشنفکر» بتواند ما را اندکی یاری دهد. برای اینکار به«چه باید کرد؟»، مجموعه آثار 20، از معلم شهید دکترعلی شریعتی، رجوع کردم(1).
این مجموعه« ...تدوین و چاپ کلیه نوشته ها و گفته های منتشر شده و منتشر ناشده معلم شهید دکتر علی شریعتی، به روشی دقیق، با در نظر گرفتن کلیه تصحیحات و تجدید نظرهای وی وبا پرهیز از هرگونه دخل و تصرف، در آثار اوست...2». کتاب دارای چهار بخش است: بخش نخست با «پیام امید به روشنفکر مسئول» شروع و با «روشنفکر مسئول کیست؟»(484 برگ) پایان می یابد. بخش دوم ، ضمیمیه ها، دارای دو بخش است: «رابطه روشنفکر با جامعه» و پرسش و پاسخ(برگهای 519 تا 529). بخش سوم، «نمونه ها»، عکس برخی از دستنوشته های دکتر است و بخش چهارم، پیوستها است که «توسط ناشر مجموعه تهیه شده است » و ربطی به علی شریعتی ندارد(در مجموع 597 برگ).
شریعتی ابتداء روشنفکر را چنین تعریف می کند: «... روشنفکر به معنای کسی که کار و شغلش، کار مغزی وکار فکری است، نیست. این آدمیکه روشن فکر می کند، ممکن است که کار اجتماعیش، کار بدنی و یدی باشد، اما خوب بفهمد. برعکس، آدمی که کار مغزی میکند (اساس کارش، کار مغزی است)، جزء انتلکتوئل است، اما روشنفکر نیست. مگر آدمهائی را نمی بینیم و نمی شناسیم، و هر روز و همیشه با کسانی برخورد نداریم که تحصیلات عالی، و تصدیقهای علمی دارند و کار مغزی میکنند ولی به اندازه یک"دب اکبر" نمی فهمند، اینها "کلروایان" نیستند، اینها روشن بین و روشن فهم نیستند، ولی کارشان کار مغزی است، یعنی انتلکتوئل هستند، اما روشنفکر نیستند... بنابراین، باین قانون میرسیم که" روشنفکر عبارت است از صفتی برای تفکر یک فرد"، اما انتلکتوئل، "صفتی است برای شغل یک فرد" و براساس این قانون بعضی از روشنفکرها انتلکتوئل هستند، اما برخی نه، و برعکس بعضی از انتلکتوئل ها روشنفکر هستند و بعضی اشان نیستند... روشنفکر در یک کلمه، ترجمه"کلروایان"(Cair Voyant)است، بمعنای روشن- بین. خوب کسیکه روشن بین است، ممکن است تحصیل کرده باشد، ممکن است نباشد، تصدیق دار باید یا نباشد، و ممکن است کارش مغزی باشد، ممکن است بدنی باشد، ممکن است کسی کارش فکری باشد، خیلی هم دانشمند باشد، اما روشنفکرا نباشد، کسی ممکن است خط هم نداشته باشد، امضاء هم نتواند بکند، اما روشنفکر باشد...3».*
پس بنابر«قانون» شریعتی، روشنفکری صفتی است برای«تفکر»(«مذهب یعنی خودآگاهی»، برگ 168) یک فرد، و اصولا ربطی به کار مغزی یا یدی ندارد، زیرا بسیارند کسانیکه دانشمند هستند و دارای مقامات علمی، اما هیچ نمی فهمند و روشنفکری را «باید با ملاکهای دیگری سنجید،(همانجا، برگ 55). البته این«قانون» شریعتی، تنها یک تعریف از یک واژه است که می تواند در تطابق یا تضاد با سایر تعاریف باشد و نه قانونی که همه وقت و همه جا معتبر است، اما او سخن از «قانون» می کند، یعنی جنبه عام و فراگیر، جنبه واقعیت خارج از ذهن، جنبه یک«جبریت» به آن می دهد. اما، (فعلا) بپذیریم و ادامه دهیم که معیارهای او برای«روشنفکری»، برای یک «تفکر» ویژه داشتن چیست، و روشنفکراز نگاه او کیست؟ با این تذکر که اگر«تفکر» کار فکری نیست، پس چیست، کار یدی!؟
شریعتی سپس به شرح شکل گیری«طبقه انتلکتوئل»(تحصیلکرده ها) و خصوصیات آنها در اروپا می پردازد(همانجا برگهای 56 تا 68) و می نویسد«... بنابراین، طبقه روشنفکر اروپای قرن 17 که نسخه اصلی ماست، تحت شرایط خاص بوجود آمد و در اثر این شرایط خاص اجتماعی دارای خصوصیات فکری خاصی هم شد، همه اش هم طبیعی بود و رابطه علت ومعلولی داشت...4».
او در توضیح استفاده از واژه« طبقه روشنفکر» به جای واژه انتلکتوئل در باره این اندیشمندان(سده هفده، جنبش روشنگری و خردگرایی)، در پا نویس همان صفحه توضیح می دهد که او به این دلیل از آنها تحت عنوان «روشنفکر» یاد می کند چون« ...اصطلاح شده است و او مجبور است که همین اصطلاح غلط را تکرار کند، ولی قبولش ندارد...». و ادامه می دهد که:
«... این طبقه تحصیلکرده، یعنی روشنفکر جدید، در قرن 17- که تا الان هم در اروپا و بر دنیای اندیشه حکومت می کند- دارای چه خصوصیاتی است؟... چند شاخصه مهم آنرا میگویم تا روشن شود که روشنفکر تحصیلکرده اروپائی چطور فکر میکند و در اثر چه حادثه و شرایط اجتماعی است که اینطور فکر میکند؟...(یکم) در برابر علمای مذهبی قرون وسطی تشکیل شد... که این گریز از مذهب طبقه روشنفکر در اروپا یک گریز منطقی بود و نتیجه هم گرفتند... (دوم)پاپیسم و کلیسای کاتولیک، در قرون وسطی، جهان وطن است، به قومیت و ملیت فکر نمیکند... پس منطقا ناسیونالیسم او(روشنفکران) در برابر انترناسیونالیسم و جهان وطنی پاپ قرار دارد... و(سوم) خصوصیت دیگر روشنفکر، ضد اشرافیت و ضد حکومت یک طبقه خاص و ضد فئودالیسم او است... این، روشنفکر و خصوصیات روشنفکر است در اروپا، که یکمرتبه دیگر بطور خلاصه تکرار میکنم، چون این اساس مطلبی است که میخواهم بیان کنم. روشنفکر در اروپا در قرن 17 بوجود میاید، در شرایطی که اروپا فئودالی است و حکومت سزار بنام مذهب بر همه حاکم است. بنابراین طبقه روشنفکر اروپائی ضد مذهب یا غیر مذهبی میشود، بخاطر اینکه از زیر سلطه جابرانه استبداد روحانی نجات پیدا کند و آزاد شود، مخالف با خداپرستی نوع کلیسا و پاپی میشود، برای اینکه خدائی که پاپ معرفی میکند، بزرگترین نگهبان اشرافیت است، و به آنها عزت میدهد و به دیگران ذلت، اعلام حکومت دمکراسی میکند، بخاطر اینکه حکومت پاپ را که حکومت اشرافی است ضعیف کند، ناسیونالیست میشود. بخاطر اینکه جهان وطنی پاپ را ضعیف کند. به آزادی مطلق اندیشه علمی و به مادیت علم معتقد میشود، بخاطر اینکه دستگاه کلیسا بنام معنویت، علم و اندیشه را در خدمت زندگی مرخص کرده و به خدمت دستگاه خودش استخدام کرده بود. می بینیم همه خصوصیاتی که طبقه روشنفکر را در اروپا میسازد، معلول منطقی و درست شرائطی است که بوجود آمده بود... آنگاه در قرن 19 در اثر تماس با کشورهای شرقی، منجمله کشورهای اسلامی، طبقه روشنفکر اروپائی که از لحاظ تکامل به اوج خودش رسیده بود، خصوصیات خود را به طبقه ی بنام روشنفکر، در جامعه اسلامی، در جامعه شرقی داد و گروه روشنفکر جامعه های شرقی و جامعه های اسلامی هم، همه این خصوصیات را گرفت، اما پیدایش هیچیک از این خصوصیات، در طبقه روشنفکر جامعه شرقی و بخصوص جامعه اسلامی منطقی نبود، چرا؟...(زیرا) اگر روشنفکر اروپائی چنین بیندیشد، طبیعی است. اما روشنفکر ما، در جامعه ما، در شرایط تاریخی دیگر، در برابر مذهب وعلمای مذهبی دیگر، و در برابر شرایط اجتماعی کاملا متفاوت و در برابر خصوصیات مذهبی یی که... هیچ شباهتی با وضع مذهب کاتولیک که بوجود آورنده طبقه روشنفکر اروپائی بود نداشت، بوجود آمده، این خصوصیات را درست از طبقه روشنفکر اروپائی تقلید کرد...5».
سخنان شریعتی بسیار گویا هستند. او می گوید جنبشهای روشنگری، خردگرایی و تقدس زدایی، به درد جامعه ما نمی خورند، زیرا نه جامعه ما جوامع اروپایی سده میانه(قرون وسطا) است ونه دین و مذهب ما آن دین ومذهبی است که در اروپا تسلط داشت، و نه روحانیان ما آن روحانیان کلیسایی مرتجع اند که در برابر علوم ایستاده باشند. و در پی آن اشاره ای هم به« اعلام حکومت دمکراسی» دارد که اینها همگی نتایج شرایط موجود در«غرب» است و دردی از دردهای جوامع بویژه اسلامی درمان نخواهند کرد.
شریعتی با این اندیشه ها به نفی آن چیزی می پردازد که اساس تمدن نوین انسان با آن پاگرفت و بر روی آن بنا شد: خرد انسان خودبنیاد به جای«وحی» برفراز او، قانونگزاری بشر به جای احکام و موازین شرع، انسان سالاری به جای خدا سالاری، حق حاکمیت ملت بر سرنوشت خویش به جای حق حاکمیت الله، حکومت نمایندگان منتخب ملت(دمکراسی) به جای حق حاکمیت نمایندگان خود خوانده الله، تقدس زدایی براساس خرد و علم و دانش به جای امر مقدس و دگمهای برفراز انسان، «طبیعت» به جای ماوراء طبیعت.
او درانتقادش به روشنفکری که بخواهد بنابرنمونه «اروپایی» عمل کند می نویسد: «... مبارزه با مذهب در اروپا ثمره ای که داد، آزادی اندیشه، رشد فکر و تمدن درخشان و پیشرفتهای عجیب و سریع علمی در همه وجوه زندگی بود. اما همین عمل- مبارزه با مذهب- در جامعه های اسلامی وغیر اسلامی تنها و بزرگترین و فوری ترین نتیجه ای که داد، برداشتن سدی بود که در برابر نفوذ امپریالیسم، نفوذ استعمار اقتصادی، نفوذ و هجوم مصرف و هجوم انحطاط و انحراف اندیشه در جامعه های شرقی و امثال این هجومها قرار داشت...6».
شریعتی نمی گوید که اگر در شرق و جوامع اسلامی، به خاطر دین ومذهب ویژه اش، و نیز روحانیان ویژه اش، و سایر شرایط متفاوتش نیازی به آنگونه روشنفکران اروپایی، نیاز به روشنگری، خردگرایی، تقدس زدایی، علم گرایی و... نبود، چرا با وجود بیش از هزارو اندی سال حکومتهای گوناگون و رنگارنگ دینی- مذهبی- اسلامی، پیش از نفوذ امپریالیسم وپیش از نفوذ استعمار اقتصادی و...، در تمام این جوامع راهی به روشنایی، علم و دانش و« پیشرفتهای عجیب و سریع علمی در همه وجوه زندگی» گشوده نشد. و نه تنها در این جوامع، بل حتا در همان جوامع اروپایی همه چیز(با وجود خودآگاهی مذهبی) در تاریکی و ظلمت «کلیسا» ماند تا سرانجام خرد راه گشا شد. و اصولا جوامعی که با خرد به مبارزه با«امپریالیسم» و نفوذ اقتصادی استعمار و... رفته اند موفق تر بوده اند یا آنها که بر مذهب تکیه نمودند؟ اگر شریعتی زنده بود، خود شاید به چشم جان(و نه خرد) می دید که از درون آنچه او کاشت، چه نوع حکومتهای اسلامی ای سبز شدند وشاید متوجه می شد که کنار نهادن روشنگری و خردگرایی می تواند مسلمانان را به چه ورطه خطرناکی سوق دهد. نگاه کنید به طالبان که چگونه «خودآگاهان مذهبی» چه بر سر این جامعه و مردمان آن آوردند، یا همین جمهوری اسلامی ایران.
چرا شریعتی به نقد اینگونه روشنفکران «غرب زده» می پردازد؟ روشنفکرانی که با تقلید از روشنفکران اروپایی می خواهند خرد را به جای ایمان بنشانند، و پس باید از نقد« حوزه» و والیان آن عبور کنند تا انسان خود مختار و قائم به ذات شود واز قیمومیت آنها بیرون آید، تا انسان سالاری در ادامه خود تبدیل به مردم سالاری شود، زیرا برای او انسان زمانی آگاه یا خود آگاه است که به ایمان، به دین ومذهب بازگردد و براساس ایمان عمل کند. او که نمی تواند منکر دستاوردهای جنبش روشنگری و خردگرایی شود، می گوید اگر آنها آن راه را رفته اند، مربوط به شرایط «جغرافیای حرف» آنها بوده است، مربوط به پاپ و کلیسای مرتجع بوده است، اما دین و مذهب ما نه آن و دین و مذهب(ارتجاعی) است و نه روحانیان ما آن روحانیان کلیسایی مخالف با خرد و علم، پس اگر به اصل خود برگردیم و روشنفکری امان در همان محدوده احکام و موازین شرع باقی بماند، «روشنفکراسلامی- دینی» بمانیم، در آنصورت در برابر نفوذ امپریالیسم استعماری و اقتصادی و مصرفی و انحطاط و انحرف اندیشه و آمثال آنها نیز خواهیم ایستاد. روشنفکرانی که برای«روشنفکری اشان» نه نیازمند تحصیل هستند نه تصدیق، نه نیازمند کار مغزی یا فکری می باشند و نه باید عالم و دانشمند باشند و یا حتا خط و امضاء داشته باشند، ایمان(دینی- مذهبی بودن) کافی است، زیرا مذهب یعنی خودآگاهی، و این فرد خود آگاه مومن مذهبی یعنی روشنفکر، روشنفکر اسلامی- دینی.
شریعتی در اثبات نادرست بودن تقلید از روشنفکران(جنبش روشنگری و خردگرایی) سده شانزده وهفده در اروپا توسط روشنفکران مقلد غرب زده جوامع مسلمان، در توضیح «جغرافیای حرف» و «علم پرستی روشنفکر» و« علم پرستی انحرافی» اینگونه روشنفکران(از جمله) چنین می نویسد:
«... یک جا یک حرف حقیقت است وهمان حرف جای دیگر باطل است... خصوصیت دیگر طبقه روشنفکر- بمعنای اخص یعنی انتلکتوئل اروپائی- در برابر علمای گذشته که متکی به مذهب بودند، (اینست که) متکی به علم است، یعنی به جای "اسکولاستیک" متکی به سیانتیسم(یعنی اصالت سیانس) است... مقصود از "سیانس"، علوم دقیقه مبتنی بر منطق علمی است و... اما علومی که از طریق احساس بدست می آید- مثل علوم هنری، علوم ادبی- و همچنین آنچه از طریق اشراق و الهام بدست میاید- مثل مذهب، مثل علوم و معارف عرفانی و الهامی و اشراقی- جزء سیانس نیست...7 ».
او سپس به «روشنفکران قرون 17و 18 و 19،» بخاطر شرایط ویژه آنها حق می دهد که به عنوان یک عکس العمل منطقی در برابر خصوصیات جامعه خودش، علمی- منطقی عمل کند، ماده گرا و سیانتیست- علم پرست- شود، چرا؟ زیرا مذهب اروپا او را هزار سال از آن محروم کرده بود(همانجا، برگهای 81 تا 83). اما اینگونه «علم پرستی» برای ما نادرست است و او خودش بیش از هر کسی و بیش از همه با آن مخالفت و مبارزه کرده است:
«... در عین حال می بینیم که... این خصوصیات ماده گرائی و سیانتیسم، این خصوصیات مخالفت با مذهب و انحصار زندگی بشری در چارچوب برخورداری اقتصادی، و این خصوصیت که علم را فقط و فقط و منحصرا در خدمت زندگی مادی- یعنی تولید و مصرف- قرار دهیم، انحراف و غلط است . با آن مخالفیم. من خودم بیش از هرکسی و بیش از همه- و همیشه- و بیش از همه موضوعات دیگر باین سیانتیسم(علوم دقیق) حمله کرده ام...اما بهمه اینها حق میدهیم، چون ایجادش در قرن خودش، و در جامعه خودش طبیعی بوده است... در آسیا و در آفریقا و بالاخص در جامعه های اسلامی هم یک نسل و قشر و گروهی به وجود آمد- از میان خود ما- درست طابق النعل بالنعل، شکل نعل فرنگی و درست نسخه بدل روشنفکر اروپائی که از او صحبت میکنم، یعنی این قشر که بنام روشنفکر در جامعه اسلامی و در جامعه های شرقی بوجود آمد، طبقه ای بود که همین خصوصیات را که طبقه اصل خودش- یعنی اروپائی- داشت، دارا بود 8... روشنفکر بوسیله ترجمه و کپیه و تقلید بوجود نمی آید، تحصیل کرده بوجود میاید، دکتر و مهندس و معمار بوجود میاید، ولی روشنفکر بوجود نمیآید...9».
بسیار خوب( یعنی، بسیار بد)، حال که روشنفکری در جامعه ما، بنابر«جغرافیای حرف»، و «ویژه گیهای روشنفکران سده های 17 و 18 و 19» نمی تواند ریشه در روشنگری(بلوغ انسان وبیرون آمدنش از دوران کودکی، بیرون آمدن از قیمومیت خود کرده)، خردگرایی(به جای ایمان کور به ماوراء الطبیعت و تقلید)، وعلم ومنطق(به جای نقل و تقدس)داشته باشد، ما باید چه باید بکنیم؟ ویژه گیهای روشنفکران جامعه ما باید در چه چیز باشد؟ و روشنفکران(در جوامع ما، اسلامی یا شرقی)را چگونه باید تعریف کرد؟ شریعتی در توصیف روشنفکر واقعی(از جمله) چنین می نویسد:
«... روشنفکر کسی است که نوع تازه ای بیندیشد. اگر سواد ندارد، نداشته باشد، فلسفه نمیداند، نداند، فقیه نیست، نباشد، فیزیک دان وشمیست و مورخ وادیب نیست، نباشد،(ولی) زمانش را حس کند، مردم را بفهمد، بفهمد که اکنون چگونه باید بیندیشد و بفهمد که چگونه مسئولیتی را باید حس کند و بر اساس این مسئولیت فداکاری داشته باشد10...روشنفکر یعنی کسی که درکش و آگاهیش بسیار بالا است و این ممکن است تحصیلات هم نداشته باشد11... ممکن است کسی کارش فکری باشد، خیلی دانشمند هم باشد، اما روشنفکر نباشد، کسی ممکن است خط هم نداشته باشد، امضاء هم نتواند بکند، اما روشنفکر باشد... پس روشنفکر کیست؟ درست دقت کنید، اینجا خیلی حرف های زیادی هست. ولی من یک اصطلاح کاملا تازه و معنی تازه ای برای این کلمه بسیار حساس بکار میبرم که احتیاج به یک دقت زیادتر دارد. "روشنفکر عبارت است از اصطلاحی درست در کنار "مذهبی"(فعلا روشنفکر مذهبی را دارم تعریف میکنم) که آدم خودآگاهی است... مذهبی "خود آگاه"است و روشنفکر،"ما آگاه" است... روشنفکر فردی است که نسبت به تمام اینها که اسمش "وضعیت انسانی" است، آگاهی دارد. بنابراین مذهبی انسان خود آگاه است... تو کجای تاریخ قرار گرفته ای؟ اگر این را بفهمی، روشنفکری12...».
پس، بنابر شریعتی، یک «روشنفکر» می تواند اصولا بیسواد، و ازعلم و دانش کاملا بی بهره باشد، اما او باید خوب«حس» کند، چی چیزی را حس کند؟ زمان و مکانش را! آیا تا پیش از جنبش روشنگری و خردگرایی هیچ کس نمی توانست«خوب حس» کند که تا آن زمان هیچ اتفاقی نیفتاد؟ و این همه افراد بیسواد و بی دانش طالبان و حزب الله( که حتا خط و امضاء هم نداشتند و ندارند)، و زمان ومکانشان را«حس» کردند، و بنابر دین ومذهب خویش به اسلام اصیل روی آوردند و جامعه را به دوران سنگ بردند، آیا اینها همان روشنفکران بیسواد و بی دانش شریعتی هستند که هیچ نمی دانند، اما خودآگاهی مذهبی دارند؟ آیا اینان، همان «روشنفکران دینی- اسلامی» هستند که با ایمان، اما بی تعقل و بی علم جامعه ما را به قهقرا ی ولایت فقیه بردند، خرد را به جای وحی نشاندند و تام گرایی را به جای دمکراسی، و حاکمیت الله را به جای حاکمیت ملت، و قوانین شرع را به جای حقوق بشر؟ هیچ «روشنفکری» تاکنون چنین خرد- وعلم ستیزی نکرده، و مقام روشنگران را به سطح بیسوادانی که در عوض ایمان دارند و با«حس» خود کار می کنند، تنزل نداده است. هیچ هواپیمایی با «حس» ساخته نشد و اگر انسان خرد و علم را پایه پندار و کردار خود نمی کرد هرگز نمی توانست به کره مریخ سفر کند. اگر دین و ایمان و حس برای پیشرفت و ترقی لازم و کافی بود، دیگر هرگز نه نیازی به روشنگری و خردگرایی بود و نه علوم.
شریعتی در ادامه مقایسه میان یک«روشنفکر مذهبی»( کسی که ممکن است خط و امضاء هم نداشته باشد، بیسواد باشد، اما بفهمد، ایمان داشته باشد، یک «فکر» داشته باشد) و انتلکتوئل ای که «استاد باشد، اما محروم از فکر» چنین ادامه می دهد:
«... آنچه می خواهم به شما بگویم، اساسی ترین و اصلی ترین حرفی که- امثال من- برای گفتن به شما دارم، مسئله"علمی" نیست، یک مسئله "فکری" است... آگاه باشیم که با "اشباع علمی" خود را از نظر فکری، اشباع یافته احساس نکنیم... یک استاد، یک مترجم، یک فیلسوف، یک صوفی بزرگ، یک ادیب، یک مورخ، غالبا فکر نمیکند که از لحاظ فکری، ممکن است صفر باشد و از لحاظ شعوری همچنان در سطح عامی ترین عوام مانده باشد. واز نظر آن چیزی که "آگاهی"، "خودآگاهی"، "جامعه آگاهی" و "زمان آگاهی" است، از یک "عامی" که چشمش به خط هم آشنا نیست، پائین تر باشد!... خطر عالم شدن اما جاهل ماندن! و خطرش از این جهت است که معمولا آدم با علم که اشباع می شود، احساس گرسنگی فکری نمیکند، و آنچه که الان در دنیا مطرح است- و اگر به آن نگاه کنیم، می بینیم- مسئله ای است کاملا جدا: مسئله فکری است، جدا از" مسئله علمی"...13».
اما، این فکر یا«مسئله فکری» که شریعتی از آن می گوید، چیست که با آن گویا می توان بدون تکیه به علم و دانش روشنفکر شد و روشن اندیشید، حتا اگر بیسواد و بی دانش باشیم؟ تنها کافی است که «حس» درست داشته باشیم و در برابر آن«فکر» مسئول باشیم. فکر و فکر کردن، محصول آموزش و پرورش و کسب دانش و منطق است. اگر«غرب» به جایی رسید، که رسیده است، واگر ما عقب ماندیم، که مانده ایم، برای این است که غرب برای «فکر کردن» و برای دانش اندوزی مدرسه و دانشگاه ساخت و انسان را برای اندیشیدن(علمی- منطقی، براساس خرد با آزمایش و تجربه) تربیت کرد. و اندیشه هزاران سویه دارد: از تربیت کودک تا ساختار حکومت، از عدالت اجتماعی تا عدالت سیاسی.
شریعتی در ادامه و برای پاسخ نهایی به اینکه سرانجام آن«فکر» چیست که بر«علم و عالم» برتری دارد، خود پرسش می کند و سپس پاسخ می دهد و در حین پاسخ(مانند همیشه دوباره) به «صحرای کربلا»ی مبارزه پا برهنه ها می زند که: «... الان در دنیا "چی" با "چی" می جنگد؟ ... "علم" می جنگد با "فکر". این پا برهنه گرسنه فقیر، این محکوم فقر و بیماری و گرسنگی و پابرهنگی و عریانی، در برابر، فقط مسلح به یک چیز است: "فکر"، ایمان، یک ایدئولوژی، یک هدف، یک آگاهی روشن بینانه( با اینکه حتی سواد هم ندارد)...اینست که در عین حال در پیش پای جامعه هائی که می خواهند "انتخاب کنند"، راه دیگری قرار می گیرد، و آن انتخاب راه علم، سرمایه داری، قدرت و صنعت است، یا انتخاب یک راه فکری، یک ایده آل، یک ایدئولوژی. مسلم است که جامعه ای که ایده آل دارد، یک ایدئولوژی و ایمان دارد، بر هر قدرتی حتی بر قدرتی که منظومه شمسی را تسخیر می کند، پیروز می شود، و چنین جامعه ای، بی تردید، بعد از ده سال، پانزده یا بیست سال"تمدن" هم خواهد داشت، "ماشین" هم خواهد داشت، خودش تولید کننده در سطح جهانی خواهد بود... اما اگر جامعه بدون ایده آل، بدون ایمان، بدون آگاهی، "آگاهی، خودآگاهی، و آگاهی اجتماعی"- آنچه که روشنفکر را می سازد و من از آن بنام "مذهب" یاد کردم- فقط بدنبال صنعت، بدنبال قدرت، بدنبال سرمایه داری، و بدنبال آنچه که امروز پیشرفت صنعتی و علمی نامیده میشود، برود، اگر موفق شود- که نمی شود- همواره مصرف کننده خواهد ماند... اگر ایدئولوژی داشته باشیم، مسلما، بیدرنگ، پس از مرحله موفقیت ایدئولوژیکی، موفقیت ایمانی- که قطعی است- خودمان تولید کننده بزرگترین تمدن خواهیم بود...14».
اما، واقعیات تاریخ تکامل و پیشرفت جوامع در دو سده اخیر کاملا عکس نظرات و پندارهای دکتر شریعتی را نشان می دهند: پیشرفت و تمدن نوین با روشنگری، خرد، تقدس زدایی، و با علم و دانش شروع شد و همچنان ادامه دارد، بدون آنکه«ایدئولوژی» و روشنفکر مذهبی در آن کوچکترین نقشی داشته باشند. و هرجا ایدئولوژی، و روشنفکر دینی- مذهبی در راس امور قرار گرفت، جز خواری و ذلت وفقر وعقب ماندگی چیز دیگری به همراه نیاورد. نگاه کنید به مجموعه جوامعی که درآنها «انتلکتوئل ها» در راس امور قرار گرفتند(اروپا و آمریکای شمالی) و تمام کشورهای که درانجا «مومنان روشنفکر»، با ایدئولوژی اسلامی مصدر کار شدند، نگاه کنید به جمهوری اسلامی ایران(مدل شریعتی)، طالبان افغانستان، سودان، سومالی وغیر. در جوامع مدل شریعتی، نه تنها از تمدن و تولید خبری نیست، بل هرچه هست از«غرب» است و اگر آنها سوزن به آنها ندهند حتا شلوارشان را نیز نمی توانند بدوزند. بعلاوه، تمام این جوامع، پیش از«انتلکتوئل ها»، پیش از کنار زدن نیروی ماوراء طبیعت و جانشینی آن با خرد انسان خود بنیاد، همگی هم بهره مند از دین ومذهب بودند(ایدئولوژی)، هم دارای ایمان و نیز«روشنفکرانی» که سرشار از ایمان، اما بدون خط و امضاء، و از درون مجموعه آنها در یک روند هزار و چند سد ساله جزء تاریکی چیزی بیرون نیامد.
این اندیشه های شریعتی به هر بی دانشی که سرشار از ایمان و تعصب بود(وهست)، امکان داد(و می دهد) تا افکار واندیشه های پریشان و واپسگرای خود را در قالب« انقلابی- مترقی» یا در خدمت «بشریت»، بدون زائده های جامعه صنعتی، به ملت عرضه کند و آنچنان پیش آید که با انقلاب اسلامی پیش آمد. او می گوید با« ایمان و ایدئولوژی» می توان بر هر قدرتی که منظومه شمسی را تسخیر کرده است، پیروز شد. آیا سخن بی خردانه تر از این می توان گفت. آن نیروئی که آسمانها را در نوردید نه ایمان، بل خرد، علم و دانش بود. یعنی درست همان چیزی که او انکارش می کند. حتا اتحاد جماهیر شوروی و تمام کشورهای اروپای شرقی، که جوامع خود را بر روی ترکیبی از خرد وایدئولوژی بنا کرده بودند، درست به خاطر دخالت «ایمان» زمینی و نگاه یکسویه ایدئولوژیک به انسان و جامعه، در هم فروپاشیدند. آنها محصول اندیشه های سده نوزده و بیست بودند، اندیشه های شریعتی که عقبگرد تاریخی به دخمه های تاریک هزارو چهارسد سال پیش وایمان و تعصبی است که رشد و تکامل هزار و چند سد ساله انسان(مسلمان) پس از محمد را فراموش می کند و می خواهد به «خویشتن خویش»، به صدر اسلام، به «وصایت»، به امامت، یعنی حاکمیت الله بر انسان برگردد.
شریعتی که استاد سفسطه و مغلطه است، و میتواند با مهارت بیان زمین و زمان را بهم وصل کند، و چنان داد سخن دهد که گویا «حقیت» نهائی تنها در نزد الله و او محفوظ است، در ادامه تعریف و توصیفش از«روشنفکری» که اگر سواد و دانش، و حتا خط و امضاء هم نداشته باشد، مهم نیست، زیرا ایمان ومذهب کافی است، ادامه می دهد که او(روشنفکر دینی) تنها باید«آگاه» باشد و«آگاهی» سه نوع است: آگاهی، خودآگاهی(انسانی) و آگاهی اجتماعی، که خودآگاهی(انسانی) وآگاهی اجتماعی بالاتر ازآگاهی است. اما اینها چه هستند که ما را در نهایت بر کسانی که منظومه شمسی را تسخیر کرده اند، پیروز خواهند کرد، توجه کنید:
«... خودآگاهی! بالاتر از آگاهی از فلسفه، آگاهی از علم، آگاهی از تکنیک، آگاهی از صنعت(است)، اینها آگاهی است نه "خودآگاهی"، یعنی چیز که مرا بخویش بنمایاند، چیزی که مرا استخراج کند، چیزیکه مرا بخودم معرفی کند، چیزی که متوجهم کند که من چقدر "ارزش"دارم... بنابراین دو تا "آگاهی"است: یکی"خود آگاهی" و دیگری"آگاهی اجتماعی15...».
در نتیجه، آگاهی که عبارت است از علم و دانش، تکنیک و صنعت یا فلسفه و امثال اینها مهم نیستند، بل خود آگاهی(ایمان دینی- مذهبی) مهم است که آن بر دونوع است، یکی خود آگاهی(انسانی) ودیگری خود آگاهی اجتماعی. و«خود آگاهی اجتماعی» در آنچنان مقام و مرحله ای قرار دارد که بدون آن هرعلم وعالمی بی معنا و پوچ خواهد بود:
«... آن "خود آگاهی اجتماعی" ای که من بعنوان آگاهی پیامبرانه و روشنفکرانه میگویم... از بین که رفت، دیگر مهم نیست که متمدن بشوند، که عالم بشوند یا فیلسوف، مهم نیست که نصفشان بوعلی سینا بشوند و نصف دیگرشان حلاج، فرقی نمی کند، در هر صورت میشوند نوکر خلیفه. مگر خود ابوعلی سینا چیست؟ آدمی که در جوانی، آن نبوغ عظیم را دارد که دنیا را خیره می کند بصورت "قلم خود نویس" آقای خاقان درمی آید! معلوم است که اگر شعوری نداشت، بهتر بود. وقتی که هدف نباشد اینطوری می شود. تکنسین علمی، وضعش، چه میسازد؟ تکنیکش، علمش، صنعتش، همه اش، اینطوری میشود... با این وضع ، بی تردید اگر هنر نداشتیم بهتر بود! چه فایده از این "هنر" و از این "دانش و علم"؟ هیچ!... بنابراین می بینیم که عامل استحمار در زمان بنی عباس علم است، تمدن است، هنر و ادبیات است، و تحقیق...16 ».
اینکه در زمان بنی عباس به چه میزان علم و هنرو تمدن و ادبیات وجوداشته است، بماند، اما از این روشن تر نمی توان با هرچه خرد وعلم به ستیز پرداخت، تحت عنوان خود آگاهی اجتماعی! یعنی، یا آنچه اتفاق می افتد و انجام می گیرد در تطابق با پندارها و تصورات من از هدف(ایدئولوژی، دین و ایمان مذهبی) است، یا به پشیزی نمی ارزد بگونه ای که اگر«ابوعلی سینا شعور نداشت» بهتر می بود واگر در دوران بنی عباس استحمار وجود داشته است، درست به دلیل هنر وادبیات و تحقیق وعلم بوده است. یعنی اگر ما در دوران بنی عباس علم نمی داشتیم و ابوعلی سینا هم عقل و علمی نمی داشت برایمان بهتر بود!؟
چنین سخنانی می تواند تنها نتیجه مغز«روشنفکری» باشد که بدون« خط و امضاء» و علم و دانش، اما ایمان برایش همه چیزاست. آیا اینهمه اختراعات و اکتشافات در دو سده اخیر که تمام زندگی بشریت را زیرو رو کرده است، منتج از «خود آگاهی انسانی یا خود آگاهی اجتماعی»(به سبک شریعتی، مذهبی شدن، به خویشتن اسلام اصیل خویش بازگشتن) است یا محصول همان آگاهی(علم)؟
چرا برق، بدون ایدئولوژی، بدون مکتب، بدون«خود آگاهی اجتماعی» به دردی نمی خورد؟ بدون برق، با- یا بی ایدئولوژی، ما دوباره به سده میانه، به دوران تاریکی، پرتاپ خواهیم شد. چرا تحقیقات وکشف پنی سیلین که تاکنون جان میلیونها انسان را نجات داده است، بدون خود آگاهی اجتماعی به دردی نمی خورد؟ چرا تلفن یا کامپیوتر و یا سدها اکتشافات و اختراعات دیگر که زندگی مرفه و بهترانسان را ممکن ساخته اند، بدون هدف متعالی «برگشت به خویشتن خویش» بی ارزش است. تمدن اروپا و آمریکای شمالی را علم و دانش و خرد خود بنیاد انسان ساخته است، یا ایمان مومنان؟ این چه سخنان پوچ وبی مایه ای است که بیان می شوند؟
آیا اندیشه فیلسوفان بزرگ که«آگاهی»(علم) داشته اند راهگشای مشکلات عدیده بشریت بوده است، یا کسانیکه بدون آگاهی(علم)، اما با« خودآگاهی اجتماعی» با حس و ایمان، و دین ومذهب عمل کرده اند؟ اندیشه های بزرگانی چون اینشتاین به بشریت خدمت کرده اند یا «مقدسان» و متونهای مقدس رنگارنگ، «روشنفکران دینی»(آنها که خودآگاهی اجتماعی دارند) بیشتربه بشریت و جوامع خود خدمت کرده اند( اگر اصولا خدمتی کرده باشند)یا آن «اگاهان»(دانشمندان و عالمان)؟ شریعتی یکی از برجسته ترین نمونه های«روشنفکر» دینی است که با ایمان و تعصب به جنگ خرد وستیز با علم و دانش می رود. نگاه کنید که او در خرد و علم ستیزی تا کجا پیش می رود:
«... "عالم"، خیال میکند که "خودآگاه" است، "جامعه آگاه" است، "زمان آگاه" است، در صورتیکه، او فقط "عالم" است! بخاطر اینکه "علم برای علم"، بطور مجرد، یک عامل انحراف است از "خود آگاهی انسانی" و از "خودآگاهی اجتماعی"... ما وقتی که مشغول مطالعه ای هستیم یا وقتیکه غرق کشف یا اختراعی هستیم، در آن حالت، "خودآگاهی" نداریم، احساس نمی کنیم، ابزاری هستیم برای"عمل" و مجموعه این حالات است که تکنیک را، تمدن را و علم را بوجود آورده است، تحقق اینها همه در حالات ناخودآگاهی است، همه در حالت دور شدن انسان از خویشتن حقیقی خویش است. همه، در حالت دور شدن از تامل در خویش وغرق درچیز دیگری بودن، بصورت ابزار برای بکار افتادان چیز دیگر است، در چنین لحظاتی است که تمدن و تکنیک بوجود آمده و از اینجا است که"علم" به "خود آگاهی انسانی" و "خود آگاهی اجتماعی" صدمه میزند!...17».
انسان در می ماند که به این«روشنفکر» دینی چه بگوید. اینهمه ستیز با علم و دانش و خرد و منطق برای چه؟ چرا اینهمه دانشمند که محصول کار آنها گیتی را دگرگون کرده است و نتیجه تلاش و تحقیقات آنها موجب رفاه بشریت و زندگی بهتر برای همه شده است، خود آگاه نیستند و مسئولیت اجتماعی یا سیاسی نمی فهمند، اما شریعتی که محصول پندارهایش جمهوری اسلامی یا حکومت طالبان و ملا عمر است، از آنها بهتر می فهمد؟ شریعتی می گوید ما باید خود اگاه شویم و خود آگاهی اجتماعی و انسانی پیدا کنیم وعلم به این امر صدمه میزند، نتیجه؟ علم را کنار بگزاریم، که گزاردند و بهمراه آن پایه علم، یعنی خرد را. در دنیای مدرن، سدها هزار دانشمند «برای علم» تلاش می کنند و بدون تلاش آنها اصولا نمی توان مشکلات امروز بشریت را پاسخ گفت، از ساخت کفش برای همه تا تهیه آب آشامیدنی، و ایشان می گوید«علم برای علم» یک عامل انحراف است! انحراف از چه؟ از ایدئولوژی! ایدئولوژی و ایمانی که(از نگاه او) می تواند بر روی حتا «بی خطی»(بیسوادی محض) بنا شود، و حس را به جای خرد بنشاند. و آن ایدئولوژی کدام است؟ اسلام ناب شیعه! تصورات او از انسان، اصولا یک بدی و ارتجاعی است. انسان محصول زمان و مکان، محصول فرهنگ و اندیشه های متفاوت است. انسان هندوستان با انسان آلمان، نه بنابر دلایل ژنتیکی، که بنابر فرهنگ و محیط رشد وآموزش و پرورش، دو تا است. همچنانکه اگر دکتر شریعتی در سوئیس پا به گیتی گزارده بود، (شاید) جامعه ما را با اینهمه مشکل روبرو نمی کرد و به جای کشف«قانون» تکامل تاریخ اسلام، به کار دیگری مشغول می شد.
شریعتی نه تنها با علم و دانش سر ستیز دارد، بل با تمام دستاورد های بشر که تمدن امروز را می سازند سرسازگاری ندارد. اودر دفاع ازتز «خود آگاهی انسانی و خود آگاهی اجتماعی» اش و عوامل مضر برآن، پس از ستیز با خرد و خردمندان و دانش و دانشمندان، اینبار به نبرد با آزادی می رود، یعنی به نفی آن چیزی می پردازد که اساس جامعه مدرن وباز را می سازد. او، از جمله در باره آزادیهای فردی، آزادی زنان یا آزادی«جنسی» چنین می نویسد:
«... "آزادی فردی" عامل مخدر بزرکیست برای اغفال از" آزادی اجتماعی" و از "خود آگاهی اجتماعی"! این مسئله- گفتم یاد داشت کنید-! خیلی مهم است. برای اینکه "خود آگاهی اجتماعی" در ذهن کور شود، آدمی از آن اغفال شود، مسئله "آزادی های فردی" را مطرح می کنند، و چون این آدم احساس می کند که از نظر "فردی" آزاد است، احساس "آزادی " میکند!... این، فقط یک احساس کاذب از آزاد شدن است و بدتر!... "آزادی زن" بعنوان چه؟(بعنوان) جنگ زرگری! گشودن یک جبهه فرعی بین زن و مرد! برای چه؟ برای اینکه از جبهه اصلی بین شرق وغرب غافل شود... و "آزادی جنسی" دو تا "به ازاء" دارد. یکی، (این است که) غرب در برابر مواد خام شرق که غارت می کند، باید "کادو" بدهد- "به ازاء"، یعنی یک چیزی هم باید بدهد-: آزادی جنسی وارد می کند! یعنی " بابت اینهمه مواد خامی که برای ما از مشرق شما میاید باید چیزی بشما هدیه می کنیم...18».
پس از تشکیل حکومت اسلامی(ولایت فقیه، «وصایت» محمد، امامت)، پیروان مومن نظام، با «خودآگاهی اجتماعی»(به سبک شریعتی)، بی خط و بی امضاء، اما با ایدئولوژی شیعه، مومنانی که شریعتی را «استاد و معلم بزرگ» خود می دانستند( و امروز نیز بعضا می دانند)، کسانی که از سر«ارادت» به او حتا جسدش را شستشو دادند و بر او نماز گزاردند، با اتکاء به همین سخنان، با ایمان به همین اندیشه در نشاندن ایمان به جای خرد بود که دانشگاها را تعطیل و استادان را اخراج کردند تا علم را دینی، «آگاهی»(علم) را تبدیل به «خود آگاهی اجتماعی»(ایدئولوژی، اسلام اصیل) کنند و چنان فاجعه آفریدند که برخی از آنها بعدها بخاطر صدمات جبران ناپذیری که به علم و دانش و جامعه وارد کردند از خدایشان، و نیز از ملت، طلب بخشایش نمودند، و عده ا ی دیگر هنوز بر همان طبل می کوبند. همین اندیشه ها بود( وهنوزهست) که درباره صلاحیت آقای رجایی(نخست وزیر)، که گفته می شد ایشان«دیپلم» هم ندارند، «امام» گفتند،(نقل به معنی)« مهم نیست، اواگر عقل ندارد، ایمان دارد». و در دعوای مربوط به اهمیت کارشناسان و متخصصان برای اداره امور تخصصی کشور، «ایمان» بر تخصص ارجحیت یافت. عین بیانات دکتر شریعتی.
اگر گوهر مجموعه بیانات دکتر را که درسخنرانیها و نوشتارهای گوناگون بیان شده اند(به عنوان مثال:امت و امامت، انتظار مذهب اعتراض، فاطمه فاطمه است، چه باید کرد؟، و...) کنار هم قراردهیم، تصویر آنچه اومی گوید ومی خواهد چنین است: پس از فوت محمد، با «انتخاب» ابوبکر به جانشینی محمد،«بیعت» جای«وصایت» را گرفت وبدین ترتیب تاریخ اسلامی از مسیر واقعی اش خارج شد. «وصایت»، یعنی وصیت محمد آن بود(وهست) که پس از او(محمد)، علی و خاندان اوجانشینان پیامبر باشند و بر مسلمانان حکومت کنند. حکومت امر زمینی نیست، بل آسمانی، الهی، وراثتی و دراختیار خاندان داماد محمد است. بیعت(«انتخاب»)، عملی است نادرست که رای پیامبر را با رای افراد نادان و شکم پرست یکی می کنند. پس، باید برای امامت(خاندان علی)، و ایجاد جامعه«امت- امامتی» مبارزه کرد. جامعه ای که درآن یک امام همه امور امت را بدست خواهد گرفت وآنان را با ایمان خویش به سرمنزل مقصود، که تشکیل امت واحد جهانی است هدایت خواهد نمود.
امامی که:«... در کنار کعبه ندا در می دهد... امام پس از ظهور و اعلام نهضت خویش در کعبه با 313 تن که نخستین گروندگان و همگامان او هستند به کوفه می آید... و در پشت کوفه بقدری از علمای فاسد می کشد که جویهای خون روان می شود و مبارزه را با شمشیر و جهاد و کشتار آغاز می نماید و حکومت عدل را در سطح جهانی استقرار می دهد... و بعد از استقرار حکومت جهانی عدل، کشته می شود... این... طرز تفکر شیعه امروز درباره امام زمان است. (و) من شخصاً به طرز تفکر، و طرح این شکل اعتقادی بیش از طرحی که در ذهن تحصیلکرده های روشنفکر مذهبی است و می کوشند تا اصل امام زمان را با اصل فیزیولوژی و فیزیک و شیمی و بیولوژیک اثبات کنند، معتقدم... (امام )از اینرو پرچم بدر را در دست دارد تا نشان دهد نهضت و جنگی، که در انتهای تاریخ برای استقرار عدالت آغاز می شود درست همانند جنگ بدر است که در اسلام برای استقرار شریعت و حقیقت آغاز شد، وهمچنانکه در بدر اولین پیروزی را اسلام- که آخرین نهضت نبوت است- بدست آورد این انقلاب هم- که آخرین نهضت عدالت است- جنگ بدر دومی است که به پیروزی بزرگ عدالت در سطح جهانی منجر خواهد شد و این انقلاب به آن نهضت پیوسته است و دو حادثه نیست، یک جنگ است، در دو جبهه...19 ».
و شکل حکومت امام و اداره جامعه چگونه است:«... دو نوع دمکراسی است: دمکراسی آزاد و دمکراسی متعهد یا هدایت شده. دمکراسی غیرمتعهد حکومت آزادی است که تنها با رأی مردم روی کار می آید و تعهدی جز آنچه که مردم با همین سنن و با همین خصوصیات می خواهند ندارد. (اما) دمکراسی متعهد حکومت گروهی است که می خواهد بر اساس یک برنامه انقلابی مترقی افراد را، بینش افراد را، زبان و فرهنگ مردم را، روابط اجتماعی و سطح زندگی مردم و شکل جامعه را دگرگون کند و به بهترین شکلش براند. برای این کار یک ایدئولوژی دارد، یک مکتب فکری مشخص دارد، یک برنامه ریزی دقیق دارد و هدفش این نیست که یکایک این مردم رأیشان و سلیقه شان متوجه او شود... این دمکراسی متعهد است، رهبری متعهد است، که جامعه را نه بر اساس سُنت های جامعه، بلکه بر اساس برنامه انقلابی خودش به طرف هدف نمایی فکری و اجتماعی مترقی براند. بی شک اسلام یک حکومت متعهد است، پیغمبر یک رهبر متعهد است... پیغمبر ما... پیغمبری نیست که کلمات وحی را اعلام کند و خاموش بماند... (او) برای تحقق این پیغامها... شمشیر می کشد و به همه حکومتهای این جهان هم اعلام می کند یا تسلیم این راه بشوید یا از سر راه من کنار بروید... و هر کس نرفت به رویش شمشیر می کشم. پیغمبر مسلح است چون پیغمبر متعهد است. کسی نیست که به مردم آنچنان که هستند بخواهد خوش بگذرد، یک مصلح، یک تغییر دهنده مردم و تغییر دهنده جامعه است. اگر رأی فاسد است رأی را ملاک انتخاب و تعیین عقیده و راه خودش نمی کند، بلکه عقیده و مسیراو متعهد است که این رأی را عوض کند... امروز حکومت یا گروه متعهدی سیاسی که در یک کشور رهبری را بدست می گیرد...- ولومذهبی هم نباشند متعهدند- که سرنوشت انقلاب را به رأی های بی ارزش و خریداری شده و بازیچه جهل و خرافه و غرض وانگذارند... از نظر جامعه شناسی سیاسی، این گروه متکی به کسب رأی اکثریت افراد نیست، متعهد به تحقق ایده ها و عقاید و افکارش... براساس ایدئولوژی خودش است...20».
و فاطمه، به این دلیل فاطمه است(نقش و تصویر زن امروز) که برای«وصایت»، امامت، قیام می کند تا در زمان غیبت امام پنهان، حکومت اسلامی، ولایت فقیه، تشکیل دهد و مردم را به راه راست هدایت کند تا از سر راه او(اسلام واقعی) کنار بروند و اگر نرفت برویشان«شمشیر» بکشد، که کشیدند و هزاران نفر را قربانی تصورات واهی و پندارهای واپسگرایانه خود کردند.
و«روشنفکرمذهبی» شریعتی، که نه خط دارد ونه امضاء، نه انتلکتوئل(کارفکری کند)است و نه متخصص، که علم را تحقیرمی کند وبرای دانش پشیزی ارزش قائل نیست، در کنار امام قرارمی گیرد تا آن جامعه اسلام واقعی را، که درآن«احکام وموازین شرع» حاکم است و نماینده خود خوانده الله بر روی زمین، نه با بیعت(انتخابات)، که با«وصایت»، امامت، حکومت می کند، برقرار سازد وسپس مردمان نادان را با زور شمشیر«خوشبخت و سعادتمند» کنند. جامعه ایده آل شریعتی چنین است:
«... جامعه‌ای (است) که افرادش تحت یک رهبری بزرگ و متعالی، مسئولیت پیشرفت و کمال فرد و جامعه را، با خون و اعتقاد و حیات خود حس می‌کنند و متعهدند که زندگی را نه در بودن به شکل راحت، بلکه دررفتن به سوی نهایت و به سوی کمال مطلق، دانایی مطلق، خودآگاهی مطلق، کشف و خلق مداوم ارزشهای متعالی، نماندن در هیچ منزلی و شکلی و قالبی... اُمت جامعه‌ای است از افراد انسانی که همفکر، هم عقیده، هم‌مذهب و همراهند، نه تنها در اندیشه مشترکند، که در عمل نیز اشتراک دارند... افراد یک اُمت یک گونه می‌اندیشند و ایمانی همسان د ارند و درعین حال در یک رهبری مشترک اجتماعی، تعهد دارند که به سوی تکامل حرکت کنند، جامعه را به کمال ببرند، نه به سعادت...، میان دو اصل به خوشی گذراندن و به کمال گذشتن، اُمت طریق دوم را می‌‌گزیند... حتی اگر این تکامل به قیمت رنج افراد باشد... اُمت یک جامعه متحرکِ مهاجر و دارای ایده‌آل است...21».
اندیشه هایی که در عمل همگی جهنم آفریدند، در شکل استالینیسم(«جبریت» قانون تکامل تاریخ طبقات)، نازیسم(«جبریت» روند تکامل«انسان برتر نژادی»، داروینیسم نژادی) وخمینیسم(«جبریت» تکامل تاریخ اسلام، مطلقیت حقیقت نهایی یک دین یا مذهب) و ساختن انسانهای«برتر» ، که درعمل بدترین را آفریدند. انسانهایی که با«نیت خوب» دست به بزرگترین جنایات تاریخ بشر زدند. و تاریخ نشان داده است، آنها که کار«شر» می کنند تا«خیر» پیروز شود، خود شر مطلق اند.
تفاوت است میان آنانی که درطبیعت در پی کشف ذره «هیگز» هستند با کسانیکه در«ماوراء طبیعت»، هنوز در سده بیست، در پی کشف «حقیقت»های پنهان هزاروچند سد ساله در متون «مقدس». یکی راه به روشنایی می برد و دیگری در همان تاریکی و ظلمت در جا خواهد زد. یکی با خرد، علم و دانش و اتکاء به نیروی خلاق وآفریننده انسان خود مختار، دویست وپنجاه میلیون کیلومتر در فضای بی انتهای کهکشان می پیماید و پس از هشت ماه بر روی کره مریخ فرود می آید، و دیگری با کنار زدن خرد، و اتکاء به ایمان و پناه بردن به مقدسان و مقدسات، بدون کمک«غرب» (عقل عینیت یافته در تکنیک) از قم به تهران هم نمی رسد. چرا عقب ماندیم؟


منابع و توضیحات:
1- چه باید کرد؟، مجموعه آثار 20، از معلم شهید دکتر شریعتی، دفتر تدوین و تنظیم مجموعه آثار معلم شهید دکتر علی شریعتی، چاپ اول زمستان 1360، ده هزار نسخه(مشخصات دیگری ارائه نشده است).
*- مطالب داخل "..." از دکتر شریعتی است.
2- همانجا، مقدمه ناشر.
3- همانجا، برگ 55، 168، 169
4- همانجا، برگ 60
5- همانجا، برگهای 60 تا 68
6- همانجا، برگهای 68، 69
7- همانجا، برگهای 75، 76، 77
8- همانجا، برگهای 83 تا 85
9- همانجا، برگ 100
10- همانجا، برگ 100
11- همانجا، برگ 125
12- همانجا، برگهای 169، 170، 171
13- همانجا، برگهای 183، 184
14- همانجا، برگهای 185، 186
15- همانجا، برگهای 199، 202
16- همانجا، برگهای 213 تا 215
17- همامجا، برگ 235
18- همانجا، 239تا 241
19- دکتر علی شریعتی: حسین وارث آدم (مجموعه آثار جلد19)، انتشارات قلم، فروردین
1360، برگهای 269، 270، 299
20- دکتر علی شریعتی: علی(ع) ، مجموعه‍ی آثار 26، انتشارات نیلوفر، 1362، چاپ دوم، برگهای 617- 619
21- امت وامامت، همانجا، مجموعه آثار 26، برگهای 630 ، 520 ، 506 ، 505 ، 504.


تماس با نویسنده: Dastmalchip@gmail.com

jeudi 23 août 2012

زندنگی نامه حکیم ابوالقاسم میرفندرسکی
میـرزا ابوالقاسم فرزند میرزابیـگ، فرزند امیر صـدرالدین موسوی حسینی فنـدرسکی معـروف به «میرفندرسکی»، از حکما وعرفـای امامیه بود که در حکمت طبیعـی، الهـی، ریاضی، علوم نقلیه و شعر و ادب، یگانه روزگار صفوی- قرن یازدهم هجری- بود. او در تسخیر، جفر، کیمیا و خوارق عادت، ید طولایی داشت و از استادان به نام مکتب اصفهان به شمار می رود....
برای خواندن توضیحات بیشتر به ادامه مطلب بروید ...


1. زندگی عادی
1-1 نسب
میرزا ابوالقاسم فرزند میرزابیگ، فرزند امیر صدرالدین موسوی حسینی فندرسکی معروف به «میرفندرسکی»، از حکما وعرفای امامیه بود که در حکمت طبیعی، الهی، ریاضی، علوم نقلیه و شعر و ادب، یگانه روزگار صفوی- قرن یازدهم هجری- بود. او در تسخیر، جفر، کیمیا و خوارق عادت، ید طولایی داشت و از استادان به نام مکتب اصفهان به شمار می رود.
پدران میرفندرسکی از بزرگان سادات استرآباد می باشند. آبادی «استرآباد» به دارالمومنین شهرت یافته است. خانواده نستوه میرفندرسکی، نسب شریفشان به امام موسی کاظم (ع) می رسد.
جد او میرصدرالدین، در ناحیه فندرسک- از قرای استرآباد- در زمان شاه طهماسب صفوی دارای املاک بسیاری بود. صدرالدین در زمان فتنه گروه سیاه پوش در استرآباد، در برابر این گروه ایستاد و از آن جا بیرون نشد. وی در زمان شاه عباس کبیر (996ق) با لشکر به سوی خراسان و بسطام، آهنگ حمله کرد و سپس درگذشت؛ پس از آن فرزندش میرزابیگ فندرسک- پدر ابوالقاسم- به خدمت سلطان وقت- شاه عباس اول- درآمد و با خدمات شایسته ای که انجام داد، نزد سلطان، گرامی و عزیز گشت.

2-1 زادگاه و محل تحصیل (م. 970 و 1050 ق/ 1563- 1640م)
ابوالقاسم در فندرسک، دهستانی از بخش رامیان (که امروزه به نام شهر خان ببین و منطقه فندرسک در روستای نامتلو معروف است) در دوازده فرسنگی گرگان کنونی ، از بخش های استرآباد در سال 970 ق, 1563 م. زاده شد. وی مقدمات علوم را در همان نواحی فراگرفت و برای ادامه تحصیل، به مازندران و قزوین و در نهایت به اصفهان سفر کرد. گفته اند: او به هند نیز برای تحصیل سفر کرده است.

3-1 فرزندان
از زندگی شخصی میرفندرسکی چیزی نقل نگردیده و روشن نیست دنباله و فرزندان او چه کسانی بوده اند؛ ولی از فرزندان او دو تن مشهور و معروفند:
یکی، نوه ایشان به نام «میرزاابوطالب» پسر «میرزابیگ پسر ابوالقاسم» که همانند جدش یکی از علمای راز اول و از مبارزترین شاگردان علامه مجلسی است. وی مردی فاضل و شاعری توان مند بود که دارای آثار فراوانی است. از جمله التکمله فی شرح التذکره شمس الدین محمد خفری که خود شرحی بر تذکره الهیه اثر خواجه نصیر الدین طوسی می باشد.
دیگری، سید محمد فندرسکی است که در پایان سد سیزدهم و آغاز سده چهاردهم در تهران به سر می برد و صاحب طرائق الحقایق او را می شناخت و ایشان را ستوده و درگذشت وی را به سال 1313ق. در تهران نوشته است.

4-1 درگذشت
گرچه درباره زادروز و درگذشت مرحوم میرفندرسکی وفاتی وجود ندارد، ولی در جای خاک سپاری او، همگان وفاق نظر دارند.
مطابق نظر بسیاری از مورخان و نویسندگان، او در زمان شاه صفی صفوی به سال 1050 ق. نوشته شده، ولی از ماده تاریخ زیر، که در پایان رساله صناعیه میر (نسخه 887 آستان قدس رضوی) ثبت است. سال 1049 ق. به دست می آید:
تا شد زجهان خسرو فوج دانش شد بحر جهان تهی زموج ندانش
تاریخ وفاتش زخرد جستم، گفت صد حیف از آفتاب اوج دانش
میرفندرسکی در اصفهان در محلی که امروز به تخت فولاد و تکیه میر معروف و مشهور است، در مقبره بابا رکن الدین به خاک سپرده شده است.
مزار او در فضای بازار قرار دارد. بر روی خاک او سنگ یک پارچه بزرگی نهاده اند که به جانب غربی آن، کتیبه ای به خط ثلث برجسته، «مورخ به سال 1050ق» نگاشته شده و متن زیر روی آن کنده کاری شده است:
بسم الله الرحمن الرحیم. الا ان اولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون. هذا مرقد قدوه الاولیاء وس ید الاصیاء، معتضد و المعتمد العرفاء، قائد السالکین و العاشقین، هادی الموحدین المتالهین السائر فضاء الجبروتیه الطائر فی هواد اللاهوتیه، عارف عوالم الالوهیه مالک ممالک الملکوتیه قطب الدین لاخوف علیهم و لا هم یحزنون.
می گویند: شاه عباس برای آن که دزدان جنازه، نتوانند نقب بزنند و جسد آن سیدجلیل القدر را بربایند، پیرامون قبر را کنده و سرب داغ در آن ریخته است.


2- زندگی علمی
1-2 اساتید
سیدابوالقاسم، نزد علامه چلبی بیگ تبریزی (م. 1041ق)- که خود از شاگردان افضل الدین محمد ترکه اصفهانی بود- و هم چنین نزد میربرهان الدین محمدباقر اشراق استرآبادی (م. 1041ق) به تحصیل حکمت و علوم پرداخت. سپس میرفندرسکی در مدرسه خواجوی اصفهان، که به داشتن دانشمندان به نامی چن شیخ بهایی، میرداماد و میرفندرسکی مشهور بود، به تدریس شفاء و قانون ابن سینا و دروس مختلف دینی، حکمت، کلام و هم چنین ملل و نحل شهرستانی مبادرت ورزید. جلسه درس او مشهور و زبانزد خاص و عام بود و علاقه مندان به حکمت، از دورترین نقاط، در درس او حاضر می شدند.

2-2 دانشمندان زمان
از میان داشمندان این عصر نام شیخ بهایی، میرداماد و ملاصدرا به عنوان هم دوره میرفندرسکی به ثبت رسیده است. در مدرسه خواجه، علاوه بر شیخ بهایی و ملاصدرا، دانشمندان بنامی، چون میرداماد و میرفندرسکی، دارای حوزه تدریس شلوغی بودند. ملاحیدر خوانساری صاحب کتاب زبده التصانیف، استاد محقق خوانساری، هم دوره این دو به شمار می آید.
عالم دیگری به نام اوحدی بلیانی- نویسنده تذکره عرفات العاشقین- نیز از هم عصران میر به شمار می رفت. هم چنین گفته شده که وی با ملامحمد تقی مجلسی و ملامحمدباقر مجلسی نیز هم زمان بوده است. گرچه پذیرش هم دوره بندن با مجلسی پدر دشوار نخواهد بود، ولی هم عصر بودن میرفندرسکی هم با پدر و هم با پسر چندان معقول نمی نماید.

3- شاگردان
چند تن از مدرسان و حکمای به نام دوره صفوی، شاگرد میرفندرسکی بوده اند که عبارتند از:
1- آقاحسین فرزند جمال الدین خوانساری، زاده 1016ق/ 1607م. که به سال 1098ق/ 1686 م در اصفهان درگذشت. وی حکیم، متکلم، محدث و فقیه بزرگ زمان خود بود به دلیل مهارت بر دانش هایی، چون ریاضیات و هیئت در حوزه های علمی به محقق خوانساری و استاد الکل نفی الکل شهرت یافت و نیز به علت آن که نام پدر و پسرش جمال الدین بود، از او به لقب «ذوالجمالین» یاد شده است. وی در حکمت، شاگرد میرفندرسکی بوده است.
2- ملارجبعلی تبریزی در گذشته 1080 ق، که حکیم و شاعر عصر صفویه بود و هم زمان با شاه عباس دوم می زیست. وی در فلسفه، شاگرد میرفندرسکی بود و روش مشایی داشت و کتاب های شیخ را درس می داد. او در شعر «واحد» تخلص می کرد. گویا ایشان عمر درازی داشته است.
3- محمد باقر بن محمد مومن سبزواری معروف به محقق سبزواری 1017- 1090ق، که از مفاخر علمای شیعه و از بزرگان، حکما و متکلمین بوده و در اصفهان زندگی می کرد. او نزد بزرگانی، چون شیخ بهایی، میرفندرسکی، ملامحمد تقی مجلسی و ملاحسنعلی شوشتری درس خوانده است. از آثار وی می توان به کتاب ذخیره اشاره کرد. مرگ او در اصفهان اتفاق افتاد و جنازه اش را در مشهد رضوی، در مدسه میرزا جعفر، در سردابی روبه روی قبر شیخ حر عاملی- نویسنده کتاب وسایل الشیعه- به خاک سپردند.
4- ملاصادق اردستانی متوفای 1134ق، که مردی حکیم، وارسته و مرتاض بود. از او رساله ای به نام حکمت صادقیه، درباره نفس و قوای مادی و معنی آن باقی مانده است.
5- رفیع الدین محمد بن حیدر حسینی طباطبایی نائینی، مشهور به میرزا رفیع نائینی (997- 1083ق) که از شاگردان شیخ بهایی و میرفرندرسکی و از سادات طباطبایی نائین، زواره و اردستان بوده است. شرح اشارات خواجه و شرح حکمه العین شریف جرجانی را حاشیه زده است و رساله ای فلسفی در حل شبهه «استلزام» نشوته است. به تازگی رساله ای نیز به نام ثمره شجره الاهیه در اصول عقاید با پاره ای از مقدمات فلسفی از او، به وسیله عبدالله نوری از فضلای معاصر، چاپ و منتشر شده است.
6- ملاحسنعلی بن عبدالله شوشتری، که به گفته علامه مجلسی در بحارالانوار، در مباحث علمی از میر، دارای اجازه بوده است.
7- میرفیاض بن هدایه الله حسینی اصفهانی، که از شاگردان میرفندرسکی بوده و دارای رساله ای در شناخت تصوف نیز می باشد.
8- صدرالدین محمد شیرازی معروف به ملاصدرا، که از مشهورترین فیلسوف متاله مکتب اصفهان و بنیاین گذار حکمت متعالیه می باشد. او نیز به گفته گروهی از مورخان و تذکره نویسان، از شاگردان میرفندرسکی به شمار می رود. اما گروهی دیگر نیز، با ارایه دلایلی، چنین ادعایی را نپذیرفته اند.

1-4 سفر برای کسب دانش
محمد ماجد شریف، بر این باور است که میرفندرسکی بیشتر عمر خود را در سفرهای خارج از ایران و به خصوص در هندوستان گذراند. سخن ماجد شریف برگرفته از گزارشی است که اوحدی از میرفندرسکی در عرفات العاشقین آورده است. در نوشته اوحدی، آمده که او سفرهای مکرر به هند داشته است، نه آن که وی دایم در سفر بوده است.
هم چنین گفته اند: ایشان به هشر شهری که وارد می شد، پس از آن که مردم به بزرگی شان و بلندمرتبگی ایشان پی می بردند، آن آبادی را ترک می کرد. این جابه جایی، ممکن است در هند باشد، زیرا به هند و شهرهای آن سفر کرده است.
او دلیل سفرهای گوناگون خود را به دوستان این گونه بیان می کند:
مکسب و مصرف در دو نحل باید؛ یعنی از محلی باید کسب کرد و در محل دیگری باید خرج کرد.
و نیز از وی پرسیدند: دلیل مسافرت زیاد شما به هند چیست، در حالی که در یاران بسیار کرامت و احترام داشته اید؟
در پاسسخ گفته بود: دهلیز منزل رفیع الدین صدر نزد من طولانی تر، از مسافت کشور هند است. یعنی برای من گذشتن از تمامی خاک هند خیلی راحت تر است تا گذر از درگاه خانه های بزرگان علمای ایران. بر همین اساس، لطیفه ای ساخته اند که: «دهلیزها اطول طویلا فی الغایه».
میرفندرسکی مدت هفت سال در یکی از خانقاه های هندوستان به سفر در آفاق و انفسی گذراند و این اعتکاف، او را به مرحله ای از پاکی نفس رسانید؛ به گونه ای که آنچه از کرامات او گفته می شود نشان از شهرت او در بین مردم آن دیار به خصوص اندیشوران می باشد.

2-4 دلایل سفر به هندوستان
او هنگامی به هندوستان سفر کرد که از یک سو، گفتمان برای طرح آموزه های شیعی توسط شاهان صفوی بازگذاشته شده بود و از سوی دیگر، چون بیشتر دانشمندان را، فقها علمای ظاهری و اهل حدیث تشکیل می دادند، مجالی برای طرح اندیشه های ژرف عقلی و فلسفی شیعی نبود از آنجا که شاهان صفوی تلاش در گسترش آیین شیعی داشتند، ناگزیر دین را تنها در چارچوب حدیث و تاریخ و تفسیر می دانستند، و از ظاهرگرایی دفاع می کردند و عالمانی را که در زمینه حدیث، تاریخ و تفسیر مشغول بودند، مورد حمایت قرار می دادند. بدین وجه میرفندرسکی به دلیل تعصب و سخت گیری فاضلان هم دوره خود، به ویژه فقیهان دره صفوی که با صوفیان و صاحب دلان سر ناسازگاری داشتند، به هندوستان سفر کرد و نزد پادشاهان هند نیز به مانند پادشاهان ایران از عزت و احترام ویژه ای برخوردار گردید.
هندوستان در آن دوران به سبب روش و منش اکبرشاه و سیاست «صلح کل» او، هم از لحاظ رونق اقتصادی و امنیت اجتماعی، مردمان نقاط دیگر را به سوی خود می کشید و هم از لحهاظ تنوع ادیان و آیین ها و دوری از تعصبات مذهبی و فرقه ای، برای مردمان، به ویژه دانشمندان آزاداندیش، جایگاه امن و دل خواهی بود.
در هند درباره شخصیت میرفندرسکی حرف و سخن بسیاری مطرح بوده است؛ چنان که در گزارش ها نگاشته اند: او تحت تاثیر آیین بودا، آیین هندو و حتی زرتشتی هندی بوده است. روش درویشی نیز داشته و گاهی آیین خانه به دوشی در پیش گرفته است. وی هفت سال در هند ریاضت کشید، تا به بلندای شناخت و کیمیاگری رسسید. همه این سخنان بیان گر نستوهی و بلندی جایگاه آن مرد بزرگ است.

5- تاثیرپذیری از هندوان
میرفندرسکی در زمانی که در هند بود بر اثر هم نشینی با یکی از شاگردان آذرکیوان- که صاحب منظمه «جام کیخسرو» می باشد- با انیدشه و آرای وی که ببیشتر رنگ زرتشتی، بودایی وهندی داشت، آشنایی یافت و از این ره گذر، افکار زرتشتی، بودایی و هندی و بر ذهن و افکارش اثر گذاشت.
گذشته از این، اقامتش در هندوستان موجب شد به افکار هندوان در حکمت و عرفان نیز دست پیدا کند و همین امر، مایه کشش وی به تدوین منتخبی از کتاب جوگ باسشت و نوشتن شرحی بر آن گردید. او لغات ترجمه جوگ را شرح کرد و حاشیه ای بر آن افزود. وی در آغاز به این اشعار تمسک جسته است:
این سخن هست هم چو آب روان *** پاک و دانش فزای چون قرآن
چون زقرآن گذشتی و اخبار *** نیست کس را بدین نمط گرفتار
ابلهی کو شنید این سخنان *** یا بدید این لطیف سرو بنان
جز به صورت بدان نپیوندد *** زان که بر ریش خویش می خندد
ظاهرا میرفندرسکی در این اشعار به گفته شیخ عطار نیشابوری توجه داشته که درباره کلمات مشایخ بزرگ صوفیه فرموده است: بعد از قرآن و احادیث نبوی هیچ سخن، بالای سخن مشایخ طریقت نیست که سخن ایشان نتیجه کارها و حال است، نه ثمره حفظ و قال؛ و از عیان است، نه از بیان؛ و از اسرار است، نه از تکرار؛ و از جوشیدن است، نه از کوشیدن؛ و از علم لدنی است نه از علم کسبی؛ و از عالم «ادبنی ربی» است نه از جهان «علمنی ابی» که ایشان ورثه انبیائند.
میرفندرسکی در حواشی خود بر کتاب جوگ، کوشیده است تا مطالب آن را با آیات و روایت و عرفان اسلامی تطبیق دهد. در شرح جمله ای، آیه مناسبی آورده است:
کسی که موجه- رستگاری- را یافته باشد، نشان او این است که در دولت و مراد و در بی نوایی و ناداری یک سان باشد؛ نه به رسیدن مطلوبی و مرادی خوش حالی کند و نه از فوت مقصودی و آرزویی غمگین نشود و راحت و رنج او را تفاوتی نکند: «لکیلا تاسوا علی مافاتکم و لاتفرحوا بما اتیکم» (حدید، آیه 23)؛ تا اندوه نبرید بر آنچه از دست شما رفته و شادی نبرید به آنچه خداوند در این دنیا به شما داده است.

6- طریق سلوک با ادیان و مذاهب دیگر
در این که وی به هند سفر کرده و حتی با پیروان ادیان و مذاهب آشنایی، بلکه رفت و آمد و هم نشینی داشته، شکی نیست؛ ولی این که او بخواهد از آنها اثر بپذیرد، به این معنا که جزو گروه آنها شود، چندان راست و درست نمی آید. زیرا در آثار او، از جمله «رساله صناعیه» ضمن آن که اگر قرار بر تاثیرپذیری باشد، به گونه ای که با قرار گرفتن در میان گروهی، از عقاید خویش دست بردارد، او پیش تر با اراذل و اباش و خروس بازان اصفهان هم دم و هم نشین بود: آیا به صرف هم نشینی و مصاحبت می شود گفت از هندوان تاثیر پذیرفته است؟ نا گفته نماند کسی که از بام تا شام در مدرسه بوده و فقط راه مدرسه و حمام و مسجد را می دانسته و جز با بزرگان و فقهای عظام سخن نگفته است، حتی آشنایی اش با سایر فرقه های دینی اهل سنت مانند حنفی، شافعی و حنبلی از طریق چند کتاب و درس نو بحث بوده است، یا کسی که خود تا پاسی از شب را با شب گردان و اوباش باشد و ساعاتی از روزش را به خروس بازی و همهمه با آنها بگذارند یا در بین هندوان رود و با فرقه های مختلف، چه زرتشتی، چه هندو و چه بت پرستان، هم نشین باشد، روشن است که در تعاملش با دسته اول رفتاری دوگانه خواهد داشت.
از این جهت چندان دور از ذهن نیست که وی از تحمل بالایی برخوردار بوده و به راحتی با آنها وارد گفت وگو می شده است و از این گفت وگو و حتی هم نشینی شرمنده هم نبوده است.
غرض این است که میرفندرسکی از مرزهای مشخص تجاوز کرده بود. حال این که آیا این تجاوز از خط های قرمز او را هم نشین آذرکیوانیان کرده یا تاثیر آن فرقه، او را خط شکن کرده است، چندان روشن نیست؛ ولی قطعا وی روش و منشی باز و تکثرگرا داشته است. او را با فقیهی که خاک را با آب می شوید تا تیمم کند نمی توان هم طراز دانست.
طرفه آن که آیین بودا غیر از زرتشتیان است؛ یعنی دو آیین کاملا جدای از هم می باشند. پس دور از ذهن نخواهد بود که در پاره ای از موارد در تهذیب نفس و گذرا از جهان گیتی به جهان مینو، وحدت رویه داشته باشند. با عغنایت به این که بعد اشراقی زرتشتی، بودایی و هندو بسیار به یکدیگر نزدیکترند.
میرفندرسکی سرانجام در زمان فرمان روایی شاه صفی (1038- 1052ق) به اصفهان بازگشت و پادشاه برای قدردانی از وی به دیدنش رفت؛ اما با وجود این اعتبار هیچ تغییری در رفتار وی دیده نشد و هم چون شته تا پایان عمر شریفش در عالم بی تکلفی و بی تعلقی زیست.
به نظر می رسد در سفر به هندوستان بیش و پیش از آن که میر تحت تاثیر افکار و اندیشه ها و یا اعمال و اوراد هندوان قرار گیرد، خود تاثیرگذار بوده است. چگونه ممکن است کسی که رفته تا چزی یاد بگیرد، بتواند در نزد بزرگان آن دیار بزرگ داشته شود و او را از سر بزرگی پاسش بدارند؟ ایشان مورد نکوداشت و ستایش بزرگان و دانشمندان آن دیار بوده است گرچه آنها هم شهریان سابق خد او باشند و هندوان او را گرامی می داشتند، نه از آن روی که مهمان نوازند؛ بلکه او را گرامی داشته اند چون مستحق چنان نکوداشتی بوده است. هر بار که می رفت فضلا و داشمندان از محضر او بهره ها می بردند.

باید توجه داشت این که میرفندرسکی عرصه را در کشورش بر خود تنگ می بیند و به ناچار از ایران می رود. روشن است که وضعیت خود را به لحاظ موقعیت علمی برای دیگران روشن کرده که در درون مجموعه فقها نمی گنجیده است و آنان هم او را به عنوان فیلسوف یا عارفی بزرگ از آن جهت که می تواند تاثیرگذار باشد، مورد اعتراض تند خود قرار می داده اند.

7- اوضاع فکری زمانه
پس از پیدایش سلسله صفویه و رواج مسلک تشیع، کلام به سبک اشعری و معتزلی رونق خود را از دست داد و زمینه برای رشد اندیشه های فلسفی و عرفانی فراهم شد و حکمت الهی رونق گرفت؛ به طوری که بسیاری از علما، از جمله میرفندرسکی و معاصرانش، مثل میرداماد (1042م)، شیخ بهاءالدین عاملی (1031م) اوحدی بلیانی (1030م. مولف تذکره عرفات العاشقین)، ملاحیدر خوانساری (صاحب زبده التصانیف) ملامحمدتقی مجلسی (1070م) ملامحمد باقر مجلسی و ملاصدرا، درحوزه معقول و منقول به نشر آثاری گران مایه پرداختند. با آغاز پادشاهی شاه عباس اول، اصفهان به مرکز هنر و دانش های اسلامی و کانون فرهنی تبدیل شد. اندریشوران و فیلسوفانی که از این دوره تا هنگام هجوم افغان ها در اصفهان پا به گیتی گذاشتند، به عنوان فیلسوفان مکتب اصفهان نامیده می شوند. حوزه فلسفی ممکتب اصفهان در این دوره شمار بسیاری از دانشمندان را در دامن خود پرورش داد و بسیاری از آنها در علوم و فنون گوناگون جامعیت داشتند. این حوزه از جهت شمارگان و فراوانی دانشمندانی که در آن پرورش یافتند بر سایر حوزه ها برتری دارد. یکی از خصوصیات اندیشوران این عصر، آن است که آنان نه فقط در حکمت و مباحث عقلی صاحب نظر بودند، بلکه در علوم نقلی مانند فقه، حدیث، رجال و درایه نیز مهارت و توانایی بایسته را داشتند.

8- جایگاه میر در بین شاهان صفوی
میرفندرسکی در روزگار حکومت شاه عباس اول (م 1037) و شاه صفی (م 1051) می زیسته و به دلیل جامعیتی که در دانش های گوناگونی هم چون حکمت الهی، علوم ریاضی و همه علوم عقلی داشت و هم چنین به دلیل این که در عرفان نیز مراتب والایی را طی کرده بود، در نزد شاهان زمان خود از موقعیت شایسته ای برخوردار بود.

9- زندگی فردی و اجتماعی
میرفندرسکی، با آن که شاهان و بزرگان برای او احترام زیادی قایل بودند، از هم نشینی آنها احتراز می کرد، در زندگی شخصی بسیار ساده و بی تکلف بود، بیشتر با ارباب ذوق و حال می گذرانید و باس فرومایه و پشمینه می پوشید و با همه گونه مردم هم نشین بود؛ به گونه ای که بزرگان گفته اند: میر خروسی داشت و بیشتر روزها با آن درمیان میدان شهر اصفهان در جمع خروس بازان می آمد. پس از مدتی این رفتار میرفندرسکی به گوش شاه رسید و شاه که منزلت خاصی برای میر قایل بود، روزی به دیدن وی رفت و از این رفتار او به کنایت شکایت کرد و به وی چنین گفت: شنیده ام که برخی از دانشمندان برای دیدن رفتار پوچ فرومایگان به گروه ایشان وارد می شوند.
میرفندرسکی که انگیزه شاه را دریافته بود، در پاسخ گفت: من هرروز در میان گروه آنها هستم؛ اما دانشمندی را در میان آنها ندیده ام.
شاه عباس از پاخ روشن و هوش مندانه وی به حیرت افتاده، ربه زیر انداخت و دیگر سخن نگفت.

از این گفت وگو چنان برمی آید که:
1- میرفندرسکی باید آن قدر دارای مقام عالی باشد که شخص شاه به وی توجه خاصی داشته باشد و برای او مقامی را باور داشته باشد که هم نشینی وی را با درویشان، برای خود و درباریان نکوهیده بداند.
2- میر، آن اندازه به پست های ظاهری و رویه های شکلی بی اعتناست که بی درنگ در پاسخ، رفتن خود را در جمع درویشان انکار نمی کند. این خود دلیل بر بزرگواری و بازدارندگی طبع و برتری همت ایشان است. او در رفتار نیز هم چون داشن، به کمال رسیده بود؛ به گونه ای که در شرح حال ایشان می گویند: مدت بیست سال از وی فعل مباح صادرنشد و چهل سال رخت خواری برای استراحت پهن نکرد و نوافل را در مدت عمر شریفش ترک نگفت.
میر در خلق و خوی، بسیار تحت تاثیر شاگردان آذرکیوان بود؛ به طوری که وقتی از ایشان پرسیده می شود: چرا به طواف کعبه نمی روی؟
پاسخ می دهد: در آن جا باید به دست خود گوسفندی را قربانی کنم و مرا دشوار است که جانداری را بی جان کنم.
داستان هایی که در مورد رفتار وی یاد کرده اند، در اصفهان مشهور می باشد که از آن جمله است:
وی هر روز یک زن بدکاره با یک شیشه شراب از بازار می گرفت و به منزل می برد، مردم ظاهربین به تناسب پندار خود او را سرزنش می کردند؛ ولی بعد دریافتند که وی بدکاره را به منزل خود برده و او را محبوس می کند تا مسلمانی را به گناه نیندازد و شراب را هم در خلوت می ریزد تا مسلمانی او را نخورد و نیاشامد.
این حکایت نشان از حرمت و اهمیتی است که او برای جامعه خود، باور دارد و با تمام وجوه مادی و معنوی می کوشد تا در اصلاح جامعه به آن اندازه که می تواند، اثرگذار باشد: «ما لایدرک کله لایترک کله».
او از جمله دانشمندانی است که سال ها در عمارت مشرق الشمسین مدرسه فیضیه قدیم قم (محل فعلی حوض که مدرسه فیضیه) ریاضت کشید و برای وی در آن اتاق فوقانی مکاشفاتی روی داده است. وجه تسمیه آن اتاق به مشرق الشمسین از آن جهت بوده است که در هر بامداد از درب شرقی، منظره خورشید در حال طلوع و از درب جنوبی تابش اشعه آن برگنبد فاطمه معصومه (ص) تجلی داشت. ضمنا حکیم بزرگ صدر المتالهین نیز در همین اتاق به تالیف اسفار پرداخت و آن را بر دو دانشمند بزرگ، ملامحسن فیض کاشانی و ملاعبدالرزاق فیاض لاهیجی تدریس کرد.

10- کرامت ها
معروف است که مرحوم ملامحدتقی مجلسی، پدر علامه مجلسی، او را به خانه خود دعوت کرد تا شاید بین وی و ملامحمد باقر مجلسی دوستی و هم نشینی فراهم شود. ماه رمضان بود. پس از چند لحظه ای، مرحوم میر کاسه ای آلو خواست. سپس میر آلویی برداشت و در دهان گذاشت. محمدباقر که اهل شریعت بود و بسیار پای بندآن، دگرگون شد و بیش از این تحمل نیاورد. از جا برخاست و با اعتراض به پدر که این چه مهمان بی دینی است که تو داری و چرا با او هم نشین شده ای؟ از اتاق بیرون رفت.
سپس میر به آخوند ملامحمدتقی توضیح داد که چون من دیدم او اهل شریعت است و از وی ترویجات کامله به ظهور می رسد، خواستم که به طریقه ما میل پیدا نکند. گرچه آلو را در هان گذاشتم، ولی آن را به بیرون انداختم.
از جمله کرامات او آن است که گفته اند: هنگامی که وی به یکی از شهرهای هندوستان- در ایام سیاحت- رفت. اهالی ان شهر بت پرست بودند. میر به پرستش گاه بزرگ شهر درآمد. با براهنه به گفت وگو پرداخت و آنها را از بت پرستی بازشان داشت و به اسلام فراخواند. انواع دلایل و براهین از دو سو بیان گشت. در نهایت دو طرف به آزمون عملی تن دادند. میرفندرسکی ادامه دیدار را به فردا انداخت و خود شب را به راز و نیاز پرداخت. فردای آن روز به سوی پرستش گاه به راه افتاد. زنان و مردان گردهم آمده بودند و غوغایی برپا بود. میر به پرستش گاه وارد و به بالای بام رفت. با صدای بلند اذان گفت. با اذان او همه ارکان برج و باروی پرستش گاه به تکان در آمد. پس از اذان، تبه زیر آمد و وارد پرستش گاه شد. درمیان بت ها رو به قبله حقیقی با فروتنی نماز ظهر و عصر به پاداشت. سجده شکر به جا آورد. از پرستش گاه بیرون آمد، هنوز چندگامی از آن دور نشده بود که آنجا فرو ریخت و بعد هم طوفانی به پاخاست و خاک آن را با خود برد. دیگر در آن شهر اثری از پرستش گاه برجا نماند. پس از این واقعه، تمامی اهالی به اسلام گرویدند و از خوبان و نیکان گشتند.
پس از درگذشت وی برخی از مرتاضان هند به باور آن که بدون او کیمیا بوده است به اصفهان آمدند تا نبش گور کنند و بدن او را درآورده به هند ببرند. سرپرست گورستان میر، شبانگاهان او را در خواب می بیند و درباره انگیزه هندوان، او را آگاه می کند. چون سپیده دم زد سرپرست گورستان، بزرگان را خبر می کند و راز خواب و انگیزه مرتضان را به آنها بازمی گوید. با کوشش تمام و همکاری بزرگان، مقدار معینی از پیرامون گور را از پهنا و درازا و ژرفا کنده و توی آن را قیراندود کردند و سدی چون سد سکندر از قیر ساختند و این خبر به گوش همگان رسید.

1-10 روش درست شناخت بزرگان
از این داستان ها درباره بزرگان و نیز درباره میر فندرسکی فراوان گفته اند؛ به خصوص در هنگامی که سید در هندوستان بود. این که آیا این داستان ها راست است یا دروغ؟ نمی توان به راحتی درباره آنها داوری داشت. آنان که باور به کرامت بزرگان دارند، دلیلی برای اثبات آن نمی خواهند و آنان که کرامت ایشان را نمی پذیرند، اگر ده ها دلیل برای آنها بیان شود باز هم نخواهند پذیرفت.
شایسته است که درباره بزرگان و متفکران، این طرز تفکر نهادینه شده است که اگر کسی بخواهد بزرگ داشته شود، نخست باید ستوده شود. اگر کسی ستودگی نیافت، بزرگ نخواهد شد و راه ستودگی به این است که چیزهایی از ایشان گفته شود که دلالت بر پیرایش و ستایش باشد؛ حتی درباره پیامبر بزرگوار نیز این روش رایج است. بزرگی شان پیامبر در این نیست که او سروش را از خداوند می گرفت و قرآن، بهترین گواه بر پیامبر بودن اوست؛ بلکه برای اثبات پیامبری او به سراغ معجزه می روند. آن هم معجزاتی که در کتاب های روایی- مدینه المعاجز و بحارالانوار- به عنوان خبر واحد آمده است.

11- روش فلسفی
میرفندرسکی مدت ها در حوزه درس اصفهان، کتاب های شفاء و قانون ابن سینا و دروس مختلف دینی، حکمت، کلام و هم چنین ریاضیات و هندسه را تدریس می کرد؛ به گونه ای که درس او به دلیل تبحرش در دانش های گوناگون، زبانزد بزرگان فلسفه و حکت بود و علاقه مندان بسیاری در درس او حاضر می شدند.
گفته اند که روزی نزد میرفندرسکی در مورد مسئله هندسی، از برهان فیلسوف خواجه نصیرالدین طوسی سخن به میان آمد. میرفندرسکی هم چنان که تکیه داده بود، راست نشست و برهانی بیان کرد و پرسی: آیا این همان برهانی است که محقق طوسی در این مورد آورده است؟
حاضران گفتند: نه.
پس برهان دیگری آورده و از آنها پرسید: آیا برهان خواجه همین بود؟
گفتند: نه
وی در همان مجلس براهین متعددی در آن مسئله هندسی آورد که این نشان از مهارت او در دانش های گوناگون است.
او به گواهی کتاب هایی که تدریس می کرده و نیز پاره ای آرای ذکر شده در آثارش، فیلسوفی مشایی و پیرو روش فلسفی پورسینا بوده است و همین امر برخی را برانگیخته تا بپندارند او از پیروان حکمت مشایی بوده است؛ ولی تدریس کتاب های پورسینا دلیل بر مشایی بودن او نیست.
وی در قصیده معروف خود از اشارات طعن آمیز و تعریض های تلخ درباره ابن سینا و فارابی- که هر دو از بزرگان متکب مشاء بوده اند- خودداری نکرده و آنانر ا به فهم ظاهری متهم می کند.
او با آن که در برخی از آثار فلسفی خود، از جمله در رساله حرکت، به شیوه مشاییان، «مثل نوری» افلاطون، «حرکت در جوهر»، «اتحاد عاقل و معقول» و «تشکیک در ذاتیات» را باطل می داند؛ ول قصیده خود را با تصورهای مربوط به مثل افلاطونی و صعود به برزخ مثالی آغاز می کند. بدین جهت در کردار و زندگی معنوی او گرایش اشراقی و عرفانی به روشنی دیده می شود. با ردیابی رگه های اشراقی شاید نتوان او را فیلسوفی کاملا مشایی دانست. هرچند بیشتر سخنانش رنگ و بوی مشایی دارد و با روش عقل گرایی محض به روشن گری و استوارسازی مسایل می پردازد؛ اما از برخی آثار دیگر او روشن می شود که وی به روش فکری افلاطون نزدیک بوده است.

12- میرفندرسکی از نگاه دیگران
درباره میرفندرسکی حرف و سخن بسیار است. برای آن که خواننده عزیز را با بخشی از این دیدگاه ها روبه رو سازیم، به اصل بیان این بزرگان می پردازیم:
رضاقلی خان هدایت درباره او می نگارد:
وی وحید عصر و فرید عهد خود بوده، بلکه در هیچ عهدی هیچ یک از حکما در مراتب علمی، خاصه در حکمت الهی، به پایه و مایه ایشان نرسیده، جامع معقول و منقول و فروع و اصول بود.
همو می گوید:
از سادات عالی درجات... جامع الجوامع علوم عقلی و مدینه الکمال کمالات صوری و معنوی، حکیم مجدد، موحد طریقت پوی، حقیقت جوی بوده ...
میرزا محمدطاهر نصرآبادی در این باره می نویسد:
وی دریای عرفان بود و بحر ایقان، از سحاب حقایقش قطره؛ و خورشید آسمان، در جنب خاصه انورش ذره!
مولانا محمد علیا استرآبادی درباره او می گوید:
میر ابوالقاسم مردی بود در کمال دیانت و خوش مذهبی و معتنی به شان تصلب در ظواهر شرع و صاحب دین بود.
لکهنوی درباره میر گفته است:
در مراتب عصمت فرید عصر و مقبول شاهان دهر بود. شاهد این مقال، رساله و تصانیف اوست الحق که جناب میرور، در جمیع علوم معقول و منقول نظیر خود ندارد.
مولوی محمد مظفر حسین صبا در این باره گوید:
میرفندرسکی در علم حکمت و تسخیر و جفر و کیمیا و خوارق عادات ید طولایی داشت. گویند تمام بدنش اکسیر بود. هر فلزی که مماس بدنش می شد طلا می گردید. قبرش در تخت فولاد است. شاه عباس ماضی گرد قبرش سرب گداخته انباشته تا احدی نقب نزند استخوانش بیرون نبرد.
اکبر هادی در تبیین شخصیت میر نگاشته است:
در عالم ریاضت جد و جهد بلیغ داشته، اکثر اوقات برای تکمیل ریاضات به هندوستان سفر کرده و از علوم جفر و حالات جوکی کاملا برخوردار گشته، جزو مرتاضان هندی می شده تا کاملا خصوصیات ایشان را درک کند. در عالم عرفان و مسلک زهاد مراحل عالی طی نموده است.

13- آثار
الف) کتاب ها
درباره تالیف ها و حتی شمارگان واقعی نگارش های میرفندرسکی دیدگاه های بسیاری است .در یان میان چه بسا کتاب هایی را به او نسبت می دهند که از ان او نیست و گروهی، آثار وی را محدود به دو یا سه رساله می دانند.
در هم آمخیتگی تالیف های نوه میرفندرسکی، یعنی سید ابوطالب بن میرزا بیک بن میرابوالقاسم فندرسکی، با نگارش های خود میر را می توان بر فهرست پرنشیب و فراز نگارش های میرفندرسکی افزود. آنچه در این نوشته می آید نه در پی ادغام تمامی آثار در چند عنوان بوده و نه به دنبال آن است که بر تعداد تالیف های میرفندرسکی چیزی بیفزاید؛ بلکه سعی گردیده تا آثاری را ضبط کند که اکثریت مورخان به آنها اجماع دارند:
1- رساله فی الحرکه و التحقیق فیها
این رساله نوشته مختصری است به زبان عربی در پنج فصل در تعریف حرکت و اقسام آن و بیان آن که هر جنبشی نیازمند جنباننده ای است و همه جنبش ها باید از یک جنبش گر آغاز شود که همو نخستین جنبش گر است و خود جنبش گری دیگر ندارد. میر این رساله را به روش مشایی نگاشته و در آن به بررسی «مثل افلاطونی» و «تشکیک در ذاتیات» پرداخته و آنها را نپذیرفته است.
2- رساله ای در تشکیک
این رساله، جواب سوال های ملامظفر حسین کاشانی است. گویا آقا مظفر حسین کاشانی از حکیم عصر خود، میرابوالقاسم فندرسکی پرسش هایی از جواز یا عدم جواز وقوع تشکیک در ذاتیات کرده است. میر برای پاسخ به پرسش گر، پژوهشی که در این مسئله کرده، ذاتی را بر طبق مسلک پیروان مشایین مقول به تشکیک نمی داند، برخلاف حکمای اشراق که در ذاتیات تشکیک را جایز و واقع و جوهر معلول را ظل جوهر علت می دانند.

ب) شعرها
میرفندرسکی همانند بسیاری از بزرگان و هم عصران خود- میرداماد و شیخ بهایی- شاعری چیره دست بود. اشعار او گواه نرمی جان و برتری نگاه عارفانه آن بزرگ است. معروف ترین شعر او قصیده «یائیه» است که به استقبال شعری از ناصرخسرو- شاعر و حکیم بلند آوازه ایرانی- به همین وزن و آهنگ رفته است. مطلع قصیده ناصر خسرو چنین است:
چیست این خیمه که گویی پرگهر دریاستی یا هزاران شمع، در پنگانی از میناستی
برخی از استوانه های ادبیات ایران زمین. در داوری شعری بین میرفندرسکی و ناصرخسرو، برتری و بهتری را به پیش کسوت او، ناصرخسرو داده اند.
دور از انصاف است اگر تاثیر شعر میر را بر دوره خود و پس از آن نادیده انگاریم. دور از واقعیت نخواهد بود چنان چه گفته شود: بیشترین آوزاه شعر ناصر خسرو، از آن میرفندرسکی و پس از رویکرد و بهره شعری میر از آن باشد. پس از این است که آن شعر ناصر خسرو جا باز می کند و زبانزد همگان می شود، زیرا بر شعر میر است که شرح های گوناگونی نگاشته اند؛ چنان که آقا بزرگ تهرانی در این باره می انگارد: از قصاید معروفی است که از آن گفت وگو شده و در آن حقیق فراوان کرده اند و بر آن شرح های بسیار نوشته اند و آن را تخمیس کرده اند. من در اختیار یک نفر، شرح های گوناگون را و تخمیسی از آن را هم در کتاب خانه خوانساری در نجف دیده ام.
از این شرح ها سه مورد آن به همت محمدحسین اکبری ساوی، با اسم و عنوان تحفه المراد، شرح قصیده میرفندرسکی نشر، یافته است:
1- شرح قصیده یائیه دارابی؛
2- شرح قصیده یائیه خلخالی؛
3- شرح قصیده یائیه گیلانی.
بعضی گفته اند: او شاعر حرفه ای نبود که فقط به شعر و شاعری بپردازد؛ بلکه از سر تفنن و گاه گاهی شعری می سرود و شنیده ام که دیوانی از او در دست است که حتی یک بار هم در هند، به چاپ رسیده است. تلاش بسیار کردم تا نشان از آن بیابم؛ راه به جایی نبردم. علاوه بر قصیده مشهور میر، اشعار دیگری از منابع مختلف به دست آمده است که همه آنها را، هم اینک تقدیمتان می داریم:


قصیده معروف میرفندرسکی
چرخ با این اختران نغز و خوش و زیباستی
صورتی در زیر دارد آنجه در بالاستی
صورت زیرین اگر با نردبان معرفت
بر رود بالا همان با اصل خودیکتاستی
جان اگر نه عارض استی زیر این چرخ کهن
این بدن ها نیز دایم زنده و برپاستی
هرچه عارض باشد او را جوهری باید نخست
عقل بر این دعوی ما شاهد و گویاستی
می توانی تو از خورشید این صفت ها کسب کرد
روشن است و بر همه تابان و خودتنهاستی
صورت عقلی که بی پایان و جاویدان بود
با همه و بی همه مجموعه و یکتاستی
جان عالم گویمش گر ربط جان دانی به تن
در دل هر ذره هم پنهان و هم پیداستی
هفت ره بر آسمان بالای ما فرمود حق
هفت در از جانب دنیا سوی عقباستی
می توانی از رهی آسان شدن بر آسمان
راست باش و راست رو، که آن جا نباشد کاستی
ره نیابد بر دری از آسمان، دنیاپرست...
درنیابد گفته را کین گفته معماستی
هر یکی بر دیگری دارد دلیل از گفته ها
جمله در بحث و نزاع و شورش و غوغاستی
بیتکی از بومعین آرم در استشهاد این
گرچه آن در باب دیگر، لایق این جاستی
هر کسی چیزی همی گوید به تیر رای خویش
تا گمان آید که آن قسطای بن لوقاستی
کاش دانایان پیشین می بگفتندی تمام
تا خلاف ناتمامان از میان برخاستی
نفس را این آرزو در بند دارد دائما
تا ببیند آرزویی بند اندر پاستی
خواهشی اندر جهان هر خواهشی را در پی است
خواهشی باید که بعد از وی نباشد خواستی

رباعیات
شرب مدام شد میسر، مدام به *** چون می حرام گشت، به ماه حرام به
یک بوسه از رخت ده، یک بوسه از لبت *** تا هر دو را چشیده بگویم کدام به!
دنیا بگذاشتم به اهل دنیا *** دنیا نکند قبول مرد دانا
الا سه چهار چیز ناچاری را *** آب رز و باده و شراب و صهبا
بر من اگر به چشم حقیقت نظر کنی *** معنی عقل بینی در لفظ غم نهان
بر من بلا موکل و بر من هوای امیر *** بخت سیاه زندان و اندوه پاسبان
چون جهل نیست مرا، یار، روزگار نشد *** ز روزگار ننالم که جهل یار نشد
چو استوار به استاد لشکر دانش *** دگر سپاه طرب پایش استوار نشد
کافر شده ام به دست پیغمبر عشق *** جنت چه کنم؟ جان من و آذر عشق
شرمنده عشق [و] روزگارم که شدم *** درد دل روزگار و درد سر عشق

قطعه
ما طفل مکتبیم و بود گریه درس ما *** ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم
ندانم از کجا آمد نشد خلق است که هر دم *** از سرای این جهان این رفت و آن آمد
پسرانه پیشم آیی، پدرانه بوسمت رخ *** چه کنی پدر نداری، چه کنم پسر ندارم
جان دهی و جان ستانی داده حق چشمی ترا *** کز نگاهی جان ستاند وز نگاهی جان دهد
سرد و گران مرا شده بر تن هوای من *** چون مرد گرمسیری را باد مهرگان