به مناسبت سالمرگِ پدرم
شريف صابر
اكنون ديگر ذهنِ كوچكِ من مُخَيّٓر است بينِ نامِ نيكِ پدرش،مليّت بَر بادرَفته اش،مذهبِ به سُخره گرفته شده اش و مردمِ چند رَنگ شده اش.
پس از گذشت يك سال از كشته شدن پدرم،شايد اين سطور طراوش دهندهِ كينه اى باشد نسبت به انسانهاى كلاسيكِ اطراف ما كه سريع با جو موجود تقسيم منافع كردند و يا شايد هـم گوياى مظلوميت خانواده من است كه هم عصرى با مردمان سخن ورزِ بى عمل را تجربه مى كند.
در ابتدا شادمانم از نبودِ پدرم در اين يك سال، چرا كه ديگر او به مانند ما ترس بر چهره اش جارى نمى شد و مُهرِ سكوت بر زبانش آويزان نمى شد.
نحوه كشته شدن پدر براى من از ابتدا واضح بود چرا كه اولاً،او مخالف حكومت فعلى بود چه از نقطه نظر سياسى و اقتصادى و چه از رويكرد مذهبى در عدم پذيرش اصل اساسىِ آن.
ثانياً،هر كه هم قدرت را در دست دارد، براى بقاى خويش مخالفش را مى كشد.فرقى هم نمى كند حاكم، روحانىِ عادلِ متشّيع باشد،آريامهر باشد،روشنفكرِ دينى باشد و يا اصلاح طلب. تنهاى تنها طرز كشتن متفاوت است.حال اين متديّننين هم پدر مرا وحشيانه كشتند.به هر جهت او به قول پاسدارانِ باتقوا،عددى براى حكومت نبود و ريز بود.
ولى با تاسف تمام اتفاقات پس از مرگ پدرم ديگر صبر مرا از كف راند و به قلم راندن بر روى اشك نا گزيرم كرد.مرگ مغرورانه پدرم،پس از چندى بندهِ حَقير را به استنباطى از جامعه ايران و نخبگانش رساند،كه در ادامه چندى از آن را بازگو خواهم كرد.
پس از آن فاجعه تصور من خلاف تصور پاسداران بود كه ميگفتند:آب از آب تكان نميخورد و فقط يك ماه خبر مرگش تو تلويزيون هاست و دو ماه هم خونتون شلوغه و بعدش تنها خودتون مى مونيد و قبرش.صَدافسوس كه پيش بينىِ شان درست از آب درآمد، البته تصّوُر من از ابتدا هم غلط بود،چرا كه پس از كشته شدن هالهِ پاكْ هم هيچ نشد و هيچكس دم نزد، تنها مقاله نوشتند و تنهاى تنها در خلوت خود گريستند و دوباره بر پاشنه اصلاحات چرخيدند و سياست به خرج دادند. تنها تفاوت آن فاجعه آن بود كه دو نفر به خاطر فراموش نشدنِ مردانگى،در زندان غيرت نشان دادند و اعتصاب غذايى حقيقى را آغاز كردند. پس از بيانيه نوشتن مردان خارج از زندان با لفظ مقام معظّم براى رئيس قُوهِ به سُخره گرفته شدهِ قَضا و پيام هاى تسليت مكرّر براى هاله، پدر من در زندان بر اثر اعتصاب غذا و ضرب و شَتمِ پاسداران كشته شد. گويا فيلمى را به عقب راندٓ مو ديدم، آنان دوباره مقاله نوشتند و گِريستند و مثل هميشه شروع به اسطوره سازى كردند، آخر اينها اسطوره زنده نميخواهند و ندارند. البته تمام اين اعمال با رعايت خطوط قرمز قاتلانِ پدرم صورت پذيرفت چرا كه ديگر بر زندان سايه مرگ و صد البته ترس افتاده بود.
در مراسم ختمى كه با حضور وسيع مردم همراه بود و مى توانست با شكوه باشد دوباره محل مصالحه گرى شد براى دوستان با پاسداران بر سرِ سخن نگفتن ما.گويا مراسم ترحيم پيرمردى ٩٤ ساله بود كه با مرگ طبيعى مرده بود، نه مراسمِ كشته شدنِ پدر ما.افسوسم از آنجاست كه تمام برگزاركنندگانِ ختمِ ما به صورت مسالمت آميز،حال در زندانند و هيچكس هم دَم نمى زند.
من تنها مات و مبهوت نگاهشان ميكردم،البته يك بار پرسيدم برخوردتان با اين فاجعه چه خواهد بود؟ دوستان گفتند: مگر پدرت وقتى دوستانش را در دهه ٦٠ كشتند، چه كرد؟ هيچ ! زندگى اش را كرد.
باز هم ما تنها مردانگى را در سه كُنجِ زندان يافتيم كه موضعى به جد گرفتند و شهادتنامه نوشتند و اعتصاب غذايى واقعى را آغاز كردند. هنوز بر من اين موضوع شفاف نيست كه آيا اتمسفر زندان باعث اين مردانگى ها ميشود و يا اينكه هر چه مرد است در زندان است و افراد بيرون از آن تنها مصّرفِ عمر و كَلام.
ما هيچ وقت انتظارى از مردم و دوستانِ آزاد نداشتيم جز اينكه اگر سكوت هم مى كنند لااقل خون پدر ما را فراموش نكنند. كه البته اين برايمان تبديل به آرزويى محال شد.
ما هيچ وقت تصور نمى كرديم اولين فرستندهِ پيام تسليت برايمان، دوباره راهىِ صندوق رأى شود و دوباره با لبخند هميشگى اش به ما سلام كند و ما هم به رسمِ پدرمان مجبور به پاسخ به آن. شايد بازگشت به قدرت برايشان آنچنان شيرين بود كه دوستانِ در قَبرُ و بندُ وحَصر را ديگر مجالِ يادآورى نبود.
تصورمان اين بود،مردمانى كه از پدر من قهرمانى براى خود ساختند،دمى بزنند،شكوه اى كنند ولى مردمِ غيور ايران زمين تنها ريسكِ فشار دادنِ موسِ كامپيوتر را در محيطى امن به خود دادند.خدا چه داند شايد هم هيچگاه از اين مرگ باخبر نشدند.من هنوز هم متوجه تفاوت سبزى فروشِ تونِسى با پدرم كه مرامَش شهره بود نشده ام. اى كاش اين تفاوت را در سطحِ فرهنگِ مردمانمان نيابم، البته گويا فرهنگِ مردمانِ من چند هزارساله است.
ما توقع داشتيم دوستانِ پدرمان در زندان به مثابهِ پدرِ جوانمان كه در زندان فراموش شده بود نشوند. آرزو داشتم سرنوشتِ آنان قرينِ با سرنوشتِ دوستشان نشود كه حال پس از مرگ براى خود قهرمانى است و عكسش هم بازيچه دست اين و آن شده است.
با اندوهِ تمام، تنها مردانِ ما، از بزرگ تا كوچك فراموش شده اند و خانواده هايشان به مانند ما تنها و دشوار روز را شب مى كنند تا ملاقاتِ بعدى با عزيزشان و ترسيمِ لبخندى تلخ براى جوانشان،تنهاى تنها بخاطر خوشحالىِ اسيرشان. اكنون با پوست و گوشت خود درك كرده ام كه چرا در اين سرزمينِ آريايى فقط پس از مرگ ميتوان اسطوره بود.
اكنون ديگر ذهنِ كوچكِ من مُخَيّٓر است بينِ نامِ نيكِ پدرش،مليّت بَر بادرَفته اش،مذهبِ به سُخره گرفته شده اش و مردمِ چند رَنگ شده اش.
ديگرنه تصورى دارد و نه اميدى و برخلافِ پدرش در قبالِ آینده، بَس بَدبین و قندیلهای بَس كِدِرِ آب چکان از شیروانی بزرگ ایران را نه حقيقى که تخيلى نظاره میکند و سر و صورت به چکانچکان آن نمیسپارد.
ديگر آرزويى هم براى ابراز باقى نمانده،نه آرزوى تغيير دارم، چه بسا همين حكومت كه قاتلِ پارهِ تنِ ماست براى حكمرانى بر مردمِ دوست داشتنى و غِيرتمندِ كشورم لايق و كامل است و ديگر نه آرزوىِ طولِ عمر براى خويش در اين سرزمينِ كافِرينِ مذهب زده را طَلَب ميكنم.
فقط آرزو دارم خداى مطلق، فرزندانِ پاكِ ايران را كه نه تشنهِ قدرتند و نه به مانندِ ما ترس در وجودشان نفوذى ندارد را محافظت بفرمايد.
باز جهان چرخان است
میلها پویان است
و آینده، امیدواران
روشنی فردا از درزِ سلولها و قبرستان ها ، بس هویدا.
پروردگارا، خارجمان کن از سرزمینی که اهالیاش ستمپیشهاند و ازجانب خویش برای ما نشانه نصرتی فرو فرست.(کتاب محکم، سوره ۴، نشانه ۷۵)
پايانِ سالِ سخت
خردادِ تلخ
پايانِ سالِ سخت
خردادِ تلخ
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire