معنای جان در مثنوی معنوی
چکیده :تکیه زیاد مولانا روی خبر که حالت نو شوندگی دارد و همیشه باید خبر باشد وهمیشه جان از این طریق افزوده شود، اینها جان را هم یک مسئله وحقیقت زمان مند نشان میدهد واینجا مولانا نزدیک می شود به اگزیستانسیالیسم. جان در نظر مولانا لحظه به لحظه جدید می شود جان یک حادثه است....
محمد مجتهد شبستری *
خداوند را سپاسگزارم که به من توفیق داد در جمع شما حاضران گرامی، خانمها وآقایان حاضر شوم وبه سهم خود در بیان افکاروآراء وحکمتهای عمیق ودرسهای زندگی آموز که از یک شخصیت بزرگ عرفانی یعنی مولانای عزیز باقی مانده سهمی داشته باشم.
در دوران تدریس در دانشگاه تهران وقتی موضوعات ونکته ها ی جالب مثنوی را برای دانشجویانم تدریس می کردم از اینکه از سفره گسترده جلال الدین رومی قوتی وغذایی معنوی بر می گیرم بسیار لذت می بردم، الآن هم همینطور است، هر وقت این توفیق دست می دهد که آثار این مرد بزرگ را بخوانم واقعاً این تجربه را دارم که از او غذای روحی وقوت جان می گیرم. نکته ای هم که امروز برای شما شنوندگان عزیز توضیح می دهم از همین قبیل است. در سخن امروز چند نکته را برای شما توضیح میدهم:
۱- جان انسانی در مثنوی معنوی چیزی جز « خــبــر » نیست، حقیقت جان عبارت است از خــبـر.
۲- خبر هویت زمانمند ونو شونده دارد.
۳- پس جان در مثنوی معنوی، حقیقتی زمانمند و نوشونده است، یک حادثه است!
۴- اگر حقیقت جان در مثنوی معنوی خبر است، این خبر، خبر از چیست؟ خبر دارشدن از چیست؟ خبردارشدن از کجاست؟ خبردارشدن از کیست؟
۵- نتیجه مطالعه من این است که این خبردارشدن، خبردارشدن از عــدم است ونه خبر دارشدن از وجود . مولانا که یک روایت گر بزرگ تاریخ بشر است راوی عدم است نه راوی وجود، او از عدم روایت می کند نه از وجود.
۶- فنا ء فی الله مولانا همان خبر یافتن وی از عدم و رفتن تدریجی او به عدم است.
به نظر بنده خواندن کتاب مثنوی معنوی با معیارهای فلسفه اسلامی کلاسیک در بسیاری از موارد حق مطلب را ادا نمی کند. فکر می کنم مولانا سخنانی گفته که آنها را با اصطلاحات فلسفه اسلامی وحتی عرفان متداول اسلامی نمی توان تقریر کرد ؛ از این جمله است آراء او وافکار او در باره انسان. در کتاب مثنوی معنوی رومی به ساحتهای مختلف وجود انسان می پردازد اما انگاه که به هر کدام ازاین ساحتها می پردازد سخنی تازه می گوید، تکرار مکررات نمی کند او وجود انسانی وهمه ساحتهای انسان را چون فیلسوفان سنتی در نفس ناطقه خلاصه نمی کند. هر کدام از این تعبیرات چون نفس، دل، روح، جان و… که در مثنوی معنوی آمده معنای خودش را دارد، اینطور نیست که بتوان تمام این ساحتهای گونا گون مربوط به انسان را از نظر مثنوی معنوی تحت یک عنوان خلاصه کرد و در آن گنجاند.
تفکر مولانا یک تفکر گسترنده است واز تعریفهای مشخص فرار می کند، این شخصیت، تن به یک تعریف چهارچوب دار در هیچ جا نمی دهد. یکی از دایراةالمعارفها را می خواندم، دیدم وقتی به کلمه جان رسیده اند آن را به نفس ارجاع داده اند. اما جان در اصطلاح مولانا زیر واژه نفس نمی گنجد، چیز دیگری است، چنانکه توضیح خواهم داد.
هر کدام از تعبیرات نفس، دل، روح، جان در مثنوی معنوی، در معناهایی بکاربرده شده که اگربخواهیم بدانیم آن معناها کدام هست باید ببینیم هرکدام از این واژه ها با چه واژه های دیگری قرین شده و در کدام Context بکاربرده شده است. وقتی ازنفس سخن می گوید چه چیزی در باره نفس می گوید و چه خواصی برای آن بیان می کند، وقتی سخن از دل می گوید این واژه زیبای دل را با چه چیزهایی همراه می کند. وقتی سخن از روح می گوید این واژه را با چه کلماتی همراه می کند ووقتی از جان سخن می گوید این تعبیررا با چه اموری و با چه ویژگی هایی همراه می کند ؟
چنین اگر مطالعه کنیم خواهیم دید هر وقت از هر کدام از این عنوانها سخن می گوید، سخنی تازه می گوید که فقط به خود آن عنوان ارتباط دارد. من فکر می کنم بسیار مشکل است گفت که مولانا در مثنوی معنوی انسان را چگونه تعریف می کند وتعریف انسان از نظر مولانا در مثنوی چیست این را نمی شود پاسخ داد. اما می شود این پرسش را پاسخ داد که چه سخنانی در باره انسان می گوید؟ چه اشاراتی به ساحتهای گوناگون انسان می کند ودر باره هر ساحتی چه راههایی را می گشاید، حال یکی از واژه های جاذب که در این کتاب توجه مرا جلب کرده واژه جان هست. منظور مولانا از جان چیست؟ واژه جان یکی از واژه هائی است که از بیشترینها در مثنوی است از نظر تکرار چرا مولانا این اندازه شیفه جان است واز جان چه می فهمد؟
من در روند مطالعاتم سه واژه را مرتبط با هم یافته ام، واژه جان، واژه خبر و واژه عدم. این سه واژه را درمثنوی معنوی به صورت اورگانیک پیوند خورده یافتهام وحالا شرح این یافته خودم را با شما در میان می گزارم.
تعبیر جان، پیش از مولوی در اشعار عطار هم زیاد به چشم می خورد، شاید عطار که مولانا زیاد از او آموخته و تحت تأثیر او است واز او مکرر یاد می کند، شاعری است که قبل از مولانا بیش از دیگران به واژه جان پرداخته است نخست چند بیت از عطار در باره جان برای شما می خوانم:
ندای غیب به جــان تو می رسد پیـوست که پای درنه و کوتاه کـن از دنـیا دست
دوش از درون جــانم گفتند اگر زمـائی بــاید که در ره ما جانباز ومحرم آیی
روی دلت به ما کن،جان مست از لقاء کن بیگانگی رها کن، چون آشنای ما ئی
چون برفتی از جهان، ازجان همی غربت جان جهان یابیدمی
مصطفی را کین سخن در گوش شد جان چون دریای او پرجوش شد
رنج بَرد کوی تو رنجی خوش است درد تو در قعر جان گنجی خوش است
چون همه دانی چه می گویم تو را چون تو در جانی چه می جویم تو را
جان در مثنوی معنوی
نخست من ابیاتی را از مثنوی برای شما میخوانم در باره جان و سپس ابیاتی را در باره عدم وسپس ابیاتی را در باره خبر. پس از آنکه این سه دسته از ابیات را برای شما خواندم تحلیل خودم را در ارتباط این ابیات با یکدیگر برای شما بیان می کنم.
کیست کافر؟ غافل ازایمان شیخ چیست مــرده؟ بی خبر ازجان شیخ
جان نباشد جز خبر در آزمون هر که را افزون خبر، جانش فزون
جــان ما از جــان حیوان بیشتر از چه؟ زان رو که فزون دارد خبر
پس فزون ازجان ما، جان ملک کــو مـنـزه شـد زحـس مـشـتـرک
وزملک، جان خداوندان دل باشد افزون ، تو تحیررا بهل
زآن سبب آدم بود مسجودشان جان او افزون تر است از بودشان
* * *
جان چوافزون شد گذشت از انتها شد مطیعش جان جمله چیزها
* * *
جان چه باشد؟ باخبر از خیر وشر شاد با احسان و گریان از ضرر
چون سروماهیت جان مخبر است هر که او آگاه تر با جان تراست
* * *
در وجود آدمی جان وروان می رسد از غیب چون آب روان
* * *
جان گرگان وسگان هر یک جداست متحد، جانهای مردان خداست
* * *
جان شو وازراه جان،جان را شناس یار بینش شو، نه فرزند قیاس
* * *
حس ابدان قوت ظلمت می خورد حس جان از آفتابی می چرد
آنجا که حقیقت جان شدن سخت اورا تحت تأثیر قرارداده و میخواهد یک پارچه جان شود چنین می گوید:
وقت آن آمد که من عریان شوم نقش بگذارم سراسر جان شوم
ای عدوی شرم واندیشه بیا که دریدم پرده شرم وحیا
هین گلوی صبرگیرومی فشار تا خنک گردد دل عشق ای سوار
تا نسوزم کی خنک گردد دلش ای دل ما خانه دان ومنزلش
خانه خود را همی سوزی بسوز کیست آن کس که گوید لایجوز
خوش بسوزاین خانه را ای شیرمست خانه عاشق چنین اولاتراست
* * *
غیر فهم وجان که در گاووخراست آدمی را عقل وجانی دیگراست
بــاز غـیر عـقـل وجـان آدمـی هست جانی در ولی آن دمی
* * *
جان حـیوانی فـزایـد از علف آتشی بود وچه هیزم شد تلف
گرنخواهی درتردد گوش جا ن کم فشار این پنبه را در گوش جان
تـا کـنی فهم آن معـماهـا ش را تـا کـنی ادراک رمـزوفـاش را
پس محل وحی گردد گوش جان وحی چه بود؟ گفتنی از حس نهان
گوش جان وچشم جان جز این حس است گوش عقل وگوش ظن زین مفلس است
* * *
طفل جان از شیر شیطان باز کن بعد از آنش با ملک انباز کن
حقیقت جان خبر است و جان نباشد جزخبر در آزمون وهر کس خبر بیشتر دارد جان فزون تر دارد. در نظرمولانا جان به معنای حیات نیست، خبر است، خبر در آزمون است، خبری می رسد که این خبر همیشه در آزمون است که آیا این خبر راست است یا نه؟ جان خبری است که می رسد در زندگی انسانی. انسان همیشه باید آن را آزمون کند ونمی تواند رهایش کند چون خبر است، خبر را نمی شود رها کرد خبر دودوتا چهارتا نیست، خبر در مثنوی علم اصطلاحی نیست که بگوئی مطابق واقع است و تمام شود. این خبر در هویت وذات خودش چیزی است که از جائی میآید و جان را جان میکند و به این جهت تمام وجود آدم را مشغول می کند.
عدم در مثنوی معنوی
عدم در منظرمولانا همه چیز است. اگر بگویم مولانا از عالم عدم با ما حرف می زند ؛ مبالغه نیست، اودر عالم عدم می زید چون خودش می گوید من درعد م غلطیده ام. درنیستی پریده ام (دیوان شمس) . او آنجا است، حداقل، سالهای آخر عمر در آنجا است. به نظر می رسد شما هرچه به اواخر مثنوی نزدیکتر می شوید می بینید چهره مولانا تارتر می شود، سخنانش تارمی شود، فهم سخنانش دقت بیشتری می خواهد او در اوائل مثنوی در فضای روشن تری حرف می زند اما در اواخر مثنوی در هاله ای آمیخته از نور وظلمت، از وجود وعدم. گویی شما باید او را پیدا کنید این چهارده یا پانزده سالی که او مشغول سرودن مثنوی است گویی این آدم مدام از وجود به عدم می رفته است.مولانا روایت گر عدم است نه وجود. چطور می شود کسی روایتگر عدم باشد، روایتگر نیستی باشد؟ او چنین است چون باخبری او از نیستی است نه از وجود. او باخبری از وجود را به تدریج کنار می گذارد چند نمونه از ابیاتی را که درباره عدم دارد در اینجا می خوانم تا ببینید تصور او از عدم چیست؟
تا که سازد جان پاک از سر قدم سوی عرصه ء دور وپنهان عدم
عرصه ای بس با گشاد و با فضا وین خیال وهست یابد زو نوا
تنگ تر آمد خیالات از عدم زان سبب باشد خیال اسباب غم
قلمرو خیالات که ما در آن زندگی می کنیم خیلی تنگتر از عدم است که بسیار گسترده وگشاده است
باز هستی تنگ تر بود از خیال زان شود در وی قمرها چون هلال
باز هستی جهان حس ورنگ تنگ تر آمد که زندانیست تنگ
در نظر او عدم که ریشه همه اینها ست عرصه ای از همه فراختر است. مولانا چنین دریافتی از عدم دارد.
منکسرترخود نباشم از عدم کز دهانش آمداستند این اُمم
* * *
صد هزار آثارغیبی منتظر کز عدم بیرون جهد بالطف بر
* * *
همچو هندو بچه ای هان ای خواجه تاش رو زمحمود عدم ترسان مباش
از وجود ی ترس که اکنون در ویی آن خیالت لاشی وتو لاشِیء
لاشیء بر لاشیء عاشق شدست هیچ نی مرهیچ نی را ره زدست
جزو جزات تا برستد از عدم چند شادی دیده اند وچند غم
* * *
از جمادی مردم ونامی شدم وزنما مردم به حیوان برزدم
مردم از حیوانی وآدم شدم پس چه ترسم کی زمردن کم شدم
حمله دیگر بمیرم از بشر تابرآرم ازملایک پروسر
وزملک هم بایدم جستن زجو کل شییء هالک الا وجهه
باردیگر ازملک پران شوم آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون گویدم کانا الیه راجعون
این عدم است در نظر مولانا. در جایی دیگر از تمام سرمایه اش به عدم تعبیر می کند، تمام سرمایه مولوی چیست؟ تمام سرمایه مولوی عشق است. اما او این سرمایه نفیس را هم عدم مینامد.
پس چه باشد عشق ؟ دریای عدم در شکسته عقل را آنجا قدم
بندگی وسلطنت معلوم شد زین دو پرده عاشقی مکتوم شد
کاشکی هستی زبانی داشتی تا ز هستان پرده ها بر داشتی
هر چه گویی ای دَم هستی ازآن پرده دیگر براوبستی بدان
آفت ادراکِ آن قال است وحال خون به خون شستن محال آمد محال
اگر هست ها زبان می داشتند و پرده ها را از خود برمی داشتند چه اتفاقی می افتاد؟ آن وقت معلوم می شد که پشت صحنه همه اینها عدم است. چون ما انسانها همهاش حرف می زنیم و از مفاهیم استفاده می کنیم، با مفاهیمی که مربوط به وجود است نمی توان از پشت صحنه وجود حرف زد، نمی توان پشت صحنه وجود را نشان داد. آن چه جور نشان داده می شود؟ آن راهش خبر یافتن است، با هیچ مفهوم وجودی نمی شود به پشت صحنه وجود رفت. به نظر مولانا از این پشت صحنه فقط میتوان با خبر شد، از عدم می شود باخبر شد.
در جای دیگر می گوید:
چون شنیدی شرح بحر نیستی کوش دایم تا برین بحر ایستی
چون که اصل کار گاه آن نیستی ست که خلا وبی نشانست وتهیست
جمله استادان پی اظهار کار نیستی جویند وجای انکسار
لا جرم استاد استادان صمد کارگاهش نیستی و لا بود
هر کجا این نیستی افزون ترست کار حق و کارگاهش آن سر ست
مولانا می گوید اگر می خواهی از خدا باخبر شوی برو در کار گاه عدم که آنجا کار گاه خدا است، در وجود دنبال خدا نگرد، این خیلی جالب است، می گوید در وجود دنبال خدا نگرد، در عدم دنبال خدا بگرد ؛ خیلی بدیع است این نکته. جالب تر این که او در نیستی هم افزون تری تصور می کند، این نیستی در نظر مولانا ثابت و ایستا نیست، همانطور که وجود اینطور نیست.اصلاً می خواهم عرض کنم مولانا هیچ مفهوم ثابت و ایستا ندارد البته در مفاهیم اصلیش که با آنها کار می کند. هرچه نیستیات بیشتر شود به کار گاه حق نزدیکتر میشوی.
نیستی چون هست بالا یین طبق برهمه برند درویشان سبق
خاصه درویشی که شد بی جسم ومال کار فقر جسم دارد نه سوأ ل
* * *
کار کُن در کارگه با شد نهان تو برو در کار گه بینش عیان
کار چون برکار کن پرده تنید خارج آن کار نتوانیش دی
کار گه چون جای باش عامل است آنکه بیرون جست از وی غافل است
پس درآ در کار گه یعنی عدم تا ببینی صنع وصانع را بهم
کارگه، چون جای روشن دیده گیست پس برون کارگه پوشیدگیست
مولانا در این ابیات خیلی صریح می گوید اگر می خواهی از خدا با خبر بشوی، کارگاه ش عدم است برو، آنجا برای اینکه هر کار کن را می توانی در کار گاهش ببینی، به محض اینکه از کارگاه بیرون بیایی ساختمان ودر و دیوار را میبینی، اگر می خواهی کار کن را ببینی برو داخل. در جای دیگری این عدم زیبا را گلستان مینامد .
در گلستان عدم چون بی خودیست مستی ازسغراق لطف ایزدیست
در باب فرار مریم از روح القدس می گوید:
از وجودم می گریزی در عدم در عدم من شاهم وصاحب علم
خود بنه وبنگاه من در نیستی ست یکسواره نقش من پیش ستی ست
روح القدس هم در نیستی است.او در دیوان شمس در وصف حال خودش هم می گوید: من در عدم غلطیدهام، در نیستی پریدهام .
تا بدانی در عدم خورشیدهاست وآنچه اینجا آفتاب آنجا سهاست
* *
درعدم هستی برادر چون بود ضد اندرضد چون مکنون بود
یخرج الحی من المیت بدان که عدم آمد امید عابدان
حال می خواهم عرض کنم وقتی در نظر مولانا جان خبر است و آن کس که خبر بیشتر دارد جان بیشتر دارد. ازیک طرف، و از طرف دیگر نهایت آمال مولانا عدم است و به ما توصیه می کند که از وجود فرار کنید و بروید در عدم آیا آن خبر که جان با آن جان میشود جز خبر از عدم و خبرداری از عدم است ؟ این خبر و خبرداری نمیتواند خبرداری از وجود باشد چون در نظر مولانا وجود حجاب است پس این خبر و خبر داری در نظر مولانا خبر از عدم است.
نکتهای را من در اینجا عرض میکنم، چه شد که من حدس زدم منظور مولانا از این خبر، خبردار شدن ازعدم است و سپس این اشعار را پهلوی هم گذاشتم ودیدم این حدس ظاهراً درست است.
چند سال پیش من سفری کرده بودم به ژاپن. آنجا با چند تن از استاد های دین وفلسفه بودایی نشست وگفتگویی داشتم، با یکی از این استاهای بودایی که نشست داشتم راجع به فلسفه والهیات غرب داشتیم صحبت می کردیم واینکه خدا و دین در الهیات مسیحی غرب چه گونه تصویر می شود. آن استاد به من گفت در بودیسم نقد بسیار تیز وعمیقی هست بر آن نوع از الهیات مسیحی غربی که خدا و دین را به آن شکل تصویر می کند. او کتابی را به من معرفی کرد وگفت شما اگر این کتاب را بخوانید متوجه می شوید که من چه می گویم. این کتاب نوشته یک فیلسوف بودایی معاصر است و به ژاپنی نوشته شده وبه زبانهای مختلف ترجمه شده است از جمله انگلیسی و آلمانی، اسم کتاب به آلمانی این است « دین چیست؟ » من ترجمه آلمانی این کتاب را تهیه کردم و خواندم، این کتاب چندمقاله است. در اولین مقاله این کتاب فیلسوف بودایی نقدی می کند از تفکر مدرن وبعد هم به الهیات مدرن. او از اینجا شروع می کند، که وقتی تفکر غربی وارد این مرحله شد که ابژه (عین) را در مقابل سوژه (ذهن) قرارداد وبه دنبال یک معرفت عینی وبه اصطلاح Objective گشت که این جریان از دکارت شروع می شود، چه اتفاقی افتاد؟
این فیلسوف در پاسخ این پرسش می گوید آگاهی به آن معنا که در غرب مدنظر است وآن این است که چیزی از چیزی آگاه می شود، ذهنی از عینی آگاه می شود و حقیقت عبارت است از گونهای تطابق آگاهی ذهنی با واقعیت عینی، این آگاهی یک قفس است برای انسانها. در این جا یک واقعیت ویک حقیقت Fix درست میشود که امر تثبیت شده ای است که همان عینی بودن است. انسان فعلی غربی در این عینیت در قفس است. او زندانی این معرفت است. توصیه بودیسم این است که این قفس را سوراخ کن و برو پشت آن، آن پشت عدم است، یعنی آنجا این آگاهی زندانی شده در عینیت وجود ندارد، برو آنجا، بودیسم این است که اینجا نایست. این آگاهی از عدم (با خبر شدن از عدم) وآن عدم حدو ومرز ندارد و برای تو قفس نمی شود وهر چه می خواهی در آن سیر کن، این فیلسوف در مواردی دقیقاً تعبیر باخبر شدن از عدم را به کار میبرد.
من مدتها قبل این مقاله را خوانده بودم، اخیراً که روی متن مثنوی کار می کردم ناگهان به ذهنم آمد که شاید مولانا هم همان سخن بودیسم را می گوید و منظورش از خبر (که حقیقت جان است) و رفتن در عدم، همان خبر دار شدن از عدم است. این حدس موجب شد که علاوه بر ابیات جان و عدم به ابیات خبر هم رجوع کنم.
خبر در مثنوی معنوی
در دو معنا بکار برده شده است:
۱ - خبر هائی هست که مولانا می گوید آنها را کنار بگذار و فراموش کن اگر در قید آن خبرها باشی از آن خبری که من می گویم غفلت می کنی. اتفاقاً در بعضی از جاها دیده ام که مولانا تعبیر میکند که فراموش کن و وقتی این تعبیر فراموش کن را دیدم ذهنم رفت پیش آن کتاب «پرواز در ابرهای ندانستن» که یک عارف انگلیسی در قرن چهاردهم نوشته و در ایران برخی از مترجمان نام کتاب را ترجمه کرده اند به «سحاب احتجاب» و نام کتاب در ترجمه آلمانی «ابرهای ندانستن» است. آن عارف در کتاب خود به فراموشی تکیه می کند وتمام تکیه او این است که چه چیزهایی را باید فراموش کنیم؟ در فصلهای مختلف کتاب مرتب می گوید این را فراموش کن، آن را فراموش کن…. مولوی هم در بعضی از جاها می گوید فراموش کن، یک نوع خبر هست که از نظر مولانا باید فراموش بشود اما یک نوع دیگر خبر هم هست.
۲- آن خبری خبری هست که قوت جان و افزون کننده جان است.
مولانا می گوید خبر هایی را که ازبیرون می رسد چه خبر منقول باشد وچه خبر غیر منقول، چون خبرهائی که از طریق چشم و گوش می رسد باید بگذاری کنار . او می گوید: تا باخبری بند سؤالی و جواب . آن جور خبر ها را باید بگذاری کنار ولی خبر هایی هست از درون آدمی می جوشد و مولانا درباره آن خبر ها انواع واقسام تعبیرات را بکاربرده است . مثلاً می گوید:
ای دل زخود چو باخبری رو خموش کن
####
گفتم ای جان خبر بیتو خبر را چه کنم بهر خبر خود که رود از تو مگر بیخبری
####
ای از می جان بی خبر تا چند لافی از هنر
####
گفتم بگو چه باخبری از ضمیر جان جان و جهان چه بی خبرند از جهان تو
####
جانِ تو جانم را از خویش خبر کرده مرده باشد نبودش از جان خبر
####
اولیاء اطفال حقاند ای پسر غایبی وحاضری بس باخبر
خبری که مولانا از آن حرف می زند و آن را حقیقت جان میداند، خبری که از بیرون انسان بیاید نیست. چون می گوید آنها را بگزار و تا دربند آنها هستی گرفتار ودر بند سوأل وجواب هستی. پس این خبری است که از درون می جوشد، حالا این خبری که از درون می جوشد باید خبر از چیزی باشد.
در اینجا توضیح کوتاهی درباره موارد استعمال خبر بدهم. واژه خبر گاهی در علم نحو بکار برده می شود، گاهی در تاریخ بکاربرده می شود، گاهی در اصول فقه برده می شود و… در نحو می گویند مبتدا وخبر، خبر در تاریخ یعنی خبر های منقول و آن چیزهایی که روایت می شود ونقل می شود، خبر در اصول فقه معنایش آن روایت وحدیثی است که در مقابل عقل واجماع وقرآن قرار دارد، معنای خبر در لغت هم آگاهی است.
اما آن چیزی که مولانا از آن سخن میگوید یک امر زمان مند است این، خبر تا خبر است، خبر است واگر تبدیل شود به یک علم تثبیت شده دیگر خبر نیست. اگر کسی آمد وبه شما گفت دو دوتا می شود چهارتا، این خبر نیست چون این مطلب یک علم تثبیت شده است. دو دوتا چهارتا است چه کسی آن را بگوید و چه نگوید.
خبر موقعی خبر است که همواره حالت نو شوندگی آن حفظ شود وتجربهء آن تجربه آمدنِ آن باشد وتجربه آن تجربه داده شدِگی آن باشد واینکه لحظه به لحظه دارد می رسد واین لحظه لحظه رسیدن واین لحظه لحظه نو شدن همیشه در آن محفوظ باشد وبه همین جهت هم هست که ما می گوییم : من خبردار شدم، به من خبردادند، همیشه اینها را قرین می کنیم به فعلهایی که آن فعلها از یک حدوث خبر می دهند، خبر یک حادثه است، خبر یک علم تثبیت شده نیست.
بنابر این اگر مولوی می گوید جان خبر است، نمی گوید جان علم به حقایق ابدی است. این که عرض می کنم با معیارهای سنتی فلسفه اسلامی نمی شود بسیاری از مطالب مولوی را فهمید همین است. او نگفت که جان علم به حقایق است، گفت جان خبر است. اگر خبر هایی که مربوط به علم حقایق است را به ما دادند وما آنها را به صورت حقایق ابدی فهمیدیم دیگر، خبر بودن آنها از میان رفت. خبر در اصطلاح مولانا در اینجا نه علم حضوری است ونه علم به معنای مطابقت ذهن با عین است که همان علم حصولی است، هیچ کدام از اینها نیست. می گویند علم حضوری عبارت است از حضور وجود معلوم نزد وجود عالم، اگر قرار باشد که معلوم درنزد عالم حاضرباشد این حضور است. این دیگر خبر نیست. من الآن در حضور شما هستم، من برای شما به صورت خبر وجود ندارم، خبر نیستم برای شما چون حضور دارم. البته، این علم حضوری نیست منظورم فقط تشبیه است. خبر، علم به معنای مطابقت ذهن با عین هم نیست که در اینجا مطابقت مطرح است، مطابقت یک چیز تثبیت شده است، مطابقت که خبر نیست. اینکه اگر آسپرین را بخوریم، سردرد ما خوب میشود، به محض آنکه این تبدیل شد به یک علم از راه تجریه، دیگر خبر نیست این یک علم است، علم پزشکی است.
من اینجا اینطور نتیجه می گیرم که تکیه زیاد مولانا روی خبر که حالت نو شوندگی دارد و همیشه باید خبر باشد وهمیشه جان از این طریق افزوده شود، اینها جان را هم یک مسئله وحقیقت زمان مند نشان میدهد واینجا مولانا نزدیک می شود به اگزیستانسیالیسم. جان در نظر مولانا لحظه به لحظه جدید می شود جان یک حادثه است.
مولانا در جائی می گوید جان چون آب روان است که از غیب به آدمی می رسد. از این صریحتر نمیتوان تحقق جان را تحقق یک حادثه دانست. حال اگر مولانا مقصدش عدم بود وتوصیه اش این است که دست از وجود بردارید وبروید در عدم واز طرف دیگر می گوید جان یعنی با خبر شدن وهر کسی با خبرتر جانش فزون تر و میگوید اولیاء هستند چون خبرشان فزونتر است.من نتیجه ای جز این نمی توانم بگیرم که این با خبر شدن، با خبر شدن از عدم است. هر چه انسان ازعدم با خبر تر جانش بیشتر وبه همین جهت حقیقت در نظر مولانا یک حادثه است که اتفاق میافتد نه یک معرفت تثبیت شده. بنابر این مولانا راوی عدم است نه راوی وجود، اگر در آغاز راوی وجود بوده به تدریج که می رفت به جلو روایت گر عدم شده است وچون هر راوی در حقیقت خود را روایت می کند، سرگذشت خود را روایت می کند، می خواهم بگویم مولانا به تدریج سرگذشت ورود خود به عدم را روایت می کرده است، سرگذشت آشناییاش با عدم را، سرگذشت خلع را، خلع وجود را، نه تنها خلع بدن را، خلع وجود را، مولانا یک راوی عدم است و این آخرین جمله من است.
* سخنرانی ایراد شده در موسسه فرهنگی سروش مولانا در تاریخ ۲۶/۰۲/۱۳۹۰ (منبع)
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire