jeudi 19 juillet 2012

تصویر و دستخط منتشر نشده علی اصغر امیرانی همراه باسوگنامه فرود امیرانی و الهه بقراط و خاطره منوچهر هنرمند در سالگرد اعدام او
۲۸ خرداد ۱۳۹۱
سی‌‌‌ سه سال سکوت از نجابت است نه از رضایت !
فرود امیرانی ،واشنگتن - در این سی و سه سالی که از بازداشت بی‌مورد و شبه‌‌ آدم ربایی پدرم که منجر به اعدام بی‌دلیل ایشان شد می‌گذرد ،کمتر از ایشان یاد شده است ، ولی امسال از من خواسته شده که چند کلمه ای را به مناسبت سالروز کشتن بی رحمانه پدرم بنویسم .
. از نوشته های پدرم در زندان چنین بر می آید که دشمنان سیاسی متعدد او در رژیم گذاشته ، در راس همه آنها گروههای چپ و توده ای و مجاهد ،در توطئه ای هماهنگ با دیگرانی که از بیم جان همرنگ و همکار رژیم خونخوار شده بودند باعث شدند ، که این روزنامه نگار متعهد را که عشقی جز ایران و خواندنیها نداشت ، به جوخه اعدام سپرده شود .
پدرم در حکومت اسلامی ربوده شد ولی تا به امروز کسی‌نتوانسته به یقین بگوید امیرانی را به دستور و با توطئه پردازی چه کسانی‌ ربودند ، تنها چیزی که مشخص است ، ادعای دولت موقت انقلابی و کمیته مرکزی است ، که ادعا کردند روح آنها از ماجرا اظهار بی‌ اطلاع بوده است !
در زندان ، دکتر شجأع‌الدین شیخ الاسلام زاده وزیر بهداری رژیم گذشته ، که به دلیل انتقادهای بی پروای پدرم از سیستم تامین اجتماعی و بریز و بپاش در این سازمان ، به خون پدرم تشنه بود ، ، تا آنجا پیش رفت که با شهادت دروغ و اتهام شرابخواری به پدرم ، باعث شد ،وی که در طول عمر ۶۶ ساله آاش با هیچ نوع از مشربات آشنائی نداشت ، محکوم به تحمل ۸۰ ضربه شلاق بر پیکر نحیف خود شود .
علاوه برآن ، در حکومت عدل اسلامی ، مایملک نه چندان با ارزش امیرانی را یک بار هنگام بازداشت اول غارت ، و در بازداشت دوم ، محاکمه نشده مصادره کردند !
از اتهامهای بی اساس دیگری که به امیرانی زدند ، شنا کردن با محمد رضا شاه در ویلائی در جنوب فرانسه و در کنار دریا بود . پدرم نه در شمال ایران و نه در جنوب فرانسه ا مایملک و ویلائی نداشت ، که در آن با محمد رضا شاه شنا کند……. . اصلا ایشان به فنّ شنا اشنا نبود! ! !.
امیرانی «جرمی» مرتکب نشده بود که سزاوار اعدام باشد!
شنیدم در کتابی‌ که تازگی از مقام امنیتی ساواک متشر چنین آمده که علی‌ اصغر امیرانی مدیر و نویسنده مجله خواندنیها با امیر عباس هویدا نخست وزیر دشمن بوده است !
این ادعا درست نیست و به باور من یک روزنامه نگار حرفه ای – آن هم از کا لیبر ع‌‌-امیرانی – نمی تواند با رجال ، روابط خاص ، چه از نوع دشمنی و یا دوستی داشته باشد
. پدرم مقاله ای می نوشت و درآن تنها با هدف حفظ مصالح مملکت ، نا بسامانیها را روایت می کرد . این مطالب که در آن به ناچار از افراد نام برده می شد ، به مزاق فلان رجل پرقدرت خوش نمی آمد و موجب می شد که آنها تصور کنند ، امیرانی با آنها دشمن است و نیت نویسنده در انتشار فلان مطلب ، به علت کینه از آنها بوده است اما چنین نبود! .
امیرانی با وجود آشنائی بارجال پر نفوذی چون علم ،اقبال ،شریف امامی و زاهدی نه از آنها چیزی خواست و نه کاری برایشان انجام داد .
من خود شاهد بودم که در دعوای اردشیر زاهدی و هویدا ، زمانی که یکی نخست وزیر و دیگری وزیر خارجه بود ، پدرم تلاش کرد آن دو را از دشمنی با یکدیگر باز دارد ولی نتیجه ای نداد . و زمانی که درگیری آن دو بالا گرفت ، هر دو پدر مرا مقصر می شمردند ، هویدا به تصور دوستی پدر من با زاهدی و اردشیر زاهدی بالعکس .
پس از آن هویدا زهرش را ریخت و وزارت اطلاعاتش دست به سانسور پیش و بعد از چاپ خواندنیها زد و سردبیرانی تحمیلی و مغرض و بیسواد را به مجله گماشت که شرح آن در این مقول نمی گنجد و شاید ماجرا را خوانده باشید . در پی آن ماجرا بود که زمانی که امیرانی دست خود را از غل و زنجیر وزارت اطلاعات رها دید ، دست به قلم برد و خاطرات خود را با عنوان ” سی و سه سال با دست تنها و جیب خالی ” نوشت و منتشر کرد .
شاید عده ای که خود مسبب بروز ناهنجاریها بودند ، گمان کنند که افشاگریها در خاطرات امیرانی منجر به زندانی شدن آنها در اواخر رژیم گذشته شد ولی صاحبان چنین فرضیه ای ، باید لحظه ای به نقش مخرب خود در کشور اندیشیده و بدانند که مسبب اصلی آسیب به خود و کشور ، خود آنها هستند نه دیگران .
در سالروز تیرباران این روزنامه نگار دلاور که شاهنامه فردوسی را چراغ راه کرده و عشق به میهن را در بند بند جان و روحش جای داده بود ، وظیفه خود می دانم از ناشر وب سایت خواندنیها و همه هموطنانی که یاد آن رادمرد آزاده و روزنامه نگار شجاع را زنده می دارند سپاسگزاری کنم .
جای خالی علی اصغر امیرانی در جامعه روزنامه نگاری
منوچهر هنرمند – در شهر اهواز بودم که خبر دستگیری امیرانی را شنیدم . کاری از دستم بر نمی آمد ، سراسیمه به پستخانه رفتم و تلگرافی به عنوان دادستانی انقلاب مخابره کردم .در آن تلگراف از دادستانی تقاضا کرده بودم مرا برای ادای شهادت بر له امیرانی احضارکنند . در پی آن درخواست ، تلگراف دوم و سوم را هم مخابره کردم ولی خبری از جواب دادستانی نشد . جوان بودم و باوجود آن که انقلابیون مرا تنها به صرف اشتغال در یک شرکت خارجی به قصد کشت زده بودند ، به حکم جوانی ، به همه چیز خوشبین بودم .
من با امیرانی حشر و نشری نداشتم . فقط گاهگاه مطلبی را از مجله فرانسوی «سلکسیون ریدرز دایجست » انتخاب و ترجمه می کردم که در خواندنیها چاپ می شد . دستمزدی هم در قبال خدمت خود دریافت نمی کردم . به یاد دارم آخرین ترجمه من که در خواندنیها چاپ شد ، چگونگی تبادل جاسوسهای امریکائی و روسی در پلی نزدیکی شهر برلن ، و واسطه گی یک وکیل دعاوی بین شوروی و امریکا برای تبادل جاسوس بود.
امیرانی در دادگاه اسلامی می گوید « اگر زنده ماندم خودم و گرنه صدها قلم نئین و پولادین که سرگذشت و سرنوشت این دریفوس بیگناه را بشنوند، در نقش «امیل زولا» مانند نی سبز شده بر دم چاه اسکندر غوغا به راه خواهند انداخت که: اسکندر شاخ دارد! اسکندر شاخ دارد! »
خانواده من همه مطبوعات را مطالعه می کردند ولی روزهای شنبه و سه شنبه که روزنامه فروش محل ، خواندنیها را تحویل ما می داد ، بر سر زودتر خواندن آن ، بین مادرم ، من و برادرانم دعوا می شد . زمانی که سرپرست خانواده را از دست داده بودیم ، من بیش از ۲۲ سال نداشتم . در آن زمان مرحوم غلامرضا نیک پی که در انقلاب اعدام شد ، شهردار تهران بود و برای خود کیا و بیائی داشت . روزی از روزها ، خشمگین و خسته از مراجعات مکرر به اداره تفکیک اراضی شهرداری ، برای تفکیک قطعه زمین موروثی که اداره تفکیک اراضی از صدور سند تفکیکی آن خودداری می کرد . قلم در دست گرفتم و ضمن حکایت شرح ماجرا برای مجله خواندنیها ، با ذکر نام کامل و آدرس ، صریحا نوشتم که اگر به کار من رسیدگی نشود ، به شهرداری می روم و رئیس آن اداره را که گویا فردی به نام مهندس حیدری بود می زنم و مضروب می کنم !
روز سه شنبه بود که غوغا به پا شد ، امیرانی نامه را عینا با تیتر «اینطور است که مردم را عاصی می کنند » چاپ کرده بود . مادرم دستپاچه شده بود . از شهربانی و ساواک مرتب تلفن می کردند و سراغ مرا می گرفتند . با مادرم صحبت کرده بودند ، شماره ای را که اطلاعات شهربانی به او داده بود به من داد که زنگ بزنم . پیش از تلفن به شهربانی از خواندنیها شماره منزل امیرانی را گرفتم و خبر احضار خود را به او دادم . با همان لهجه همیشگی گفت « پسرم نترس ، برو من هوایت را دارم ! » . زمانی که به اداره اطلاعات شهربانی رفتم ، سرهنگی که رئیس اآن اداره بود مرا با احترام پذیرفت ولی از دیدن من جا خورد . به جای یک چریک سبیل از بنا گوش رفته ، جوان مودبی را دید که ادعایش هم متکی به سند هائی بود که همراه داشت . نام آن افسر پاک نهاد که مرا بدون مزاحمت ، به خانه فرستاد را به یاد ندارم ولی می دانم که در انقلاب اعدام شد !
زمانی که از اطلاعات شهربانی به منزل بازگشتم و خبر آن را تلفنی به امیرانی اطلاع دادم ، به من توصیه کرد ، فردا اول وقت به دیدن غلامرضا نیک پی شهردار تهران بروم . از قرار معلوم ، شادروان نیک پی با امیرانی تماس گرفته و مدعی شده بود ، جنین شخصی ، یعنی من ، در نشانی مندرج در مطلب وجود ندارد و نامه قلابی است . روز بعد اول صبح به ساختمان شهرداری در خیابان ایرانشهر مراجعه کردم و زمانی که قصد خود را از ملاقات با نیک پی به مامور مستقر در طبقه پائین گفتم ، پوز خندی زد و نگاهی عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت، با شهردار چکار داری ؟ نام خود را گفتم و عرض کردم به ایشان خبر بدهید که برای شرفیاب شدن حضورشان به شهرداری آمده ام . مامور رسپشن که که نماینده مجلس بود جا خورده بود شماره ای را گرفت و ناگهان برخوردش با من تغییر کرد و گفت ، آهان بفرمائید بنشینین تا چند دقیقه دیگر آقای روضاتی برای بردن شما تشریف خواهند آورد . چند لحظه بعد ، جوانی با لهجه اصفهانی که همان روشاتی و رئیس دفتر نیک پی بود پائین آمد و با سلام و صلوات مرا به اطاق انتظار نیک پی که مملو از امیران ارتش و سناتور و د مجلس بود هدایت کرد .
از وصیتنامه امیرانی : از خوانندگان دائمی خواندنیها و کسانی که ذوق مطالعه دارند تمنا دارم طی چهل سال آنچه را که به سود ملت ایران و مردم مسلمان در مورد مبارزه با فساد و ستم نوشته و در سرمقاله و ته مقاله مجله و تمام قسمتهای چاپ کرده ام و قسمتی از آنها را در خاطراتم در دادگاه انقلاب اسلامی شرح داده ام منتشر کنند
زمانی که وارد دفتر نیک پی شدم ، حدود ساعت ۷ صبح و نیک پی مشغول صرف نان و کره و چای پشت میز کارش بود و یک نسخه مجله خواندنیها که دور مطلب من با خط قرمز مشخص شده بود روی میزش بود . صندلی بغل دست خود را به من تعارف کرد و با لحن مشفقانه ای شرح ماجرا را از من پرسید . من هم تا آنجا که در توان داشتم ، ماجرا را برای او حکایت کردم و اسناد را نشانش دادم . پرسید شما کجا زندگی می کنید . نشانی منزل مسکونی در خیابان بهار شیراز را که در مجله هم درج شده بود برای او گفتم . به جائی تلفن کرد و گفت بگوئید سرهنگ بیاید . چند لحظه بعد یک سرهنگ شهربانی که گویا رئیس انتظامات شهرداری بود وارد شد و به نیک پی سلام نظامی داد. نیک پی در حالی که به مجله خواندنیهای روی میزش اشاره می کرد از سرهنگ سوال کرد ، بالاخره این آقا را پیدا کردید ؟ رئیس انتظامات شهرداری در حالی که خبردار ایستاده و با دستش احترام نظامی می داد گفت، قربان همانطور که در گزارش نوشتم ، اصلا چنین شخصی در آن محل وجود ندارد و شکایت قلابی است ! نیک پی رو به من کرد و پرسید چند سال است در این محل هستید ، گفتم بیش از ۱۵ سال است و اکثر مغازه دارهای محل هم ما را می شناسند . در اینجا بود که نیک پی از کوره در رفت و در حالی که بر سرهنگ بینوا فریاد می کشید گفت ، پدر سوخته پس این کی است روبروی من نشسته ، شما خائنها هستید که مردم را ناراضی کرده اید و…. . معلوم شد ف جناب سرهنگ به دلیل دوستی با مهندس حیدری رئیس تفکیک اراضی شهرداری، به نیک پی گزارش دروغ داده و گفته است نویسنده شکایت قلابی است و وجود خارجی ندارد .
چند لحظه بعد در حالی که کارمن در شهرداری که مدتی مدید دنبال آن دویده بودم در چند دقیقه انجام شده بود سند تفکیکی را از اداره تفکیک اراضی شهرداری گرفته و عازم منزل بودم . عصر آن روز که روزنامه فروش محل ، روزنامه کیهان را برایمان آورد ، دیدم در صفحه اول آن تیتر زده : رئیس و ۱۷ نفر از کارکنان اداره تفکیک اراضی شهرداری تهران از کار برکنار و پروند آنها به اتهام رشوه خواری به دادگستری احاله شد ( نقل به مضمون ) . دلیل تعلل در ذکر دقیق تاریخها گذشت سالهای زیاد از آن ایام ، و اتکای این مطلب به خاطرات ذهنی است . از این خاطره گذشته تصور می کنم بهترین مطلبی که می توان در سالروز اعدام علی اصغر امیرانی به آن پرداخت ، مطالعه و انتشار بخشهای کوچکی از وصیتنامه این مرد بزرگ و انتشار آن برای اطلاع مردم ایران است .

شادروان علی اصغر امیرانی در آزادی موقت
عشق امیرانی به ایران و خوانندگان مجله اش تا بدان حد بود ، که در حالی که می دانست تا چند لحظه دیگر کشته می شود تلاش می کرد صدای خود را به گوش دوستداران خواننیها برساند . گویا امیرانی از مرگ وحشتی نداشت و به بیش از خود ، به فکر کشور ، خواندنیها و دیگرانی بود که دستی در خواندنیها داشتند . آیا نباید بر شهامت امیرانی در چند قدمی تیرباران در اوضاع بلبشوی آن دوران تعظیم کرد ؟ ا وی لحظاتی پیش از اعدام می نویسد :


دستخط شادروان علی اصغر امیرانی

«از خوانندگان دائمی خواندنیها و کسانی که ذوق مطالعه دارند تمنا دارم طی چهل سال آنچه را که به سود ملت ایران و مردم مسلمان در مورد مبارزه با فساد و ستم نوشته و در سرمقاله و ته مقاله مجله و تمام قسمتهای چاپ کرده ام و قسمتی از آنها را در خاطراتم در دادگاه انقلاب اسلامی شرح داده ام منتشر کنند تا نسل جوان و مسلمان بداند یگانه نشریه مستقل و مردمی که طی چهل سال با دولتها مبارزه کرد خواندنیها و نویسنده آن بود .»
امیرانی در لحظات پیش از اعدام ، دیگران را از یاد نبرده بود و ضمن تاکید به یاد داشتن زحمات کارگران و کارمندان خواندنیها می نویسد :

بخشی از وصیتنامه علی اصغر امیرانی

1- لطفا بهترین سلام مرا به همسر وفادار و فرزندان و کارمندان و کارگران زحمتکش خواندنیها که طی سالهت دوش به دوش خودم محرومیتها کشیده اند برسانید و چمدان و کیف وسائل خصوصی مرا به همسرم بدهید و جزئیات آخرین دفاع و سایر مدافعاتم را در اختیارش بگذارید.
۲- در پایان از درگاه خداوند متعال برای مردم .مسلمان ایران که پیوسته در محرومیت بوده اند توفیق می طلبم و امیدوارم روزی این مردم به حق و حقوق خدائی خود برسند .
۲ – با این که هنگام مرگ با روحیه ای طلبکار از دنیا می روم ، امیدوارم اگر خطائی به سهو کرده باشم خداوند مرا هم از پرتو سایر بندگان نیکوکارش عفو نماید .
۴ – از عموم خوانندگان فهمیده خواندنیها که طی این چند سال مجله را خوانده و به عمق نوشته هایم آشنا هستند حلالیت طلبیده ، همه بازماندگان خود را به کس بی کسان ، یعنی آن که تا چند دقیقه دیگر به لقایش می شتابم می سپارم.
روزگار چنین مقدر کرده بود که یکی از موثرترین پیشگامان روزنامه نگاری در ایران ، با وجودمالکیت یک مجله و ساختمان و چاپخانه آن ، در لحظات آخر عمر نگران ممر معاش همسر بیگناه و فرزندان خود باشد . چه این که جنایتی که در حق خانواده امیرانی شده است ، قابل چشمپوشی نیست ولی آیا ندا دهندگان عدل و قسط در جهان کوچکترین تعهدی برای اجابت وصیتنامه اولین روزنامه نگاری که بی جهت اعدام کردند دارند ؟ شادروان امیرانی چند لحظه پیش از مرگ می نویسد :
چون از روز ۲۲/۱۲/۱۳۵۷ که در زندان مخفی و علنی بازداشت بودم و بعد از آن که ۵ ماه بعد آزاد شدم و پس از ۱۰ ماه پیش که دوراره بازداشت شدم دیناری مخارج خانه به همسرم نداده ام ، دادگاه اسلامی باید خرج زن بیوه و دو فرزند بیکار مرا از محل فروش اداره تامین کند.
متن اصلی دستخطها را به صورت پی.دی.اف در اینجا نگاه کنید .
————————————————————————–
سیاست و روزنامه‌نگاری، دو برادر، دو دشمن خونی!
به یاد علی‌اصغر امیرانی و خواندنیهایش
ا
الهه بقراط «آیا تا کنون شنیده‌اید که یک روزنامه نگار دست به قتل یک سیاستمدار آلوده باشد؟ ولی برای یافتن مواردی که روزنامه نگاران قربانی قدرت سیاسی شده‌اند، نیازی به جستجوی بسیار نیست!»
این را هوشنگ وزیری، روزنامه‌نگار، مترجم و سردبیر پیشین کیهان چاپ لندن که در ۱۳ شهریور سال ۱۳۸۲ در سن ۷۳ سالگی درگذشت در یک گفتگو درباره روزنامه‌نگاری مطرح کرد. این گفتگو زیر عنوان «سانسور هم محدویت‌های خود را دارد» در کنار گفتگوهایی با روزنامه‌نگاران و نویسندگان دیگر در کتاب «نام‌ها و نگاه‌ها» در سال ۲۰۰۱ توسط نشر نیما (آلمان) منتشر شد.
نکته‌ای که در سخن هوشنگ وزیری مهم است تأکید بر «قدرت سیاسی» است و نه «قدرت حاکم». دسیسه سیاست علیه روزنامه‌نگاران و نویسندگان الزاما از سوی قدرت‌های حاکم نیست بلکه نیروهای سیاسی نیز هر جا که کم و بیش در حاشیه قدرت و یا حتا در تقابل با قدرت حاکم، حضور داشته باشند، به اشکال مختلف با روزنامه‌نگاران سرشاخ شده و می‌شوند.
بازداشت به خاطر خواندنیها
در این میان شیوه روزنامه‌نگارانی که به اعتبار این حرفه به سوء استفاده از آن پرداخته و در مواردی حتا جان بر سر این «بازی» می‌نهند، از کریم‌پور شیرازی تا محمد مسعود، به جای خود. اما سرنوشت علی اصغر امیرانی مدیر مجله مشهور «خواندنیها» که پس از انقلاب اسلامی توسط جمهوری اسلامی اعدام شد از نوعی دیگر است. امیرانی نه از مقامات رژیم شاه بود و نه از مجیزگویان قدرت و نه در زد و بندهای سیاسی. مانند بسیاری از روزنامه‌نگاران در همه جای جهان و در همه وقت، در ارتباط با مقامات و دستگاه قدرت بود آن هم به اعتبار پشتکاری که به چهل سال انتشار مداوم مجله‌ای انجامیده بود که نامش و جایش هم در دکه روزنامه فروشی‌ها و هم در تاریخ مطبوعات ایران محفوظ بود و هست بدون آنکه از مرز میان برادری و دشمنی با سیاست عبور کرده باشد.
امیرانی «جرمی» مرتکب نشده بود که سزاوار اعدام باشد! از همین رو دو بار به سراغ او می‌روند. یک بار در اسفند ۵۷ وی را دستگیر و پس از چند ماه در تابستان ۵۸ رهایش می‌کنند. وی که گویا دریافته بود دیگر جایی برای «خواندنیها» نیست، انتشار آن را داوطلبانه متوقف کرد. دوباره در شهریور ۵۹ او را دستگیر کرده و به هشت سال زندان محکوم‌اش می‌کنند. اتهام؟ جرم؟ خودش هم نمی‌داند!
وی در بازداشت نخست می‌نویسد: «امروز درست سه هفته است که چند جوان مسلسل به دست، مرا در برابر چشمان حیرت‌زده زن و بچه از اطاق کارم که اطاق خواب هم هست، پس از دو ساعت تفتیش و برداشتن آنچه می‌خواستند، ابتدا با چشم باز و در وسط راه با چشم و روی بسته، برداشته به جایی آورده‌اند که نه می‌دانم کجاست و نه می‌خواهم بدانم. در اینجا نه تنها بازجویی‌کنندگان و مراقبان، بلکه افرادی که غذا می‌آورند هر یک دستمالی بر چهره دارند به همین مناسبت در ابتدا خیال می‌کردم قربانی یک ماجرای آدم‌ربایی شده‌ام. ولی وقتی به تدریج فهمیدم اینان وابسته به پاسداران انقلاب هستند خیالم راحت شد و خود را در بازداشت خودی احساس کردم». «خودی‌»ها احتمالا به دلیل نداشتن سند و مدرک و اینکه واقعا به چه جرمی می‌توان او را از میان برداشت، رهایش می‌کنند تا یک سال بعد دوباره به سراغش بروند.
اعدام به خاطر دانستنیها
او که مانند بسیاری از دستگیرشدگان آن دوران هنوز گمان می‌کرد بار دوم نیز توسط «خودی»ها دستگیر شده و در «دادگاه» بی‌گناهی‌اش ثابت، و آزاد خواهد شد، تقاضای فرجام می‌کند. نتیجه؟ هشت سال زندان حکم اولیه در منطقی که با هیچ تفسیری از علم حقوق و هیچ قانونی قابل توضیح نیست، به اعدام تبدیل می‌شود! آیت‌الله محمدی گیلانی حکم‌اش را پیش از محاکمه صادر کرده بود. همان آیت‌اللهی که سخنانش در همه زمینه‌ها از جمله شکنجه و قتل معروف است: محارب «کیفرش همان است که قرآن گفته، کشتن به شدیدترین وجه، حلق آویز کردن به فضاحت‌بارترین حالت ممکن. تعزیر باید پوست را بدرد، از گوشت عبور کند و استخوان را در هم شکند». امیرانی سالخورده را نیز با هشتاد ضربه تعزیر کردند.
وی که شکنجه تن و روان او را به پذیرش هر حکمی آماده کرده است، می‌نویسد: «امروز که بیست و دوم اسفند ۱۳۵۹ می‌باشد درست دو سال تمام از نخستین روز بازداشت شبیه به آدم‌ربایی اینجانب می‌گذرد. با آنکه انواع بازپرسی‌ها در پنج زندان مختلف مدتهاست به پایان رسیده و دو هفته تمام هم از پایان محاکمه و تسلیم کتبی آخرین دفاع می‌گذرد و چه بسا حکم دادگاه هم به تبعیت از بیانات تند حاکم شرع و داعاهای خلاف واقع مندرج در کیفرخواست صادر شده دیر یا زود به من ابلاغ گردد، که از آزادی و تبرئه تا حبس ابد و اعدام برایم فرق نمی‌کند چرا که به قول شاعر: پر و بال ما شکستند و در قفس گشودند/ چه رها، چه بسته، مرغی که پرش شکسته باشد».
علی‌اصغر امیرانی در ۳۱ خرداد سال ۱۳۶۰ در سن ۶۶ سالگی اعدام شد. این اعدام را نیز شاید بتوان از آن دست «سر به نیست کردن»‌هایی دانست که برخی مسئولان و مقامات رژیم جدید پیش بردند: هر کسی را که گمان می‌کردند می‌تواند شاهدی بر ارتباطات و کاسه‌لیسی‌های آنها در رژیم گذشته باشد، با استفاده از بلبشویی که پس از انقلاب اسلامی ایجاد شده بود به اتهام‌ واهی دستگیر کرده و از میان بردند تا مدرکی علیه آنها وجود نداشته باشد که سدّ پیشرفت آنها در حکومت جدید شود. امیرعباس هویدا نخست وزیر، فرخ‌رو پارسا وزیر آموزش و پرورش و بسیاری دیگر از پایوران رژیم شاه که اعدام شدند، بیش از هر چیز «مدارک» زنده‌ای علیه تازه به قدرت رسیدگان بودند که باید از میان برداشته می‌شدند و در این میان، علی‌اصغر امیرانی که روزنامه‌نگاری‌اش را از اواخر دوران رضاشاه آغاز کرده بود، چه‌ چیزها که نشنیده و چه کسانی که ندیده بود!
وی در دفاع از خود در دادگاهی که آن را ظاهرا جدی گرفته بود متنی را ‌خواند که پیش از انقلاب اسلامی در بهار ۵۷ در پاسخ به یک توطئه سیاسی برای غصب «خواندنیها» نوشته بود: «من دشمن شخصی و خصوصی حتی یک نفر هم ندارم. هر نوع دشمن داشتن، فرع بر ستم به مردم و تجاوز به حق و حقوق اشخاص و خوردن مال آنهاست. سه عامل زر و زور و زیبایی و خِرد هم که موجب انواع حسادت‌هاست، شکر خدا که ما، به قدر خودمان هم نداریم. هر نوع مخالف و دشمن که داشته باشیم زیر سر این دکان مخالف‌سازی و کارخانه دشمن‌تراشی است که به نام خواندنیها و به خاطر نویسندگی در آن، به قصد خدمت به مملکت و مردم آن باز کرده‌ایم. بنا بر این هر کس خود و یا دیگری را به نحوی طلبکار و یا مورد ستم وآزار شخص من می‌داند بیاید بگوید تا در منتهای منت از او پوزش هم بخواهیم». امیرانی سپس «دادگاه» را در رژیمی دیگر خطاب قرار داده و می‌گوید: «امروز بعد از گذشت قریب سه سال از انشاء و انتشار این نوشته، بی نهایت مفتخرم به عرض دادگاه برسانم که آن نوشته هنوز هم به قوت خود باقی است و می‌توانید بار دیگر آن را به نام من در روزنامه‌ها اعلان کنید».
رژیم اسلامی اما او را نیز به اتهام اعمالی که علی دشتی و سعیدی سیرجانی را در بند کرده بود، به صلابه کشید. امیرانی می‌نویسد: «در بازداشت دوم، ۸ شهریور ۵۹ (سه روز پس از بازداشت) پس از شلاق خوردن نابجا، آن هم به جرم و اتهام مشروبخواری که در عمرم با آن سر و کار نداشته‌ام چند ساعت بعد وقتی به زور مرا برای شستشوی مدفوع مخلوط با جراحات ناشی از شلاق بر روی ران و کفلم و پشتم می‌بردند، دم در بند انفرادی جلوی مستراح به مرد ریشویی برخوردم که با یک لحن و حالت خشک و خاصی، مرا که به بدبختی خود و حال مملکت و مردم آن می‌گریستم مخاطب قرار داده و گفت: حال شما چطور است! آن وقت بود که او را شناخته فهمیدم قسمتی از این دسته گل تازه به آب داده شده زیر سر کیست!»
این فرد دکتر شجاع‌الدین شیخ‌الاسلام زاده (متولد ۱۳۱۰) وزیر بهداری دولت‌ هویدا و آموزگار بود. پرداختن به زندگی این سیاستمدار که در دوران دانشجویی در دهه سی خورشیدی علیه رژیم شاه فعالیت می‌کرد و بعد به وزارت آن رسید و آنگاه در زندان انقلاب به خدمت رژیم اسلامی در آمد، فرصت و منابعی دیگر می‌طلبد. اما اشاره امیرانیِ روزنامه‌نگار و اعدام او، و زندگی شیخ‌الاسلام‌ زاده سیاستمدار و «نجات» او، یک بار دیگر ثابت می‌کند رابطه و نیاز سیاست و ژورنالیسم یک رابطه و نیاز دو طرفه است، برادری و دشمنی خونی‌شان نیز! سرنوشت این دو در عین حال مُهر تأیید دیگری است بر این واقعیت که « برای یافتن مواردی که روزنامه نگاران قربانی قدرت سیاسی شده‌اند، نیازی به جستجوی بسیار نیست!»
————————————————————-
سلیمی نمین یکی از مطبوعاتی‌های بدنام جمهوری اسلامی درباره دکتر شیخ‌الاسلام زاده که پس از انقلاب اسلامی ظاهرا فقط ۵ سال در زندان بسر برد در سایت آفتاب (۴ تیر ۸۵) می‌نویسد: «بعد از صداقتی که آقای دکتر شیخ الاسلام زاده در پایبندی به سوگندش، در جریان محاکمه از خود نشان داد و بعد از آزادی، وفاداری به این پیمان و عهد با ملت خویش را به اثبات رساند، شاید چندان منطقی نباشد که به کاوش در گذشته‌ها بپردازیم؛ لذا صرفا به فرازی از مدافعات وی در جلسه محاکمه اشاره می‌کنیم: «من در اینجا عوض شده‌ام. من در دانشگاه زندان حداقل ۵۰ کتاب مذهبی مطالعه کردم. من برای اولین بار ۳ بار نهج البلاغه خواندم، برای اولین بار تمام کتاب‌های اقتصاد توحیدی، نبوت و امامت دکتر شریعتی را خواندم. من کتاب‌های بسیار راجع به حضرت محمد و زندگی ایشان و راجع به شیعه خواندم. من اگر در گذشته یک مسلمان ارثی بودم به عنوان اینکه فرزند و نوه شیخ الاسلام آذربایجان و فرزند سید حسین هستم، امروز خود را یک مسلمان با ایمان واقعی می‌دانم که مطالعه کرده است… من در برابر این دادگاه عرض می‌کنم جز پروردگار به هیچ کس توسل نمی‌کنم و بجز پروردگار از هیچ کس برای گناهان گذشته خودم تقاضای عفو نمی‌کنم. در خاتمه خواهم گفت اگر دادگاه فرصتی به من بدهد یک روزی این مسئله را ثابت خواهم کرد که واقعا یک مسلمان متعهد در لباس یک پزشک، یک لباس متخصص بتوانم به مردم، واقعا ایندفعه بفهمانم» (روزنامه اطلاعات شماره ۱۵۹۰۶ مورخ ۲۶ تیر ۱۳۵۸)
زندانیان جان به در برده نیز از «دکتر» سخن گفته‌اند.
برای دریافت اطلاعات ضد و نقیض (مثبت از سوی جمهوری اسلامی و منفی از سوی زندانیان رژیم و مخالفانش) می‌توانید نام وی را گوگل کنید.
«نام‌ها و نگاه‌ها» ده گفتگو درباره ادبیات و روزنامه‌نگاری؛ الاهه بقراط؛ نشر نیما؛ ۲۰۰۱ آلمان
http://alefbe.com/Interviews/Namha_Negahha/Namha_Negahha.htm
گفتگو با هوشنگ وزیری: سانسور هم محدودیت‌های خود را دارد
http://alefbe.com/Interviews/Namha_Negahha/Hushang%20Vaziri.htm
درباره علی‌اصغر امیرانی بیشتر بدانید و خاطراتش را بخوانید
http://khaandaniha.com/text/category/memories
—————————————————-

تصویر امیرانی در کنار فرزندانش - ۲۱۷ کتاب حاصل ۴۰ سال تلاش فرهنگی
بازداشت و اعدام روزنامه نگار متعهد علی اصغر امیرانی
امیرانی در اواخر اسفندماه ۱۳۵۷ بازداشت شد ولی با این که تصور می‌کرد در موج اعدام‌های اولیه کشته خواهدشد، چندی بعد از زندان آزاد شد و باز هم، با وجود اصرار دوستان و بستگانش از ایران نرفت، تا این که مجدداً در سال ۱۳۵۹ بازداشت و بعد از چندین جلسه محاکمه محکوم به اعدام و تیرباران شد. جرائمی که به امیرانی نسبت داده شد و موجب صدور حکم اعدام وی گردید، ارتباط مستمر او با دربار و مقالاتی بود که بخصوص در بحبوبۀ انقلاب در دفاع از رژیم سلطنت نوشته . امیرانی همچنین متهم بود به این که در جریان وقایع مردادماه سال ۱۳۳۲ زاهدی نخست وزیر کودتا را در منزل خود مخفی کرده و در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ نقش مؤثری ایفا نموده است.
در بخشی از ادعانامه دادستان علیه او از جمله به او گفته شده بود «آقای امیرانی شما علاوه بر مفسد فی‌الارض عنوان تفتین نیز دارید. شما با قلمی که در دست داشتید مردم و مؤمنین را از دین بیرون برده‌اید. و باید بگویم اگر چند نفر را می‌کشتید و آنها دین‌دار از این دنیا می‌رفتند، جرم شما سبک‌تر بود تا اینکه چند مؤمن را از راه مستقیم به در ببرید. شما در کشتن فرزندان این ملت دست داشته‌اید. (کیهان ۲۵/۱۱/۵۹).

امیرانی در دادگاه بدون داشتن وکیل شجاعانه از خود دفاع کرد و از جمله در باره شلاق خوردن به جرم مشروبخواری به دادگاه گفت:
« پس از شلاق خوردن نابجا، آن هم به جرم و اتهام مشروبخواری! که در عمرم با آن سر و کار نداشته‌ام چند ساعت بعد وقتی به زور مرا برای شستشوی مدفوع مخلوط با جراحات ناشی از شلاق بر روی ران و کفل و پشتم می‌بردند، دم در بند انفرادی جلو مستراح به مرد ریشوئی برخوردم که با یک لحن و حالت خشک و خاصی، مرا که به بدبختی خود و حال مملکت و مردم آن می‌گریستم، مخاطب قرار داده گفت: حال شما چطور است!! » . از ورای دستخط چنین بر می آید که فرد ریشو کسی جز دکتر شیخ الاسلام زاده*۱ وزیر بهداری هویدا که علیه او شهادت داده بود نیست .امیرانی به دادگاه چنین می گوید :
«سومین دروغ ایشان در مورد من و در برابر دادگاه طبق نوشتۀ روزنامه‌ها این بود که گفته بود: «من یک میلیون تومان مال دولت را از مدیر خواندنیها وصول کردم!»در صورتی که اصل مبلغ مورد اختلاف بابت حق بیمه کارگران چاپخانه مبلغی در حدود سی و شش هزار تومان بود که با زبان تأخیر تأدیه به پنجاه و سه هزار تومان رسیده بود و این مبلغ را هم دو بار به موجب اسنادی که مورد تأیید خود آن سازمان و نخست وزیری هم رسیده و وزارت کار هم تأیید کرده بود گرفته بودند و شرح ماجرا به تفصیل در دوره‌های مجله چاپ شد. که آخرین آن شماره ۳ از سال سی و نهم، صفحات ۴۰ تا ۵۱ می‌باشد که هر کس مایل است می‌تواند ببیند.


دستخط امیرانی از دفاع در دادگاه.این نوشته هارا می توانید به صورت پی.دی.اف در [اینجا] و [اینجا] نگاه کنید
و اما سخن راست آقای دکتر شیخ‌الاسلام زاده آخرین وزیر بهداری کابینه هویدا در دادگاه آنجا بود که گفته بود: «من دستور دادم که مأموران به مؤسسه خواندنیها رفته، ماشین‌ها را توقیف کنند!» در صورتی که تا آن روز با آنکه دهها شاهد و گواه بر این ماجرا داشتم که به دستور شخص وزیر که دکتر شیخ‌الاسلام زاده باشد، این کار را کرده‌اند باور نمی‌کردم! زیرا در آن روز هجوم مأموران، تمام روز هر چه خواستم با شخص وزیر و حتی معاونش تماس بگیرم، تلفن چی وزارتخانه پیوسته به بهانه‌ای از سر باز می‌کرد که من ناچار شدم به شرح مندرج در شماره ۲ سال ۳۹، مورخ شهریور ۱۳۵۷، به نخست وزیر آموزگار متوسل شوم.
حتی بعدها در بند ۴ زندان اوین (مرداد ۱۳۵۸) یکی از ساواکی‌های مأمور وزارت کار وقتی مرا شناخت گفت: «آن روزی که مأموران به چاپخانه خواندنیها آمدند، خود وزیر پای تلفن بود و مرتب دستور می‌گرفت و دستور می‌داد.» ولی من، باور نمی‌کردم که یک چنین وزیری از تماس تلفنی با مدیر مؤسسه بپرهیزد، ولی وقتی خود او در دادگاه به دادن چنین دستوری اقرار کرد، به مصداق اینکه: قاضی از پس اقرار نشنود انکار» معلوم می‌شود سوءظن من به این شخص که در دست هویدا مثل موم بوده و به تحریک او این کار را کرده بود تبدیل به یقین گردید. آن هم چه یقینی، که در بازداشت دوم در ۸/۶/۱۳۵۹ (سه روز بعداز بازداشت) پس از شلاق خوردن نابجا، آن هم به جرم و اتهام مشروبخواری! که در عمرم با آن سر و کار نداشته‌ام چند ساعت بعد وقتی به زور مرا برای شستشوی مدفوع مخلوط با جراحات ناشی از شلاق بر روی ران و کفل و پشتم می‌بردند، دم در بند انفرادی جلو مستراح به مرد ریشوئی برخوردم که با یک لحن و حالت خشک و خاصی، مرا که به بدبختی خود و حال مملکت و مردم آن می‌گریستم، مخاطب قرار داده گفت: حال شما چطور است!!
آن وقت بود که او را شناخته فهمیدم قسمتی از این دسته گل تازه به آب داده شده زیر سر کیست! خاصه که یکی دو نفر از زندانیان بند انفرادی هم بعدها در بند ۲ تأیید کردند که ایشان در برابر سایرین از من به بدی یاد کرده و گفته: خیلی ناقلاست!» که خداوند از سر تقصیر همه ما بگذرد، از جمله ایشان. به همین مناسبت و مناسبت‌های بسیار دیگر بود که به محض ورود به بند ۲ تا مدت دو ماه تمام از فرط درد و رنج تب می‌کردم، ولی حتی یکبار نام شیخ‌الاسلام زاده را بر لب نیاوردم تا چه رسد به استفاده از طبابت ایشان، که اگر هم به حال مرگ بیفتم از دارو و درمان او استفاده نخواهم کرد و امیدوارم هرگز کس دیگر هم، تنش به ناز طبیبان نیازمند مباد!
این تنها شیخ‌الاسلام‌زاده نبود که تصور می‌کرد گرفتاری او مربوط به نوشته‌های مندرج در خواندنیهاست. شخص هویدا و وزیر اطلاعاتش کیانپور، حتی نیک‌پی و جمشید اعلم هم مانند خیلی‌ها که موفق به فرار نشده و به دام افتادند، نیز ممکن است همینطور فکر کرده باشند. و حال آنکه این نظریه، اگر نادرست نباشد ناقص است. این راست است که خواندنیها و نویسندۀ آن مانند همیشه نخستین نویسنده و نشریه‌ای بودند که در تابستان سال ۱۳۵۶ با دیو سانسور شاخ به شاخ شدند تا در زمستان آن سال که از دهم دی‌ماه به بعد باشد، به تدریج آن را به زانو درآوردند و با مایه گذاشتن از مال و جان و جسم خود آزادی مطبوعات را تجربه و تضمین کردند. و سایر مطبوعات با آنها در سایر مسائل سالها در مورد انتقاد از حکومتگران که رفتن به پیشواز انقلاب اشد، درست از یکسال تا یک سال و نیم فاصله زمانی داشتند. یا چیزی ننوشتند و در نوشته‌هایشان مطلقاً نامی از هویدای نخست وزیر و وزیر دربار نمی‌بردند تا چه رسد به انتشار اسناد سانسور، و یا در ماههای نزدیک به انقلاب با دست زدن به اعتصاب، مهمترین سنگر ملی و مردمی را خالی گذاشته خیال خود و خوانندگان خود را راحت کرده، نه تنها وظیفۀ دشوار سرمقاله نویسی در آن روزهای حساس، بلکه گزارش اوضاع و احوال را هم که جنبۀ خبری داشت به گردن باریکتر از موی ما انداختند. ولی این موضوع به هیچ وجه دلیل آن نیست که ما، به قصد انتقامجوئی و یا روی خبث طینت خواهان مرگ و نابودی کسی بوده باشیم. کاری که در عمرمان خواستار آن نبوده‌ایم.
از طرف دیگر طبق مواد قانون اصل صلاحیت دادگاه و شخص حاکم شرع هم مورد تردید و اعتراض است، تا چه رسد به جزئیات ادعاهای مندرج در پرونده، نظیر ادعای ساواک در مورد خسیس خواندن دروغین و ناشیانۀ فرد سخاوتمند و حتی دست بر باد بده‌ای چون بنده. که اگر یک نفر از آشنایان آن را تأیید کرد، هر مجازاتی را قبول دارم. عجبا در دادگاه انقلابی اسلامی، جای مستضعفین جهان یکی را با آب و تاب محاکمه کرده در بیان حالاتش در روزنامه‌ها می‌نویسند: «از شمیران بیجاره و گرسنه آمد و خانه شاگرد منزل یک سرهنگ شد. الی آخر…» در صورتی که شمیران بیجاره نبود و شهرستان بیجار بود و آن آقا هم که آقای محمود اورامی است، سرهنگ نبود و ستوان دوم بود و بیگانه هم نبود و خویشاوند بود و من همۀ آنها را به تفصیل در شرح حالم که بیست و چند سال پیش یکبار و چند سال پیش هم برای بار دوم در مجله چاپ شد به تفصیل نوشته‌ام. و حتی جریان برف پاروکنی و شاگرد ساعت ساز و سراج و صحاف و مطبعه بودن را هم بر آن افزوده‌ام تا کور شود هر آن مستکبری که نتواند دید.
همه اینکارها و موزعی روزنامه ایران باستان را هم در حین تحصیل کرده‌ام، ولی دزدی نکرده، زور و ظلم نکرده و تحمل زور و ظلم از احدی حتی این دادگاه هم نخواهم کرد. ممکن است خود انتقام خود را نتوانم بگیرم، ولی نسل حال و آینده که نمرده؟!
تازه بعد از همه اینها، هم بنده از ابتدا در نقش محقق و همکاری با دادگاه برای کمک به روشن شدن قضایا، به ویژه دلسوزی به حال روحانیت. روحانیتی که همواره طرفدارش بوده‌ام و امیدوارم همیشه هم باشم، ناچارم در اینجا به عرض حاکم شرع دادگاه برسانم که:
«روحانیون و کسانی که در دادگاهها و کمیته‌ها و دیگر ارگانها به خدمت اشتغال دارند، نباید در اموری که صلاحیت آن را ندارند، دخالت کنند، که دخالت آنان علاوه بر اینکه از جهت عدم صلاحیت، غیرمشروع است از جهت بدبینی مردم به روحانیت و در نتیجه جدا شدن آنها از هم لطمه‌ای بزرگ به اسلام و کشور اسلامی ماست».این متن قانون اساسی یا مصوبه شورای انقلاب، یا نوشتۀ مدیر خوندنیها نیست که نقش بر آب تلقی گردد. این عین متن پیام امام است که در روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۹ که همین دو هفته پیش باشد به وسیله فرزند برومندشان حجت‌الاسلام حاج سید احمد خمینی در برابر میلیونها شنونده در میدان آزادی خوانده شد.
من نمی‌دانم در حال حاضر شما در برابر استماع این پیام روح‌اللهی چه می‌کنید ولی خود من در زندان و حال حاضر، نخست به احترام عمق و از دل برآمدگی آن، نخست یک دقیقه سکوت می‌کنم…… و فردا اگر زنده ماندم خودم و گرنه صدها قلم نئین و پولادین که سرگذشت و سرنوشت این دریفوس بیگناه را بشنوند، در نقش «امیل زولا» مانند نی سبز شده بر دم چاه اسکندر غوغا به راه خواهند انداخت که: اسکندر شاخ دارد! اسکندر شاخ دارد! چنانکه در رژیم گذشته این قبیل صداها قبل از همه از همین قلم نئین برخاست!»»
امیرانی چندی پس از بازداشت اول و در حالی که انتظار داشت او رانیز چون سایرین اعدام کنند نامه ای برای همسرش از زندان نوشت . وی در این نامه می نویسد :

همسر عزیز و مهربان و رنجدیده‌ام. خیلی از تو شرمنده و برای خود متأسفم که در تمامیت دوران زندگی زناشوئی از آذر ۱۳۲۱ تا به امروز، و بعد از به هم رسانیدن چهار فرزند و پنج نوۀ خردسال، نتوانسته‌ایم حتی یک ساعت مانند سایر و زن و شوهرهای دنیا، دوبدو با هم صحبت کنیم و این روزها که حتی یک دقیقه‌اش هم نمی‌توانیم.
سبب بر هر کس مجهول باشد بر تو و فرزندان و کسانم روشن است و آن این که در سال ۱۳۱۹، یعنی دو سال قبل از ازدواج، خداوند تبارک و تعالی، به من فرزندی عنایت فرمود که از فرط احساس مسئولیت و علاقه به آموزش و پرورش او، شما و دیگر فرزندانم را تا به امروز از یاد برده‌ام، حتی خورد و خواب و آسایش خود را، و آن «خواندنیها» بود که امروزه به یمن همین مراقبت‌ها، بعد از گذشت ۳۹ سال و هشت ماه، هزارها خویشاوند و دوست و آشنا و طرفدار پابرجا، به صورت خریدار و خواننده، آن هم از نوع فهمیده و باتجربه و با ایمان، در اقصی نقاط کشور و جهان دارد، و به همین نسبت مخالف و دشمن و بدخواه و حسود به صورت آشکار و پنهان…
شریک زندگی سراسر دردسرم: تو باید روزی هزار بار به درگاه خدا شکرگزار باشی که همسر یک روزنامه‌نگار شرافتمند و با شهامت و مردم دوست بوده و هستی. اگر خدای نکرده زن فلان ارتشبد معدوم یا نخست وزیر محکوم و وزیر منفور یا شهردار مردم‌آزار و یا وکیل سازشکار و یا سرمایه‌دار وردار ورمال بودی، چه می‌کردی؟… حال خودت انصاف بده، فردا به فرض این که مرا هم به اشتباه یا به عمد کشتند، در این صورت وضع تو که خانم امیرانی نویسنده و مدیر خواندنیها هستنی در افکار عمومی و میان مردم بهتر است، یا آنها که ناچارند نام فامیلی همسر خودراکنارگذاشته، نام فامیلی پدری رااختیار کنند. آیااین خود یک نعمت دائمی و الهی نیست که قدر آن را نمی‌دانی؟ در این صورت به فرمودۀخدا: فبای الا و ربکما تکذبان.
بعد از من بیهوده، به خاطر دیدن مدفن جسم و جسد من، مانند دخترت فریده، راهی بهشت زهرا که معلوم نیست مقبرۀ خانوادگی ما را هم به ما بدهند یا نه، نشو. جسم من الآن هم مثل آن وقت‌ها، ارزشی ندارد. من تمام وجودم روح است و قلب و مغز و اندیشه که همۀ این‌ها در لابلای هزارها نوشته که در دوره‌های چهل سالۀ مجله از خود به یادگار گذاشته‌ام، مستور و مستتر است. تو و بچه‌هایم مانند سایر مردم، هر وقت خواستید با من حرف بزنید، آن نوشته‌ها را به جای یک بار چند بار با دقت بخوانید. بیچاره من که نمی‌توانم با کسی حرف بزنم.به همۀ دوستان و آشنایان دیده و نادیده سلام مرا برسان و بگو:

در حق ما به درد کشی، ظن بد مبر
آلوده گشت خرقه، ولی پاکدامنیم!
این نامه را می توانید به صورت پی.دی.اف در [اینجا] نگاه کنید
امیرانی در شب اعدام، دو وصیت‌نامۀ کوتاه، یکی خطاب به همسرش و دیگری خطاب به مردم و خوانندگان خواندنیها نوشت، که عشق او را به مجله‌اش، حتی در دم مرگ نشان می‌دهد. در وصیتنامۀ خطاب به همسرش، که در ساعت ۵/۲ بامداد روز ۳۱/۳/۱۳۶۰ امضا کرده می‌نویسد:
«همسر عزیزم، بانو اقدس امیرانی. از این که در این آخر عمری نتوانستم از تو و دختر بی‌سرپرستم فریده، که خود سرپرست سه طفل یتیم است خداحافظی کنم، متأسفم. ولی باور کن هرگز خدمات و زحمات ترا که در این روزهای آخر عمر مرتباً به من سر می‌زدی، فراموش نمی‌کنم. نعش مرا که هیکل ظاهریم باشد، هرجا خواستی پرت کن. اصل کار روح من است و فکرم که جای هر دو در صفحات مجلۀ خواندنیهاست. هر وقت خواستی با من صحبت کنی، نوشته‌های مرا که طی چهل سال چاپ شده در مجله بخوان…»
وصیتنامۀ دوم که مفصل‌تر از وصیتنامۀ اول است، با این جملات خاتمه می‌یابد:«با آن که هنگام مرگ با روحیه‌ای طلبکار از دنیا می‌روم، امیدوارم اگر خطائی به سهو کرده باشم، خداوند مرا هم از پرتو سایر بندگان نیکوکارش عفو فرماید.از عموم خوانندگان فهمیدۀ مجلۀ خواندنیها که با علاقه طی این چهل سال مجلۀ مرا خوانده و به عمق نوشته‌هایم آشنا هستند، حلالیت طلبیده و همۀ بازماندگان خود را که کس و کاری ندارند، به کس بی‌کسان، یعنی آن که تا چند دقیقۀ دیگر به لقایش می‌شتابم، می‌سپارم».از روزنامه نگاران ایرانی دوران سلطنت پهلوی‌ها، فقط یک نفر -علی‌اصغر امیرانی مدیر خواندنیها ـ به جرم روزنامه‌نگاری و نوشته‌هایش اعدام شده است.
——-
پانویس :
*۱-شیخ الاسلام زاده ، دکتر شجاع الدین پزشک متخصص شکسته بندی فرزند سیدحسین شیخ الاسلام زاده وکیل دادگستری و رئیس کانون وکلای آذربایجان، در سال ۱۳۱۰ در تبریز متولد شد و پس از اتمام تحصیلات در امریکا به ایران بازگشت . وی در جریان شکستن پای هویدادر سانحه رانندگی در جاده شمال با امیر عباس هویدا دوست شد و در سال ۱۳۵۳ به وزارت بهداری منصوب شد . شیخ الاسلام زاده که از بنیانگزارن و سهامداران بیمارستان پارس تهران بود در زمان نخست وزیری شریف امامی همراه هویدا و ارتشبد نصیری و ولیان دستگیر و در پادگان جمشیدیه زندانی شد .وی در روز ۲۲ بهمن ماه ۱۳۵۷ در جریان حمله به زندانها به دست نیروهای انقلابی افتاد. وی مدتی در زندان اوین در زندان اوین مداوای زندانیان را به عهده داشت سپس محاکمه شد و پس از آن مورد عفو قرار گرفت.

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire