lundi 21 mai 2012

تصویری کمتر دیده شده از تجمع شعبان بی‌مخ و نوچه‌هایش مقابل منزل دکتر مصدق که کارمندنیوز منتشر کرده است.

 
سروده‌هايی از شاعران ميهن‌دوستِ نامی برای پير محمّدِ احمدآبادی (مصدق)، پرويز داورپناه


پرويز داورپناه
احمدآباد همان‌جاست که می‌فهمی چرا ايرانی، ايرانی مانده است و تن به پستی و خفت و خواری هيچ قوم ديگری نداده است، احمدآباد آن‌جاست که حس می‌کنی اميرکبيرها، فاطمی‌ها، تختی‌ها، بختيارها، فروهرها و... برای چه آمده‌اند و برای چه سلاخی شده‌اند. احمدآباد ميعادگاه عاشقان ايران است. آری، مصدق صدای تاريخ است
ای غريبان سفر کرده کدامين غربت
بد تر از غربت مردان وطن در وطن است.
(حسين منزوی)
در يکصد و سی امين سالروز تولد دکتر محمّد مصدّق می رويم سراغ شاعران مشهوری که برای مصدق و احمد آباد، شعر سروده اند.
دوستداران مصدق دست کم سالی دو بار به دهکده عشق می روند و ياد مصدق را در سالروز تولد و مرگ او زنده نگاه می دارند.
جهانگردان و خبرنگان خارجی وقتی به ايران می آيند از احمد آباد و مزار مصدق می پرسند.
احمدآباد همانجاست که می فهمی چرا ايرانی ، ايرانی مانده است و تن به پستی و خفت و خواری هيچ قوم ديگری نداده است، احمد آباد آنجاست که حس می کنی اميرکبيرها، فاطمی ها، تختی ها، ، بختيارها، فروهرها و... برای چه آمده اند و برای چه سلاخی شده اند. احمد آباد ميعادگاه عاشقان ايران است. آری، مصدق صدای تاريخ است. مصدق از زمان برتر و از مکان بالاتر است.
نام مصدق، احمد آباد را به نمادی برای ملت بزرگ ايران، و برای کسب آزادی و استقلال ايران تبديل کرده است.
احمد آباد چنان به نام مصدق گره خورده است که شاعر برجسته ی معاصر ايران مهدی اخوان ثالث (م. اميد) در فروردين ۱۳۳۵شعری به نام "تسلی و سلام" سرده و آن را به "پير محمد احمد آبادی" تقديم کرده است.
مصدق آتشی در سينه دارد که آتش عشق است به ايران، عشق به استقلال و سرافرازی ايران و اين عشق را ملت ايران حس کرده است و برای آن احساس عميقی در دل دارد و آن روز فرا خواهد رسيد که نام مصدق تمام فضای ايران را با نسيم آزادی ودموکراسی پر خواهد کرد.
بيش از ده سال مصدق اجازه نداشت از اين خانه و آبادی خارج شود و در خاطراتش نوشت: "من در اين روستا محبوس و از همه ی آزاديها محروم شده ام. آرزو می کنم که هرچه زود تر عمرم به پايان برسد و از اين زندگی رهايی يابم."
اکنون او در کف اتاقی به خاک سپرده شده است که زمانی اطاق غذاخوری اش بود.
«بگذار تا پيام تو را
با چشم های ساکت خود منتشر کنيم
بگذار تا عصای تو
با انتظار ما
بر گور روستايی ات آهسته گل کند
بگذار آب های پر آواز
همواره در ستايش آزادی
زير درخت پير
روان باشد.»
(محمد علی سپانلو، تابستان ۱۳۵۵)
در باره ی مصدق بسيار گفته و نوشته اند اما سروده های شاعران نامی ايران دوست معاصر لطف ديگری دارد. اين سروده ها برای ملت ايران سرود آزادی است.
"تسلی و سلام" قصيده ای است که مهدی اخوان ثالت در فروردين ۱۳۳۵برای مصدق سرود.
اخوان ثالث آنزمان بيست و هشت ساله بود و بواسطه مبارزات سياسی، دوران محکوميت اش را در زندان زرهی می گذراند. اخوان می گويد:
«اين شعر را برای زنده ياد دکتر مصدّق گفته ام . در آن وقت ها ـ در سال ۳۵ ـ نمی شد اسم مصدّق را ببری ؛ اين بود که بالای شعر نوشتم : برای پير محمّدِ احمدآبادی . من خودم در زندان بودم که آن مرد بزرگ و بزرگوار تاريخ معاصر ما را گرفته بودند و تقريباً محکوم کرده بودند . وقتی ما را در زندان زرهی برای هواخوری می بردند ، او [دکتر مصدّق] را می ديديم که در يک حصار سيمی خاص و جداگانه ای به تنهايی راه می رفت و قدم می زد؛ مثل شيری درون قفس. بعدها اين شعر را برايش گفتم.»
ديدی دلا که يار نيامد؟ / گرد آمد و سوار نيامد / بگداخت شمع و سوخت سراپای / وان صبح زرنگار نيامد
آراستيم خانه و خوان را / وان ضيف نامدار نيامد / دل را و شوق را و توان را / غم خورد و غمگسار نيامد
آن کاخ ها ز پايه فرو ريخت / و آن کرده ها به کار نيامد / سوزد دلم به رنج و شکيبت / ای باغبان، بهار نيامد
بشکفت بس شکوفه و پژمرد / اما، گلی ، به بار نيامد / خشکيد چشمه و ديگر / آبی به جويبار نيامد
ای شير پير بسته به زنجير / کزبندت ايچ عار نيامد / سودت حصار و پيک نجاتی / سوی تو و آن حصار نيامد
زی تشنه کشتگاه نجيبت / جز ابر ز هر بار نيامد / يکـّی از آن قوافل پر با ـ / ـ ران گهر نثار نيامد
ای نادر نوادر ايام / کت فرّو بخت يار نيامد / ديری گذشت و چون تو دليری / در صفّ کارزار نيامد
افسوس کان سفاين حری / زی ساحل قرار نيامد / و آن رنج بی حساب تو، درداک / چون هيچ در شمار نيامد
و ز سفله ياوران تو در جنگ / کاری بجز فرار نيامد / من دانم و دلت که غمان چند / آمد، ور آشکار نيامد
چندان که غم بجان تو باريد / باران به کوهسار نيامد
علامه علی‌اکبر دهخدا هم با اوج گرفتن جنبش ملی کردن نفت و آغاز نخست وزيری دکتر محمد مصدق بارديگر به صحنه ی سياست روی آورد و در راديو ايران، مصدق را نابغه‌ شرق ناميد.
آتش پر فروغ و گرمی‌بخش وطن‌پرستی دهخدا بارديگر چنان افروخته شده بود که برای پشتيبانی از دولت مصدق به سرودن شعر روی آورد:
ای مردم آزاده کجاييد کجاييد/ آزادگی افسرد بياييد بياييد
در قصه و تاريخ چو آزاده بخوانيد/ مقصود از آزاده شماييد شماييد
بی‌شبهه شما روشنی چشم جهانيد/ در چشمه‌ی خورشيد شما نور و ضياييد
با چاره‌گری و خرد خويش به هر درد/ بر مشرق رنجور دواييد دواييد
بسيار مفاخر پدرانتان و شما راست/ کوشيد که يک لخت بر آن‌ها بفزاييد
بنمود مصدقتان آن نعمت و قدرت/ کاندر کفتان هست از آن سر مگراييد
گيريد همه از دل و جان راه مصدق/ زين ره بدرآييد اگر مرد خداييد
منير طه، شاعر نامی ايرانی از اولين زنانی می باشد که به ترانه سرايی پرداخته است. از او به عنوان پوينده راه مصدق نيز ياد می شود. با آغاز مبارزۀ ملی و ميهنی عليه سلطه گران و متجاوزين به حقوق ملت ايران، خانم طه هم گام در اين راه نهاد و پا به پا همراه آن پير احمدآبادی رفت. سرش را به توفان و دلش را به دريا سپرد:
وقتی بهارستان، سرود افشان
به شوق و شور می جوشيد،
وقتی که تابستان شراب خانگی را
از لب خورشيد می نوشيد،
وقتی که پير احمدآبادی
عصای آهنين بر داشت
کفش آهنين پوشيد،
من هم به همراهش به راه افتادم و رفتم
سر را به توفان، دل به دريا دادم و رفتم
از ميان سروده های بی نظير خانم طه، شعر"عزيزِ سرزمينم، تولّدت مبارک" را که برای زاد روزِ دکتر محمد مصدق (بيست و نهم ارديبهشت ماه) ا سروده است در اينجا می آوريم.
تو باغ احمد آباد، مهمونی دادم امشب
شکوهِ سربلندی به سر نهادم امشب
هزار ماهِ غلتان از آسمان ستاندم
به سر درِ کوچه‌هاش، خيابوناش نشاندم
گُلِ ستاره ها را دونه به دونه چيدم
چيدم و دونه دونه باز به نخ کشيدم
اينهمه آسمان را، به ايووناش بردم
به نرده‌هاش بستم، به خادمش سپردم
به آسمونا گفتم، باغچه‌ها رُو آب بدن
درختا رُو بشوين، گلارُو آفتاب بدن
به کاکل قمريا، گل وگياه بستم
قفلِ هر آن قفس را بريدم و شکستم
«درِ شکسته»‌ را هم ميان باغ بردم
گرد و غبارِ آن را با مژه هام ستردم
آن تنِ آهنين را به سينه‌ام فشردم
بوسه به زخمش زدم، خروشمو نخوردم
که زخمِ روزگاران به روزِ آن ستوران
هزار لعن و نفرين، از رگ و ريشة جان
گلخونه ها رو بردم توی اتاقا کاشتم
يکی يه سروِ آزاد رو پله‌ها گذاشتم
به شاخة درختا، بادکنک ها رُو بستم
به شوق و شورِ روزت کنارشون نشستم
سبز و سفيد و قرمز، بيرق ايران شده
انگاری‌که اين سه رنگ رنگِ دل و جان شده
نقل و نبات بردم به پيشگاهِ مهمان
نون و پنير و سبزی، چايیِ خوبِ گيلان
کنارِ حوضِ کاشی، مهموناتوُ نشوندم
سازمُو کوک کردم، ترانه هامُو خوندم
ترانه های اون وقت، زمونه‌ای که بودی
سرود زندگی را اومدی و سرودی
همان سرود، امروز، سرودِ هستیِ ماست
از آن سرود، امشب، سرور و غوغا بپاست
بزرگِ احمد آباد، خيالت آسوده باد
به سال و ماه و روزت، هيچی نرفته از ياد
به بچه ها هم امشب که مانده بود يادم
يه بادکنک يه بيرق يه نونِ قندی دادم
يه کيکِ خونگی هم برات آوُرده بودند
تا برسم به دادَش گنجشکا خورده بودند
خوب شد پرنده ها هم به مهمونيت اومدن
قناريا، قمريا، خوندن و چهچه زدن
يکی دو روز جلوتر، طلاهامُو فروختم
برای سالروزت عبای ترمه دوختم
عباتو جای دادم به روی خوابگاهت
پهلویِ چوبدستت کنارِ شب کلاهت
عزيزِ سرزمينم،
تولدت مبارک
منير طه، ونکوور ـ ۲۹ ارديبهشت ۱۳۸۶ـ ۱۹می۲۰۰۷
فريدون مشيری يکی از مهربانان روزگار ما در مقدمهً «آواز ِآن پرندهً غمگين» و «يک گرد باد آتش» می نويسد:
«دو شعر با ياد بزرگ مردی که برای رهائی ملّت های شرق برخاست و جان بر سر اين کار گذاشت.»
آواز ِآن پرندهً غمگين
هر چند پای ِباد درين دشت بسته است؛ / روزی پرنده ای / خواهد گذشت از سر ِاين خانه های تار،
خواهد شنيد قصهً خاموشی تو را / از زاری ِ خموش ِ درختان ِ سوگوار
****
بر بال ابرهای مسافـر / خواهد گريست در دشت. / همراه باد های مهاجر، / خواهد پريد در کوه.
آنگاه آن پرنده / از چشم های گمشده در اشک / از دست های بسته به زنجير / از مشت های پر شده از خشم
آوازهای غمگين، / خواهد خواند.
****
آواز های او را / جنگل برای دريا / دريا برای کوه / تکرار می کنند / وان موج نغمه ها / جان های خفته را
در هر کرانه ای / بيدار می کنند.
****
البرز، اين شاهد صبور ، که آموخت؛ / زآن روح استوار تر از کوه، / درس شکوهمندی، / با ياد رنج های تو،
سيلاب ِ دَرد را / تا سال های سال / بر گونه های سوخته خواهد راند.
****
بعد از تو ، تا هميشه، / شب ها و روزها، / بی ماه و مهر می گذرند از کنار ما.
اما، / پشت دريچه ها، / در عمق سينه ها، / خورشيد ِ قصه های تو همواره روشن است.
از بانگ راستين تو، ای مرد ، ای دلير / آفاق شرق تا همه اعصار پر صداست.
****
نام بزرگ تو / اين واژه ی منزه، / نام پيمبرانه / آن " صاد" و " دال " ُمحکم / آن " قاف" آهنين
ترکيب خوش طنين، / تشديد ِ دلپذير ِ مُصدّق، /
مصداق صبح صادق؛ / ياد آور طلوع رهائی، / پيشانی سپيده ی فردا است!
****
نام بزرگ تو / در برگ برگ ياد درختان ِ اين ديار
در قصه ها و زمزمه ها و سرود ها
در هر کجا و هر جا / تا جاودان به گيتی / خواهد ماند.
هر چند پای باد درين دشت بسته است!
اسفند ۱۳۴۶ فريدون مشيری
يک گرد باد آتش
در سوگ مرد ِ مردان، / از درد می گدازم. / اشکی نمی فشانم. / شعری ، نمی توانم!
جان، نه، که اين دوار ِ جنون است در سرم / خون، نه، که شعله های مذاب است در تنم
****
اينجا هزار صاعقه افتاده ست. / اينجا هزار خورشيد، ناگاه / خاموش گشته است
اينجا هزار مرد، نه، صد ها هزار مرد / از پا در آمده است!
در سوگِ مردِ مردان / از درد می گدازم / آن جان تابناک نباشد؟ / باور نمی کنم.
****
از قلّه های شرق / مانندِ آفتاب بر آمد / تنها.
تنها تر از تمامی تنهايان / فرهاد وار تيشه به کف، راه می گشود، / هر واژهء کلامش،
يک شاخه نور بود، / هر نقطه ی پيامش / يک گِردباد آتش!
می رفت برج و باروی بيداد بشکند. / می رفت توده های پريشان خلق را / از تنگنای رنج اسارت رها کند.
****
اهريمنان عالم ، / همداستان شدند! / توفان و سيل و موج و تلاطم / شمشير می زدند که : تاراج!
فرياد می کشيد که: ـ « مَردُم » !
****
بسيار تير ها که رها شد به پيکرش / بسيار سنگ ها که شکستند بر سرش
او، همچنان رهائی مردم را / فرياد می کشيد.
****
در دره های شرق / خود کامگان ظلمت / خورشيد را به بند کشيدند
خورشيد در قفس! / چون شير می خروشيد / تا آخرين نفس.
****
فرياد های او /در لحظه های آخر / در های و هوی سنگدلان گم بود.
امّا، / هنوز، بر لب لرزانش. / يک حرف بود، / آن هم: مردم بود!
****
در سوگِ مردِ مردان / شعری نمی توانم.
اسفند ۱۳۴۶فريدون مشيری
محمد رضا شفيعی کدکنی (م. سرشک) در مورد سرايش "مرثيه ی درخت" می گويد
"نسبت به مصدق نوعی حُبّ و بغض توأمان ambivalence پيدا کردم.گاه اين طرف غلبه می کرد،گاه آن طرف. غالبا شيفتگی بود و کم تر خشم و ترديد. و اين بود و بود تا روزی که با دوستم رضا سيدحسينی در خيابان استانبول نزديکی های ميدان مُخبرالدوله از کتاب فروشی نيل می آمديم. روزنامه های عصردرآمده بود. کيهان در گوشه ی صفحه ی اول خبر مرگ مصدق را چاپ کرده بود. مدتی به روزنامه خيره شدم و خطاب به مصدق عباراتی گفتم: که خوب، پيرمرد بالاخره... يکباره زدم زير گريه؛ از آن گريه های عجيب و غريب که کم تر در عمرم بر من مسلط شده است. رضا سيد حسينی دست مرا گرفته بود و می کشيد که بی صدا! الان می آيند و ما را می گيرند و من همان طور نعره می زدم. بالاخره از او جدا شدم و خودم را رساندم به خانه مان. منزلی بود در خيابان شيخ هادی... با يکی از هم کلاسی های هم شهری ام اجاره کرده بودم. گريه کنان رفتم به خانه و در آن جا شعر "مرثيه ی درخت" را سرودم:»
مرثيه ی درخت
ديگر کدام روزنه، ديگر کدام صبح / خواب بلند و تيره ی دريا را
- آشفته و عبوس- / تعبير می کند؟ / من می شنيدم از لب برگ / - اين زبان سبز-
در خواب نيم شب که سرودش را / در آب جويبار، بدين گونه شسته بود:
- در سوکت ای درخت تناور! / ای آيت خجسته ی در خويش زيستن!
ما را / حتی امان گريه ندادند.
من، اولين سپيده ی بيدار باغ را - آميخته به خون طراوت -
در خواب برگ های تو ديدم / من، اولين ترنم ِ مرغان صبح را
- بيدار ِ روشنايی ِ رويان ِ رودبار - / در گل فشانی تو شنيدم.
ديدند بادها، / کان شاخ و برگ های مقدس
- اين سال و ساليان که شبی مرگواره بود - / در سايه ی حصار تو پوسيد
ديوار، / ديوار ِ بی کرانی ِ تنهايی تو -
يا / ديوار باستانی ِ ترديدهای من / نگذاشت شاخه های تو ديگر
در خنده ی سپيده ببالند / حتی، / نگذاشت قمريان پريشان
(اينان که مرگ يک گل نرگس را / يک ماه پيش تر/ آن سان گريستند)
در سوک ِ ساکت ِ تو بنالند.
گيرم، / بيرون ازين حصار کسی نيست / گيرم در آن کرانه نگويند
کاين موج روشنايی مشرق / - بر نخل های تشنه ی صحرا، يمن، عدن...
يا آب های ِ ساحلی ِ نيل - / از بخشش ِ کدام سپيده ست
اما، / من از نگاه آينه / - هر چند تيره، تار- / شرمنده ام که: آه
در سکوتت ای درخت تناور، / ای آيت خجسته ی در خويش زيستن،
باليدن و شکفتن، / در خويش بارور شدن از خويش،
در خاک خويش ريشه دواندن / ما را / حتی امان گريه ندادند.
۱۵ اسفند ۱۳۴۵
فريدون تولّلی در سال ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۰ نوشته هايش را در دفاع از ملی شدن صنعت نفت و مخالفت با استعمار انگليس در روزنامة صدای شيراز به چاپ رساند. فريدون تَوللّی در سال ۱۳۳۱ در وصف پايداری مصدق سروده است:
تا به تاريخ بشر، دست امان خواهد بود / نام والای مصـدق به جهان خواهد بود
جان فدای سخنش باد که تا دامن حشر / درس بيداری ابناء زمان خواهـــد بود
مشت کوبنده، نشان داد به کوبنده ی خلق / که به فرجام سخن، مشت گران خواهد بود
بانگ ناقوس وی از وحشت ايرانِ خموش / نهضتی ساخت که جوشان و دمان خواهد بود...
نام ايرانِ کهن زنده شد از همّتِ خلق / خُنک آن قوم کزو نام ونشان خواهد بود
توللی در شعر «سوگند» می گويد:
مصّدقا! چه ستم ها، که بر تو رفت و، نرفت / به پيشگاه ِ تو، کاری ز دست ِ بسته ی ما!
شرار ِ عشق ِ تو ، با کينه های ِ تشنه، هنوز / زبانه می کشد، از سينه های ِ خسته ی ما!
چه همرهان، که درين گير و دار ِ مرگ و حيات / به "نام ِ پاک ِ تو" بر موج ِ خون، روانه شدند!
ز ِ جان ِ پاک، گذشتند و، پيش ِ تير ِ هلاک / شهيد ِ شوق و، سرافراز ِ جاودانه شدند!
چه همرهان! که به بيغوله های ِ سرد و خموش / سرود ِ مهر ِ تو خواندند، در شبان ِ دراز!
سپيده دم، به يکی "خوشه تير" سرکش و مرد / نگون شدند و به گل رفت، آن فسانه ی راز!
شکنجه بود و، بلا بود و، بند بود و، عذاب / سزای ِ هر که برآورد دم، به ياری ِ تو!
تو ايستاده، چو کوه از ميان ِ آتش و، خلق / گرفته، درس ِ شهامت، ز پايداری ِ تو!
ز حکم ِ محکمه، قدر ِ تو، برفزود و، به دهر / به داوران ِ تو، جز ننگ ِ جاودانه، نماند!
"دفاع ِ گرم ِ تو" پرتو فشان، به ظلمت ِ شرق / چنان گرفت، که دامی، بزير ِ دانه، نماند!
تو، گر بمانی و گر بگذری، درين دم ِ عمر / به انتقام ِ تو، آماده، جمله مرد و زنيم!
پيام ِ نغز ِ تو، در گوش و، خون ِ تشنه، بجوش / ستاده، بر سر ِ سوگند و عهد ِ خويشتنيم!
در قصيده‌ای از دکتر مظاهر مصفا می‌خوانيم که وصف دادگاه مصدق است:
رفتم به دادگاهِ مصدق/ ديدم جلال و جاهِ مصدق
کشتیِّ دل شکست چو برخاست/ توفانِ اشک و آهِ مصدق
بر پاکی و عقيدت و نیّت/ دو چشمِ تر ، گواهِ مصدق
برقِ نجاتِ مردمِ مشرق/ می‌جَست از نگاهِ مصدق
کوهی زِعزم و رایْ نهان بود/ در پيکرِ چو کاهِ مصدق...
فردا زِ سوی شرق برآيد/ فريادِ دادخواهِ مصدق
ای‌ دل غمين مباش که باشد/ دستِ خدا پناهِ مصدق
ايرانيان غريو برآرند/ يا مرگ يا که راه مصدق
بعد ازکودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ در ديماه، يعنی حدود پنج ماه بعد، شعر "منادی" از نصرت رحمانی منتشرشد. در اين اثر شاعر از زبان «منادی»، خبر«زنده بودن سردار» را، در جّوی مشحون از اندوه و وحشت و ارعاب، بيان داشته بود.
در آن دوران نام نصرت رحمانی، که چند سالی بود بصورت يکی از با استعداد ترين شاعران نو پرداز نسل خود در عرصه ی شعر ايران ظاهر شده بود، درخشيدن آغازکرده بود.
آثار بعدی او نشان داد که آوازه ی بلند اين سخنسرای پرمايه بی دليل نبوده و او با آفرينش سبک و زبان و مضامينی از هر جهت بديع بر بلند ترين قله های شعر معاصر و بلکه اشعار همه ی اعصار زبان فارسی جای گرفت.
رحمانی، که مانند دوستانش، در اشعارش نيز از خود به نصرت نام می برد، در سال ۱۳۷۹ در سن۷۰ سالگی درگذشت.
منادی يا «سردار زنده است!...»
درظلمت فشرده ی يک شام وهمناک / يک قطره خون ز حنجره ی مرغ شب چکيد
خاری برُست بر سر بيراهه ی کوير / شعری به آسياب دو دندان من لِهيد

در نعره های خامشی و مرگ نعره ها / تيغ سکوت دوخت لبان اميد را !
اشکی فتاد و شمع فروخفت و ماه مرد / کفتار خورد لاشه ی مردی شهيد را

ای قصر های مات! کجا شد حماسه ها؟ /سردارِ پيرِ شهرِ طلای سياه* کو؟
خورشيد از چه روی نمايان نمی شود؟ / مداح هرزه شاعرِ آن بارگاه**کو؟

برف از درخت کاج فروريخت، سارها / در آبی و کبود افق دور می شدند
سگ پارس کرد، جغد به بيغوله ای گريخت / خفاش ها ز نور شفق کور می شدند!

روبان سرخ دخترکی را گرفت باد / آن را به شاخه های بلند چنار زد
شب دست و پای می زد و افتاد و جان سپرد / در کوچه های شهر منادی هوار زد:
ــ سردار زنده است!...
نصرت رحمانی (ديماه ١٣٣۲)
*) اشاره به دکتر مصدق. **) منظور از «مداح هرزه، شاعر آن بارگاه...» شاعر چاپلوس و تـُنـُک مايه ای بود بنام صادق سرمد که به هرمناسبتی شعری بی مايه و سرشار از مداهنه تقديم محمد رضا شاه می کرد و بهمين مناسبت به شاعر مداح درباری معروف شده بود. با اين اشاره نصرت رحمانی از او نمادی ساخته از چاپلوسان و مديحه سرايان درباری.
شاعر برجسته، حميد مصدق در شعر "رهنورد آزادگی" می گويد:
روزگاری رفت و مردی برنخاست / زين خراب آباد گردی برنخاست
دشمنان را دشمنی پيدا نشد / دوستان را همنبردی برنخاست
هر که چون من گرمخويی پيشه کرد / از دلش جز آه سردی برنخاست
صد ندا داديم دشمن سر رسيد / از ميان جمع فردی برنخاست
درد از درمان گذشت و هيچ کس / از پی درمان دردی برنخاست
در ره آزادگی از جان حميد / چون مصدق رهنوردی برنخاست
با آخرين پيام تاريخی دکتر محمّد مصدق در دادگاه تجديد نظر نظامی بعنوان وداع با ملت ايران و شعر «بزرگداشت، از حميد مصدق، به ياد آن بزرگ مرد» به اين سروده های تاريخی پايان می دهيم:
"عمر من و شما و هرکس چند صباحی دير يا زود به پايان می رسد ولی آن چه می ماند حيات و سرافرازی يک ملت مظلوم و ستم ديده است. از مقدمات کار و طرز تعقيب و جريان دادرسی معلوم است که در گوشه زندان خواهم ماند و اين صدا و حرارت را که هميشه درخير مردم به کار برده ام خاموش خواهند کرد و ديگر جزدراين لحظه نمی توانم با هموطنان عزيز صحبت کنم. بدينوسيله از مردم رشيد و عزيز ايران مرد و زن و پيروجوان توديع ميکنم و تاًکيد می نمايم که در راه پرافتخاری که قدم برداشته‌اند از هيچ حادثه‌ای نهراسند و نهضت مقدس خود را ادامه دهند و يقين بدانند خدا يار و مدد کار آن‌ها خواهد بود."
به ياد آن مرد بزرگ از حميد مصدق
«نمی دانی که بعد از تو/ چه بر ما رفت / و چه گل های سرخی / بهتر از صد گل / هزاران گل / به روز تيرباران ها / به روی خاک افتادند / چه تختی ها / پس از آن گونه سختی ها / به مردی جان سپردند و به پيش خصم / جوانمردانه اِستادند /// تو بودی اوستاد مردی و رادی / تو درس راد مردی را / به مردان ياد می دادی / و ما پويندگان راه تو/ تا روز پيروزی / و بهروزی / به جان راه تو را پيوسته می پوئيم / و می گوئيم / گرامی باد نام تو / و نامی باد / نام تو
دکتر پرويز داورپناه

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire