آزمون ایدئولوژیکِ اسماعیلیه
بهرام حسینزاده
iran-emrooz.net | Sun, 03.06.2012, 23:17
اما به همین موضوع، از زاویه دیگری نیز میتوان نگاه کرد. نگاهی درست از نقطه مقابل: "میتوان با دریافت گوشههایی از واقعیت امروز، به شناخت عمیقتری از جریانات و وقایع تاریخی دست پیدا کرد." با وجود تفاوتهای گسترده و عمیق، در میان اوضاع متفاوت تاریخی، هنوز میتوان در پی وجوه مشترکی در میان این تفاوتها بود. تاریخ، با وجود همین "عوامل مشترک" در میان روندهای گوناگون است که به مانند یک زنجیر ادامهدار خود را نشان میدهد و اگر قرار بود که وقایع گوناگون تاریخی را، هیچ نقطه مشترکی به هم ارتباط ندهد، سراسر تاریخ، به مانند حلقههای منفرد و جدا از هم جلوه مینمود.
علیرغم گوناگونی ایدئولوژیها، که با همدیگر اختلاف و تفاوت دارند، آنچه که در میان تمامی اینها مشترک است، "برخورد ایدئولوژیک" است. برخورد ایدئولوژیک، آن وجه مشترکی ست که پیروان همه ایدئولوژیهای گوناگون را به مانند انسانهای همانند در یک ردیف قرار میدهد. دانههای تسبیحی بر سلک یک باور. پیروان همه ایدئولوژیها در عشق ورزیدن افراطی به عقایدشان همانند هستند. در مومن بودن با هم به رقابت میپردازند و هر کس سعی میکند خود را از دیگران به کانون و مرکز ایدئولوژی نزدیکتر سازد. همه ایدئولوژیها خواستار اطاعت بیچون و چرای پیروان خود هستند و هنوز ایدئولوژیی که بتواند "شک" را پایۀ خود قرار بدهد تا بدینوسیله پیروانش را از انقیاد خویش برهاند، بوجود نیامده است و البته که چنین امکانی هم وجود ندارد.
منظور من درین نوشتار از کلمه "ایدئولوژی"سیستمهایی از تفکر است که در مورد بخش بزرگی از زندگی عمومی و خصوصی انسان نظر دارند و خود را فقط به چند جنبه از زندگی محدود نمیکنند و "جهانبینی" معادل دقیقی برای آن میتواند باشد. سیستمی که اجزای گوناگون آن صرفا در ارتباط ارگانیک با هم معنا و مفهوم دارند. ایدئولوژیها بمثابه دستگاهی از پاسخها و شیوهها هستند که باید به آنها اعتقاد داشت، به تبلیغ آنها پرداخت و به شدت از "وحدت ایدئولوژی" و "وحدت مومنان" آن دفاع کرد.
"شک"، به تمامی با این روندِ ایدئولوژیزه کردن، سر ناسازگاری دارد و بهمین دلیل است که "شک" توانایی ایدئولوژی یا سیستم شدن را ندارد و از تمامی این مقولات گریزان است.
خیام در ده قرن پیش به قومی که "متفکرند اندر ره دین" و یا دگرانی که "به گمان فتاده در راه یقین" هشدار میدهد که:"میترسم از آنکه بانگ آید روزی/ کی بیخبران راه نه آن است و نه این." آیا همین هشدار خیام پس از هزار سال به قوت خود باقی نمانده است؟
وقایع سه ده اخیر در دنیا و کشور ما، میتواندکلید فهم بسیاری از وقایع تاریخی باشد یعنی برخلاف آن گفتۀ معروف نه چندان درست:"گذشته چراغ راه آینده است." میتوان گفت:"امروز هم میتواند چراغ فهم گذشته باشد.". کل این مقاله توضیح یک نمونه از همین تعبیر و کاربرد است.
جامعه ما، پس از سال ۵۷ به یک جامعه "ایدئولوژیک" دگرگون شد. هم حکومت و هم مخالفین آن در راستای مبارزه ایدئولوژیک با یکدیگر، تنور کنش و واکنشهای ایدئولوژیک را برافروختند.
برای اولین بار در تاریخ کشورمان، بطور وسیعی با روشنفکر چپ معتقد به "ایدئولوژی" به معنی واقعی کلمه مواجهیم. روشنفکری که برای هر عمل کوچک خود نیازمند "فاکت" از مارکس یا لنین یا ... است. کشیدن پای این سردمداران فقط به عرصۀ عمومی محدود نمیماند و حتی آنان را در زندگی خصوصی خود نیز دخالت میدهند. عظمت مارکس، دستاویزی میشود برای تعطیل کردن فکر. او بجای همه و برای تمام طول تاریخ انسانی اندیشیده است!!!
در برابر این گروهِ "به گمان فتاده در راه یقین"، حکومتی را تجربه کردیم که او نیز بر مبناهای سفت و سخت ایدئولوژی خود پایبند است. اولین فرصت را در دوران معاصر، برای آزمایش عملیِ حکومت دینی به دست آورده است و میخواهد مدینه فاضلۀ خویش را برپا سازد.
اینکه هر دو گروه خواستار دنیایی بهتر و انسانیتر هستند و به نسبتی از آرمانهای بشردوستانه و عدالتخواهانه دفاع میکنند، ادعای مشترک هر دوی آنهاست. هیچ کدام از "شر و پلیدی" جانبداری نمیکنند و در سخنان و نوشتههاشان "زیباترین آرمانشهر" را برای بشریت ترسیم مینمایند.
اما در ورای این ادعاهای زیبا، تجربه فرو ریختن اردوگاه "ایدئولوژیک"سوسیالیستی و جکومت "ایدئولوژیک" اسلامی در کشورمان، همانندیهای بسیار بزرگی را در میان اینها بما نشان داد. درین مقاله میخواهم همین وجوه همانند را در مورد یکی از جنبشهای انقلابی کشورمان و رهبری آن به نمایش بگذارم:منظور از جنبش مزبور، اسماعیلیه و رهبر ایرانی آن "حسن صباح" است. یعنی میخواهیم، با در نظر گرفتن تجربههایی که از حکومتهای ایدئولوژیک معاصر، در پشت سر داریم، به این پدیدۀ تاریخی نگاهی تازه بیافکنیم. در همین گام نخست تصریح میکنم که "ارزشها" و "ضد ارزشها" را اموری نسبی میدانم و درین نوشتار سعی شده که بر برخی ازین "ارزش"هایی که بیچون و چرا پذیرش اجتماعی یافتهاند نیز، اما و اگری بیاورم.
با اینکه جنبش اسماعیلیه یکی از جنبشهای اسلامی و مذهبی کشور ماست، مورخین و محققین "غیرمذهبی" نیز از آن بدلیل "انقلابی بودن" و "رادیکالیسم"، طرفداری سرسختانهای میکنند و تا آنجا پیش میروند که بر خلاف اسناد و متون، و در راستای خواست و نگرش و پیشقضاوتهای خود، برای "اسماعیلیه" تاریخسازی میکنند. یعنی اگر چه تمامی متون تاریخی ما گویای "جمود فکری" و "خشکمغزی" رهبران جنبش فوق میباشد، اما چه باک؟ که روشنفکر چپ ما میخواهد آنان را پاکیزه نشان دهد. جمود فکری از نظر من آن است که ذهن آدمی انباشته از اندیشههایی باشد که قسمت اعظم آن در مسیر تغییر محیط، از تغییر و دگرگونی به دور بماند.
علاقه محققین چپ ما به این جنبش جالب است. بطور مثال محمد رضا فشاهی در کتاب "تحولات فکری و اجتماعی در جامعۀ فئودالی ایران" نوشته است:«اسماعیلیه به علوم عقلی و فلسفه و منطق یونان بسیار علاقه نشان میدادند زیرا که با سلاح استدلال و استنتاجات منطقی بجنگ فقها و محدثین خشکاندیش... میرفتند.» ص ۱۳۲.
آرزو را بجای واقعیت (همان اندازه از واقعیت که قابل دسترسیست) گذاشتن، شیوۀ تاریخنگاری نیست.
* * *
حسن صباح خواستار برقراری نظامی اجتماعیست که پیش از او، سخنور نامی "ناصر خسرو" از موجودیت آن در مصر دیدن کرده و رهآورد سفرش را در کتاب "سفرنامه" نوشته است. مدینۀ فاضلۀ اینان، مصر دوران سلاطین فاطمیست. اینکه این مدینۀ فاضله تا چه میزان با آرمانهای این اندیشمندان ما مطابقت میکرده، ازین امر روشن میشود که ناصرخسرو، از جامعۀ تحت اتوریتۀ فاطمیون، بجز ستایش، سخنی بر زبان نمیآورد و از حسن صباح نیز گفتاری مبتنی بر انتقاد از مصر فاطمی دیده نشده است.
قرار بر این بود که جامعۀ مورد نظر اسماعیلیان، جامعهای باشد بغیر از جوامع ستمزده و نابرابر موجود در آن دوران. اما علیرغم ستایش ناصر خسرو از جامعۀ فاطمی، از میان نوشتههای او و آنگونه که خودش تصویر میکند، چیزی در خور تحسین درین جامعه دیده نمیشود. در بهترین حالت و صرفاً، یک پذیرش عمومی ادیان الهی دیگر در جامعه وجود دارد که اولاً: برخاسته از جامعۀ کهن مصر با تنوع ادیان گوناگون میباشد و ثانیاً: این برای یک انسان که در حوزه فرهنگی ما رشد کرده، نباید چیز عجیبی بوده باشد، زیرا که جامعه، در عصر حسن صباح، دورانی را در پشت سر دارد که با عرفایی مانند بایزید و شیخ حسن خرقانی و ابوسعید ابوالخیر که مبلغین تسامح و تساهل بودند غنی شده است و از نظر دیدگاههای علمی با بزرگانی مانند فارابی و ابن سینا و ابوریحان بیرونی به افقهای خوبی دست پیدا کرده و حتی کسی مانند غزالی افقهایی تازه را در برابر جامعه گشوده است؛ یعنی شاید بتوان گفت که هیچ دورانی در تاریخ بعد از اسلام به چنین غنای فکری نرسیده بود و به تبع آن، فرهنگ گفتگو و مناظره که لازمهاش تساهل است رشد بسیار کرده بود. این جملۀ شیخ حسن که:« هر که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید، چه آنکس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد.» الگوی بسیاری از ایرانیان بوده است.
جامعۀ ما در چنین "آسانگیری"هایی سابقه خوبی دارد، بطوری که دقیقی شاعر دوران سامانیان، بدون هراس از تکفیر و بند و زندان، با صدای بلند میسراید:
دقیقی چار خصلت برگزیدهست
به گیتی از همه خوبی و زشتی
لب یاقوت رنگ و نالۀ چنگ
می چون زنگ و کیش زرتهشتی
برای آنکه تصور نشود که دقیقی تنها شاعری ست که چنین بیپروا میسروده است، به چند بیت "حساسیتبرانگیز" از چند شاعر دیگر همان دوره اشاره میکنم:
دین من خسروی است همچو میام
گوهر سرخ چون دهم به جمست.
خسروی
زو دوستترم هیچکسی نیست و اگر هست
آنم که همی گویم پازند قرآن است.
فرخی
موبد آذرپرستان را دل من قبله شد
زآنک عشقش در دل من آذر برزین نهاد.
معزی
* * *
اما از آنجایی که معتقدین به یک ایدئولوژی، و نظام سیاسی-اجتماعیِ برخاسته از آن،عموماً در برابر معایب آن جامعه نابینا میشوند و زشتیهای آن را نمیبینند، ناصرخسرو نیز عیبهای جامعۀ فاطمی را نمیدید. او که در پی ایدئولوژی و آرمانهای عدالتخواهانه، آوارگی را برگزیده بود، به تحسین جامعهای میپردازد که نابرابری اجتماعی و بردهداری و فقر و خشکاندیشی و تجمل اشرافی در آن بیداد میکند.
ناصرخسرو در راه جستجوهای عقلانی! خویش، خواستار آن میگردد که کاخ سلطان فاطمی را از نزدیک ببیند و چون قبلاً کاخهای سلاطین غزنوی را نیز دیده بود، میخواست که به مقایسۀ این دو با هم بپردازد.
از عظمت و تجملی که در قصر خلیفۀ فاطمی میبیند، حیرتزده میشود و دستگاه غزنویان را در برابر آن بسیار خرد مییابد:«در قصر سلطان دوازده هزار خادم است و زنان و کنیزکان خود که داند الا آنکه گفتند سی هزار آدمی در آن قصر باشد.»(۱)
و همو تخت سلطان را چنین شرح میدهد:«تختی به تمامت عرض خانه نهاده به علو چهار گز از سه جهت و آن تخت همه از زر بود.»(۲) و اینان در هیچ جایی هم توضیحی نمیدهند که یک چنین تجملی که با دستگاه خلافت عباسی رقابت میکرده است، از چه روی سرمشقی برای جامعۀ آرمانی ناصرخسرو و حسن صباح میشود؟
دستگاه خشکاندیش فاطمی چنان متعصب بود که:«هرگز آنجا رسم شراب خوردن نبوده بود. هیچ زن از خانه بیرون نیامده بود و کس مویز نساختی احتیاط را، مبادا که از آن مسکر کنند و هیچ کس را زهره نبود که شراب خورد.»(۳)
در همین نظام، "بردگی" رونقی بسزا داشته است و فقط در لشکر سلطان، سی هزار "بندۀ درم خریده" در خدمت بودهاند. در کنار همین بردگان، طبقۀ انگلی وجود داشت که از مزایای اشرافی خویش سود میبرد و سلطان عادل! فاطمی، سهم بزرگی برای ایشان به عنوان مقرری تعیین کرده بود:«هیچ بزرگزاده را کم از پانصد دینار ارزاق نبود، و ببود که دو هزار دینارمغربی بود و هیچکار ایشان را نبودی الا آنکه چون وزیر برنشستی، سلام کردنی و به جای خود شدندی.»(۴) برای داشتن تصویر ملموسی ازین مبلغ مقرری، کافی ست که بدانیم کرایۀ بهترین دکان شهر ماهیانه ده دینار بوده است.
ثروتمندانی با ثروتهای افسانهای درین جامعه وجود دارند، و یکی از همینان است که میگوید:«به سعادت سلطان و وزیر، من چندان غله مهیا دارم که شش سال نان مصر بدهم.»(۵) و خود ناصرخسروی عدالتجو! در مقام تحسین میگوید:«کسی را چند مال باید؟ تا غلۀ او این مقدار باشد؟»
در کنار این امتیازات اشرافی و اقتصادی، امتیازات خاص اجتماعیِ دیگری نیز وجود داشت، مانند امتیاز "بر اسب سوار شدن" که خاص عدۀ معدودی بود. که شاید این قاعده به دلایل امنیتی وضع شده باشد، وگرنه هیچ توضیح دیگری برای آن نمیتوان یافت:«بیرون از سپاهیان و لشکریان بر اسب ننشینند.»(۶) البته مردمان عادی برای ایاب و ذهاب خود حق داشتند که بر "خر" سوار شوند.
به مسالۀ امنیت اشاره شد، بد نیست که بدانیم، سلطان از چنان محبوبیتی برخوردار بوده که در قصرهای محکم تو در تو زندگی میکرده و هر شب فقط هزار نگهبان، مراقبان کاخ سلطان بودهاند.
مردمان فقیر شهر، تودۀ وسیعی را تشکیل میدادند که بخش بزرگی از آنان به کار "آبفروشی" روزگار میگذراندند. «اما آب شهر، همه سقایان آورند از نیل، بعضی به شتر و بعضی به دوش، و سبوها دیدم از برنج دمشقی که هر یک سی من آب گرفتی. زنیست که پنج هزار از آن سبو دارد که به مزد میدهد، هر سبو به ماهی یک درم.»(۷)
این نمونهها، بازگو کنندۀ گوشهای از اوضاع اجتماعی سیستم فاطمیون بود و به روشنی بیانگر آنست که علیرغم تبلیغات بسیار پیرامون آن، این جامعه نیز از ویژگیهای یک جامعۀ نسبتاً انسانی برخوردار نیست. اما حسن صباح به همین مدینۀ فاضله چشم دوخته بود و قصد بازسازی آن را در ایران داشت. او نیز به مانند تمام باورمندان به جنبشهای ایدئولوژیک و آرمانی، وعدههای زیبا میداد. ولی میبینیم که پس از به قدرت رسیدن، از آن وعدهها و زیباییشان چیزی باقی نمیماند.
* * *
داستان "سه یار دبستانی" اگر چه معروف است اما عاری از واقعیت تاریخیست. در همدورۀ تاریخی بودنِ خیام و خواجهنظامالملک و حسنصباح شکی نیست، اما شک در همکلاسی و همدورۀ درسی بودن ایشان است. بهر حال آنچه که جالب توجه است، این است که این سه تن، سه تیپ کاملا جدا و متفاوت از هم هستند. خیام به شعر و دانش روی میآورد. نظامالملک، راه سیاست در پیش میگیرد و حسن صباح به یک سازمانگر و ایدئولوگ برجستۀ اسماعیلیه بدل میشود. او در سیاست با خواجه نظامالملک درگیر است و در عرصۀ اندیشه با خیام.
تقابل فکری او با خیام را در موارد متعددی میتوان شرح داد، اما من درینجا به آوردن نمونههای اندکی بسنده میکنم:
هر چه خیام به راه اندیشه و دانش میرفت، او به تقلید و دین، ایمان داشت. هرچه خیام به "شک" میدان میداد، حسن صباح به "یقین" ایمان داشت. هر چه خیام در پی "لذتجویی" از زندگیست،حسن صباح به ریاضت زاهدانه اعتقاد دارد. خیام به تبع باورش به "شک"، بر خطاپذیر بودن رفتار و افکار انسانی اطمینان دارد و بر همین اساس بر "حقانیت" رفتار و افکار خود نیز چندان پای نمیفشرد، و در نقطۀ مقابل، حسن صباح چنان بر حقانیت باورهای خود اعتقاد دارد که این اعتقاد به مرحلۀ کور و غیرقابل نقد خود، یعنی "ایمان" فرامیروید و همین ایمان است که نیرویی به او و همفکرانش میداد که ایشان را به "دیگرانکشی" و "خودکشی" توانا میساخت.
خیام اسارت انسان را محدود به چنبره خدایان روی زمین نمیدانست و حتی کائنات و آفرینش را نیز به نقد میکشد و در نهایت انسان و رهایی او را در چیزی بسیار گستردهتر از "سیاست" و در ورای آن میداند، اما حسن صباح نه به "انسانباوری" خیام اعتقاد دارد و نه به درگیری وسیع انسان با نیروهای فراسیاسیِ زمینی و آسمانی. در عرصۀ سیاست نیز باور راسخی بدین امر دارد که قدرت از تیغۀ خنجر برمیخیزد.
خواجهنظامالملک وزیر بزرگ ایرانی که خواستار جامعهای متعارف و متمرکز (و نه آرمانی) بود، حسن صباح را بنا به تقاضای خود او، به منصبی در دستگاه حکومتی سلجوقی برمیگمارد. حسنصباح که تمایلات جاهطلبانهای داشته است پس از مدتی بر آن میشود که جای وزیر بزرگ را بگیرد.سعی میکند خود را در چشم سلطان سلجوقی عزیز بدارد و درین راه از هوش سرشار خود نیز بهرههای فراوانی میبرد، ولی با تمام اینها از پس سیاستمدار کهنهکار و با تجربهای مانند خواجهنظامالملک برنمیآید. گفتۀ خواجهنظامالملک است که:«حسن با من آغاز نفاق کرده، محقر سهوی و جزئی خللی که در دیوان واقع شدی را به انواع تصنفات و حیل، صورتی انگیختی که بعرض سلطان رسانیدی.»(۸)
خواجه حریفی چنان ساده نبود که نتواند خود را نگاهدارد. او چنان بر اوضاع مسلط بود که حتی سلاطین سلجوقی نیز از وی بیمناک بودند.
در نهایت حسن صباح از دربار سلجوقیان رانده میشود و پس از چندی به کیش اسماعیلیه در میآید و به وسیلۀ "عبدالملک عطاش"، مامور دعوت مردم به آیین اسماعیلی میگردد. به مصر سفر میکند و در آنجا درگیر اختلافات درونی دستگاه حکومتی میشود، جانب "نزار" پسر کوچک خلیفۀ فاطمی را میگیرد. مورد غضب جناح مسلط واقع میشود و در نتیجه راهی بجز بازگشت به ایران برایش باقی نمیماند.
پس از بازگشت از مصر و تسلط بر قلعۀ الموت، رفتهرفته بر قدرت خود میافزاید. او سعی میکرده که در حوزه حکومتی خود، جامعۀ آرمانی مورد نظرش را پیاده کند. ابتدا با تئوریزه کردن امر "تقلید" سعی بر آن دارد که پیروان خود را از مشکل "فکر کردن" رها سازد و امر "تعقل" را بیارزش نماید:«چون حسن صباح بنشست اصل معتقد او آن بود که ابواب بحث و مناظره در بست و گفت خدای را به فضل و علم و عقل نتوان شناخت. الا که امامی باشد.»(۹) «وبه تحقیق او منع "عوام" مردم کرد در خوض [یعنی فرو رفتن] در علوم و همچنین "خواص" مردم را [منع کرد] از مطالعه نمودن کتابهای پیشینیان»(۱۰) بر یک چنین زمینهای که حتی اندیشیدن را نیز ممنوع کرده بود به برقراری سیستم مورد نظر خویش میپردازد. «مبالغۀ او در ترویج شرع شریف به مرتبهای رسید که شخصی در الموت نی نواخت، از قلعه بیرون کرد و هرچند مردم درخواست نمودند دیگر او را به قلعه نگذاشت.»(۱۱) «در مدت سی و پنج سال که در الموت ساکن بود هیچکس در ملک او آشکارا شراب نخورد و در خم نریخت. تا بدانجا که شخصی را که در قلعه نی نواخته بود بیرون کرد و دیگر بار به قلعه راه نداد.»(۱۲) چنان در ترویج دین اصرار داشت که به دلیل شراب خوردن «دو پسرش را کشت.»(۱۳) و در کتابی که یکی از "اسماعیلیان" نوشته است، آمده که:«چهار فرزندش را سر برید.»(۱۴) البته عموم منابع از کشته شدن دو فرزند او سخن گفتهاند. اما برای چنین متعصبینی مانند نویسندۀ اسماعیلی کتاب اخیر، "فرزندکشی" چنان خوشایند است که گویی هر چه کشتار بزرگتر باشد، ثواب بیشتری خواهد داشت.
همین زهد حسن صباح بدلیل محبوبیت ناشی از "رادیکالیسم" او، در میان روشنفکران غیردینی ما، حتی تا دوران معاصر نیز هوادارانی دارد. بطوری که "مرتضی راوندی" نویسنده اثر معروف "تاریخ اجتماعی ایران"، با وجود عدم باور به مبناهای دینی، شرابخواری را نکوهش میکند:«بسیاری از شعرا، به غلط می خوردن را، که منشاء بسیاری از بیماریهاست، رمز شاد زیستن دانستهاند.»(۱۵)
"الموت" در دورۀ حسن صباح جهنمی بوده که نه آزادی فکر و عقیده را برمی تابیده و نه موسیقی را مجاز میدانسته است، شراب هم که مجازات مرگ داشته. بر چنین زمینهای بود که اسماعیلیه مردم را «کوران و خران»(۱۶) میدانسته و در نتیجه به اعمال قیمومت فکری بر ایشان اعتقاد داشته است.
از میان این "کوران و خران"، جمعی را که مومنتر از همه بودند، انتخاب کرده و دستگاه ترور انقلابی را سازماندهی میکنند. ایشان را چنان تربیت مینمایند که واقعاً "فدایی" امام و پیشوا باشند. «ایشان را بر کشتهشدن دلیر کرد و از ایشان چند کس در پیش سلطان ملکشاه خویش را بکشتند.»(۱۷) و به این وسیله، زهرچشمی از سلطان گرفته شد.
البته اسماعیلیه و دستگاه ترور آن، چندان بطور جدی هم خواستار سرنگونی سلاجقه نبود و بیشتر سعی میکرد که با ایجاد ترس و ارعاب، سلاطین را به داشتن رابطۀ خوب با اسماعیلیه ترغیب نماید. بعنوان مثال، فداییانی مامور میشوند که در کنار تخت سلطان سنجر، خنجری را بر زمین بنشانند و به این وسیله قدرت خود را به رخش بکشند. آیا با در نظر گرفتن رادیکالیسم و شیوه انقلابی اسماعیلیه و آن همه ادعای نابودی ظالمین و ستمکاران، مناسبتر آن نبود که آن خنجر را در سینۀ سلطان مینشاندند؟ همچنان که در مورد خواجهنظامالملک انجام دادند؟ اما حسن صباح در "شاهکشان" خود چندان هم که مینمود جدی نبود. حکومت نیز این امر را دریافته و «سلطان مبلغ سههزار دینار از خراج املاک ناحیۀ قومش را دستور داد به عنوان مستمری به صباح بپردازند.»(۱۸) برخلاف پندار برخی از مورخین معاصر که میپندارند برای رادیکالیسم آقای صباح باید تاریخسازی کرد و مرگ عادی ملکشاه سلجوقی را بعنوان ترور وی از سوی حسن صباح قلمداد نمود و به حساب ایشان رقم زد(۱۹) رابطۀ حسن صباح با سلاطین سلجوقی چندان خصمانههم نبوده است.
ملکشاه سلجوقی بدست فداییان ترور نشد، و هیچیک از شاهان دیگر سلجوقی نیز نه تنها ترور نشدند، بلکه حتی بنوعی هم مورد حمایت اسماعیلیان و سازمان تروریستیشان بودهاند.« در سال ۵۸۷ اتابک قزل ارسلان، سلطان طغرل را اسیر کرد و میخواست که رسوم سلطنت آلسلجوق را بردارد و چون اسباب سلطانی بساخت به کوشک کهن، اتابک را کشته یافتند پنجاه زخم کارد بر اندام وی.»(۲۰) اسماعیلیه بواسطه دستگاه ترور خود، مورد محبت حکومتهای مختلف بود.«خلیفه ناصر [عباسی] به جلالالدین حسن پیشوای اسماعیلیان نزدیک شد و چند تن فدایی از وی گرفت برای سر به نیست کردن دشمنان خویش از ایشان استفاده نمود.»(۲۱) یا «آتسز [خوارزمشاه] دو شخص را از اسماعیلیان فریفته و روح ایشان را خریده و بها داده و ایشان را فرستاده تا سلطان را مغافصه هلاک کنند.»(۲۲) یعنی دستگاه ترور صرفاً کاربرد انقلابی نداشته و به کار بدهبستانهای سیاسی نیز میآمده است.
از رابطۀ حسنۀ اسماعیلیان با شاهان، نجم الدین ابوبکر راوندی نیز گزارش میدهد:«و چون خوارزمشاه با خوارزم رفت بر وزیر [نظامالملک سعدالدین مسعود] متغیر شد... ملاحده را فرمود تا وزیر را زخم زدند»(۲۳) و عطاملکجوینی نیز، که بازرس کتابخانههای اسماعیلیان بوده، از رابطۀ خوب میان آنان و سلطان سنجر گزارشی دارد:« در کتابخانۀ ایشان [اسماعیلیان] چند فرمان از سلطان سنجر را که باقی مانده بود در ستایش و دلجویی ایشان دیدم.»(۲۴) و شاید یکی از همین ستایشها برای ترور خلیفۀ عباسی المسترشد و رفع مزاحمت او از سر سلطان مسعود و سلطان سنجر بوده باشد.
اما اگر دارندگان قدرت اول، یعنی شاهان در معرض ترور اسمعیلیه قرار نداشتند، در عوض "دگراندیشان"، از قهر و خشونت آنان در امان نبودند و صرفا بدلیل دگراندیش بودنشان مورد حمله واقع میشدند.
البته این شیوۀ رفتار، چیز جدیدی نبوده و حتی در رابطۀ ناصرخسرو با محمدبنزکریای رازی که یک دهری بوده و باور به خدا نداشته نیز به چشم میخورد. یکی از موارد اختلاف رازی با اسماعیلیه آن بود که وی اعتقاد داشت:«دعاوی پیامبران عامل جزماندیشیهای ادیان متضاد و متناقض هم و بالنتیجه عامل جنگها و خونریزیهای لجامگسیختهای هستند که به نام عقاید و باورهای عبث در گرفتند.»(۲۵) و ناصرخسرو با این عقاید مخالف بود. « او وقتی آراء و عقاید رازی را ذکر میکند تندخویی و بیحوصلگی عصبی از خود نشان میدهد»(۲۶) تندخویی و بیحوصلگی از سوی تفکری که هنوز در مسند قدرت نیست، به هنگام دستیابی به قدرت، به "قوه قهریه" تبدیل می شود. همچنانکه در مورد اسماعیلیان اتفاق افتاد:« در ایام او [حسنصباح] فداییان در هر دیار بسیار شده بودند و اهل جور و ظلم، و کسانی که "اشهد اَنَ علیاً ولیالله" نمیگفت به قتل میرسانیدند.»(۲۷) «هادیکیاعلوی که در گیلان دعوی امامت میکرد بر دست ابراهیم و محمد [از فداییان اسماعیلیه] روی به عالم عقبی آورد.»(۲۸) در همانجا از سرنوشت مشابه ابوهاشم زید علوی که وی نیز دعوی امامت داشته باخبر میشویم.
داستان معروف اینان با امام فخر رازی نیز گویای همین امر است. هنگامی که با مباحثه نمیتوانند وی را قانع سازند به اسلحه و پول متوسل میشوند و او نیز از ترس جانش، متعهد میگردد که دیگر ایشان را نقد نکند. مشروح این داستان در حبیبالسیر آمده است.
مهمترین ترور ایشان، ترور خواجهنظامالملک بوده است. کسی که بحق افتخاریست در عرصۀ تاریخ سیاسی کشور. او کسی بود که به هنگام مورد تهدید واقع شدن از جانب "ملکشاهسلجوقی" که گفته بود:«خواهی تا بفرمایم که دوات وزارت و دستار از سرت بردارند.» شجاعانه پاسخ داده بود که:«دوات من و تاج تو در هم بسته و توامانند.»(۲۹) یعنی بدون دوات وزارت من، تاجی برایت باقی نخواهد ماند. چنان نیز شد. پس از ترور او، سلطان یک ماه بیشتر زنده نماند.
-----------------
۱- ناصرخسرو، سفرنامه، ص ۵۵
۲- ناصرخسرو، سفرنامه، ص ۶۷
۳- ناصرخسرو، سفرنامه، ص ۵۵
۴- ناصرخسرو، سفرنامه، ص ۵۹
۵- ناصرخسرو، سفرنامه، ص ۶۶
۶- ناصرخسرو، سفرنامه، ص ۶۵
۷- ناصرخسرو، سفرنامه، ص ۶۴
۸- خواندمیر، حبیبالسیر، جلد دوم، ص ۴۶۲
۹- شبانکارهای، مجمعالانساب، ص ۱۲۸
۱۰- شهرستانی، ملل و النحل، جلد اول، ص۲۶۸
۱۱- خواندمیر، حبیبالسیر، جلد دوم، ص ۴۶۶
۱۲- جوینی، جهانگشا تحریر نو، ص ۳۶۳
۱۳- شبانکارهای، مجمعالانساب، ص ۱۲۸
۱۴- خراسانی فدایی، هدایته المومنین الطالبین، ص ۱۰۸
۱۵- راوندی، تاریخ اجتماعی ایران، جلد هفتم، ص ۲۶۱
۱۶- خلیل جر، حنا فاخوری، تاریخ فلسفه در جهان اسلامی، ص ۱۷۰
۱۷- هندوشاه نخجوانی، تجاربالسلف، ص۲۸۸
۱۸- جوینی، جهانگشا تحریر نو، ص ۳۶۵
۱۹- فشاهی، تحولات فکری و اجتماعی در جامعه فئودالی ایران، ص ۱۳۴
۲۰- رشیدالدین فضلالله، جامعالتواریخ، آل سلجوق، ص ۴۳۵
۲۱- بارتولد، ترکستاننامه، ص ۷۹۷
۲۲- بارتولد، ترکستاننامه، ص ۶۸۹
۲۳- راوندی، راحه الصدور و ...، ص۳۹۹
۲۴- جوینی، جهانگشا تحریر نو، ص ۳۶۵
۲۵- کمبریج، تاریخ ایران، از اسلام تا سلاجقه، ص ۴۶۵
۲۶ - کمبریج، تاریخ ایران، از اسلام تا سلاجقه، ص ۴۶۳
۲۷- خراسانی فدایی، هدایته المومنین الطالبین، ص ۹۲
۲۸- خواندمیر، حبیبالسیر، جلد دوم، ص ۴۶۷
۲۹- رشیدالدین فضلالله، جامعالتواریخ، آل سلجوق، ص ۲۹۶
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire