samedi 11 août 2012

قصه روباه معظم و خروس منتقد، ف.م.سخن

توسط
اندازه حروف Decrease font Enlarge font
قصه روباه معظم و خروس منتقد، ف.م.سخن
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ‌کس نبود. در روزگاری دور، در یک جنگل عجیب و غریب، روباه پیر و مکاری زندگی می کرد. اسم این روباه، "معظم" بود، و روباه های دیگر و حیوانات درنده ی تحت امرش، او را "آقا" خطاب می کردند. بر خلاف جنگل های آفریقا که شیر در آن ها حاکم و فرمانرواست و فقط موقع گرسنگی به حیوانات دیگر حمله می کند، در این جنگل خطرناک که اسمش جنگل ایرانوس اسلامیکوس بود، روباه معظم حاکم بود. این حاکمِ مکار لذت عجیبی از کشتن و زدن و نابود کردن می بُرد. شیرها در جنگل ایرانوس اسلامیکوس به خاطر کارها و رهبری های داهیانه ی روباه معظم پشم شان ریخته بود و هر یک در گوشه ای مشغول تریاک کشیدن و فراموش کردن اوضاع و احوال زمانه بودند. چند تا از شیرها هم که در اثر ظلم روباه معظم صدای شان در آمده بود و غرّشکی کرده بودند، به وسیله عمله اکره ی روباه معظم به قفس انداخته شده بودند و بعضی از آن ها که آزاد شده بودند معلوم نبود چه بلایی سرشان آمده که راست و چپ می گفتند: "من موشم؛ من خرگوشم!" یا تنهایی در سکوت در گوشه ای کز کرده بودند و خون خونشان را می خورد. آخِی! حیوونکی ها! وقتی یادشان می افتم دلم کباب می شود.
بچه های خوب! در جنگل های دیگر که شیر در آن ها حاکم است محال است شما ببینید که به همنوع خودش حمله کند و یا او را بدرد. ولی در جنگل ایرانوس اسلامیکوس، این روباه معظم که طبع عجیب و مردم آزاری داشت، از کشتن و آزار دادن همنوعان خودش هم لذت می برد. این لذت بردن او واقعا عجیب بود و حیوانات و حاکمان جنگل های دیگر، همگی از این حالت او انگشت به دهن مانده بودند. حالا علت اش چه بود، کسی نمی داند. عده ای می گویند به خاطر این بود که جسم اش ناقص بود؛ عده ای دیگر می گویند به خاطر حسادتی بود که نسبت به روباه خوش تیپ و تر و تمیزی که پوست اش به رنگ قهوه ای شکلاتی بود و اهل صلح و سازش با حیوانات دیگر بود داشت. الله اعلم.
روباه معظم یک لبخند ملیحی داشت که با آن حیوانات دیگر را فریب می داد. در جنگل ایرانوس اسلامیکوس، خروس هایی بودند که با این‌که قد و اندازه ی شیر و روباه نبودند، اما شجاع بودند و سینه شان را جلو می دادند و قوقولی قو می کردند. اگر اشتباه نکنم، هجده تیر سال 78 بود که روباه معظم از سر و صدای خروس ها و قُد بازی هایشان حوصله اش سر رفت و به روباه های دیگر و حیوانات تحت امرش -که یکی از آن ها حیوانی از رسته ی خزندگانِ ترسناک به نام ده نمکیس و یکی دیگر، از شاخه ی درندگان وحشتناک از رسته سردار نظریسم بود- فرمان داد که به خروس ها حمله بکنند و بلایی به سر آن ها بیاورند که نگو نپرس.
ببخشید بچه های عزیز که قصه ی وحشتناک برای تان تعریف می کنم، ولی باید قصه ی وحشتناک مثل شنگول و منگول و حبه انگور و گرگی که می خواست آن ها را بخورَد تعریف کرد که شما ها بترسید و مواظب خودتان باشید. باری، بعد از حمله ی حیواناتِ تحتِ امرِ روباهِ معظم، او که خیلی حیله گر بود، به خروس ها گفت: "من به خاطر شما اشک ریختم! من از دیدن لانه و آشیانه تان که انگار قوم مغول به آن حمله کرده، خیلی متاثر شدم! فرزندان من! بروید به دادگستریِ من شکایت کنید تا پدر صاحب بچه ی روباه ها و حیوانات رسته ی ده نمکیسم و نظریسم را در بیاورم و درسی به آن ها بدهم که تا آخر عمر فراموش نکنند!"
ای روباه مکار جنایت‌کار! ای گول زننده ی بچه های ساده لوح! این ها را که می گویم یک جوری می شوم. اشک بر چشمان ام می نشیند و از شدت عصبانیت می خواهم منفجر شوم. روباه معظم که این ها را گفت یک عده خروسِ باقی‌مانده و چش و چار در آمده و پر ریخته بلا نسبت بلانسبت خر شدند و به دادگستریِ روباهِ معظم شکایت بردند. یعنی از خود روباه به دم روباه شکایت بردند! نتیجه این شد که شکایت کنندگان به زندان افتادند، و بر سر حیوانی که از رسته ی نظریست ها بود و لبخند کریه و زهرآگینی بر لب داشت گل مریم پاشیده شد. هِی هِی؛ هِی هِی... امان از سادگی خروس ها. امان از بیچارگی خروس ها.
اما بشنوید از این روزها که روباه معظم، دوباره به فکر پیدا کردن خروس های مخالف افتاده و می خواهد آن ها را به دام بیندازد. برگشته راست راست تو چشم ما نگاه می کند، با قیافه ای مظلوم و گردنی کج می گوید، "خروس های عزیز! من اصرار دارم که شما از ما انتقاد بکنید!" اِ اِ اِ! روباه وقیح را ببین. بچه ها یکهو دوباره به سرتان نزند که از این بابا انتقاد کنید. اگر بکنید خون تان پای خودتان است. این موجود، انتقاد چه می فهمد چیست. همین طور کمین کرده که یک نفر انتقاد کند، او اول لبخند بزند و "آورین آورین" بگوید، بعد همین که خروس بخت برگشته پایش را از بیت او بیرون گذاشت، به حیوانات تحت امرش فرمان بدهد که بگیرید پدر سوخته ی منتقد را ببریدش مثلاً کهریزک، یا زندان رجایی شهر. آخ آخ آخ...
خلاصه. این قصه ها را تعریف می کنیم که خروس هایی مثل شما عبرت بگیرند و گول حیوانات خطرناکی مثل روباه معظم را نخورند. امیدوارم تحت هیچ شرایطی دندان این حیوانات درنده ی خونخوار توی گوشت تان فرو نرود و همیشه سالم و سلامت بمانید و دست به دست هم بدهید و نسل هر چه روباه پدر سوخته است از زمین بردارید.
قصه ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه اش نرسید...



ارسال بهPost on FacebookTwitterBalatarin

Subscribe to comments feed نظرات (9 نوشته شد)

avatar
Razmjoo-e-Kafar 09/08/2012 20:56:38
اصلاً به نظر نمی آید که منظور نویسندهِ عزیز از روباهِ َمکار، حضرتِ امام خامنه ای، رهبر معظّم و فرزانهِ انقلاب و جنگلِ مورد نظرشان، میهنِ اسلامی ومملکتِ آقا امام زمان مان باشد.

فهمِ سخن گر نکند مستمع ٪ قوتِ طبع از متکلم مجوی!

بیست و یکم ماهِ مبارکِ!!! رمضان، شهادت حضرت علی ( ع )
رزمجو از طایفهِ ( محترم ) کفار
avatar
9 hours 19 minutes ago
اقاى رزمجو با درود
واقعاً كافر هستيد شما. من از اول داستان داشتم فكر مى كردم شايد نويسنده مى خواد مطلبى را سربسته بنويسه كه مثلاً هر كسى با فانتزى خودش به قضيه اصلى پى ببره ولى كامنت شما فانتزى منو خراب كرد. انقدر از دست شما عصبانى شدم كه خواستم چندتا كفر بكنم ديدم اى بابا شما هم كه مثل خودم كافرى. تندرست باشيد
avatar
مراد علی‌09/08/2012 21:19:14
در این میان ما کلی‌ خروس روباه مزاج داریم که به نام روشنفکر و نواندیش دینی یک سری مزخرفات را سر هم کرده و با پول بچه آخوندا دنبال بر قراری یک سیستم آخوندی مدرن هستند.
0
۱۴۰۰ سال است ما در گیر با این‌ها هستیم. هر وقت خواستیم سر بلند کنیم همین بچه آخوند‌های مدرن
یک ماله روی اسلام و آن چهره الله کشیدند و در پشت آن یک آخوند اسلامی را قایم کردند.
اقتصاد توحیدی، ترمودینمیک در قران، فاطمه فاطمه است. گفتگوی تمدن ها. اسلام رحمانی. اسلام سکولار. اسلام دمکرات.
این‌ها همه و همه .. شعر است
بهتیرین نوع اسلام همین است که در ایران است و آقا هم بهترین رهبر اسلامی است
بیخودی خود را گول نزنید که اسلام و رهبر بهتری ممکن است پیدا شود.
.مراد علی‌
avatar
Joojeh 10/08/2012 01:00:35
داستان جالبی‌ بود ولی‌ به نظر من در جنگل ما روباه مکّار حاکم نیست بلکه یک گاو معظم که اتفاقاً خیلی‌ هم ابله هست. دلیل این که این گاو با همه بلاهتش بر خروس‌ها فرمانروایی می‌کند این هست که رئیس خروس‌ها یک دسته گوسفند هستند که برایشان بع بع کردن برای کینه توزی‌های پنجاه شصت سال پیش مهم تر است.
avatar
Razmjoo-e-Kafar 10/08/2012 02:44:43
ای بابا!!!
منو باش! که در یکی از کامنت هایم نوشته بودم:
چه خوب میشد که اگر حضرتِ گاو ( ع ) که موردِ پرسشِ خیلی از ما است، جایگاه واقعی خود را می یافت.
رزمجو
                                                                                          
 
 
 
 
جالب بود ولی منتظری گربه نره جایش خالی بود که مشتی اراجیف آخوندی را به اسم حقوق بشر سر هم کند
avatar
10 hours 17 minutes ago
و همین طور موسوی و کروبی که دلشان برای آرمانهای شورش پنجاه و هفت تنگ شود و بخواهند بازگشت به پادشاهی و پایان بخشیدن به اشتباه پنجاه و هفت را تعویق بیاندازند
avatar
Irani 20 hours 54 minutes ago
یک روز بز زنگوله پا از بچه هاش خداحافظی کرد که برود دشت و صحرا علف بخورد و برایشان شیر بیاورد. مامان بزی به بچه ها سپرد که در را به روی مامور گاز و برق و آب و گرگ باز نکنند. بچه ها هم که بر خلاف آمار و ارقام رسمی گرسنه بودند به مادرشان قول دادند که در را باز نکنند. چند دقیقه که گذشت گرگ که دید بز زنگوله پا از خانه بیرون رفته در خانه را زد. شنگول پرسید: کیه؟ گرگ گفت: منم، منم مادرتون شیر یارانه ای آوردم براتون. شنگول گفت: تو مادر ما نیستی. چون دروغ می گی خیلی وقته ممه ی شیر یارانه ای رو لولو برده.
گرگ با دست زد تو پیشانیش و رفت و چند دقیقه ی دیگه آمد و در زد و گفت: منم، منم مادرتون شیر مدت دار آوردم براتون.
منگول گفت: اگه تو مادر مایی بگو ببینم یه پاکت شیر رو چند خریدی؟ گرگ کمی فکر کرد و گفت: هزار تومن. منگول گفت: برو گرگ بی حیا! تو مادر ما نیستی چون شیر در عرض این هفته شده هزار و صد تومن هرچند نرخ تورم هنوز یه رقمیه!
گرگ دوباره زد به پیشونیش و رفت بقالی محلشون ولی هرچیزی خواست برای بچه ها بخرد آنقدر گران شده بود که نتوانست و دست از پا درازتر برگشت پشت در و کوبید به در و گفت: بچه ها! منم، منم مادرتون، با وجود کنترل قیمت ها هیچی نتونستم بخرم براتون. شنگول خندید و گفت: بچه ها! بچه ها! بدوین بیاین مامان اومده.
و در را باز کرد و گرگ پرید تو و شنگول و منگول را یک لقمه ی چپ کرد، بعد از مسوولان که این فرصت را برایش فراهم کرده بودند تشکر کرد و نگاهی به اطراف انداخت و لامپ کم مصرف خانه را خاموش کرد که در مصرف منابع محدود انرژی صرفه جویی بشود و راهش را کشید و رفت.
اما بچه ها بشنوید از آن طرف که مامان بزی رفت و رفت تا برسه به صحرا و دشت ولی همه جا شده بود باغ و ویلای شخصی و جاده ی آسفالته. همینجور که دنبال یک وجب علف می گشت یک بی ام دبلیو کروکی کنارش ایستاد و پسر جوانی که راننده اش بود و باباش سالیانه از یک کارمند فلک زده کمتر مالیات می داد گفت: آبجی! میای بریم کثافتکاری؟ ننه بزی این طرف را نگاه کرد، آن طرف را نگاه کرد، وقایع کاشمر و استخر صدف و خمینی شهر را در ذهن مرور کرد و به خاطر امنیتی که وجود دارد احساس آرامش خاطر کرد، بعد یاد قیمت شیر افتاد. خلاصه چند لحظه ای چک و چانه زدند و بی ام دبلیو گرد وخاک کرد و دور شد و وقتی گرد و خاک کنار رفت مامان بزی دیگر کنار جاده نبود.
شب که مامان بزی با دست پر به خانه رسید دید در بازست. اول با خودش گفت کی در را باز گذاشته؟ اینجوری که بر اثر تبادل گرمایی بیرون و داخل خونه کلی انرژی با ارزش هدر می ره بعد ترسید که نکند صاحبخانه با حکم تخلیه آمده ولی وقتی داخل شد حبه ی انگور از زیر میز بیرون پرید و ماجرا را برایش تعریف کرد. ننه بزی که شنید بچه هایش را گرگ خورده دو دستی زد تو سرش و گفت: خاک به سرم شد! گوشت کیلویی چهل و یک هزار تومن رو گذاشتم دم دست گرگ! بعد ماشین حساب برداشت و وزن شنگول و منگول را حساب کرد و دوباره زد تو سر خودش. تازه یادش افتاد که دو نفر هم سهمیه ی یارانه ی نقدی اش کم می شود برای همین دوباره زد توی سرش و به حبه ی انگور گفت تو بشین سریال عدنان بیک و ثمر رو ببین که وقتی برگشتم برام تعریف کنی من هم میرم دخل گرگه رو بیارم.
بعد رفت بالا پشت بام خانه ی گرگه و پا کوبید. گرگه که یک بسته سوپ آماده را با سه لیتر آب قاطی کرده بود تا شکم بچه هایش را سیر کند دید خاک از سقف ریخت تو سوپ، فریاد زد: کیه کیه! تاپ تاپ می کنه، سوپ منو پر خاک می کنه! بچه ی وسطی گفت: بابا گرگی! شعرت قافیه نداشت. گرگ چنان ناسزایی به بچه اش گفت که حتا روزنامه کیهان هم رویش نمی شود آن را بر علیه آمریکا بکند تیتر درشت. یکی از بچه گرگها گفت:‌بابا!‌سوپ به جهنم! بگو از جلو دیش بره کنار خیر سرمون داریم فارسی وان می بینیم ها!‌ گرگ این را که شنید رفت تو کوچه و بزی را دید. بعد با بز زنگوله پا قرار گذاشتند که عصر وسط جنگل دوئل کنند، حالا چرا همان موقع دوئل نکردند شاید می خواستند خبر بیست و سی را ببینند و بعد با خیال راحت بمیرند.
گرگه رفت پیش دندانپزشک و گفت که چون چند ساعت دیگر باید شکم یک بز را پاره کند می خواهد دندانپزشک دندان هایش را تیز کند. دندانپزشک محترم وقتی هزینه ی تیز کردن دندان را گفت دود از مخ گرگ بلند شد و گرگ گفت: ببینم مگه شما دندانپزشک ها قسم نخوردید؟ دندانپزشک فاکتور خرید جنس هایش را که با وجود پیشرفت علم و تکنولوژی و خودکفایی در تمامی زمینه ها ده دست می چرخید تا وارد کشور شود نشان گرگ داد، مالیات ارزش افزوده را حساب کرد، پول برق و آب و هفته ای یک بار تنظیم دیش ماهواره را هم به اقلام اضافه کرد. گرگ سوتی کشید و دست کرد جیب اش یک نخود درآورد و گفت: من با این نخود می خواستم شب برای بچه ها آش بپزم اون رو هم می دم به شما. دندانپزشک که لجش درآمده بود تمام دندان های گرگ را کشید و به جایش پنبه گذاشت.
بز زنگوله پا هم رفت پیش استاد آهنگر و گفت که شاخ هایش را تیز کند. استاد هم هزینه ی تیز کردن شاخ را که اتحادیه داده بود ضربدر افزایش قیمت میلگرد کرد و حاصل را دو بار در ارزش افزوده ضرب کرد و کل هزینه را غیر نقدی با مامان بزی حساب کرد.
وقتی از جاش بلند شد چون حسابی سرحال آمده بود شاخ های بز زنگوله پا را جوری تیز کرد که انگار شاخ خواهر مادر خودش باشد و بهش گفت: برو زن! خدا به همرات! اگه گرگ نخوردت باز هم به ما سر بزن بعد نشست پای دیس پلوی باسماتی هندی که به جای پول نفت سر سفره اش بود و با دست شروع کرد به خوردن.
خلاصه بچه ها، در دوئلی که در اعماق جنگل درگرفت مامان بزی زد و شکم آقا گرگه را پاره کرد ولی اگر فکر می کنید بعد از یک روز که از هضم شدنشان گذشته بود شنگول و منگول از آن تو پریدند بیرون باید بهتان عرض کنم که …! از شکم گرگه فقط باد معده خارج شد.
بز زنگوله پا وقتی دید چیزی توی شکم به پشت چسبیده ی گرگ بینوا نیست خواست راهش را بکشد و برود که یک دفعه یک ون کنار پایش ترمز کرد و او را به جرم زنگوله بستن به پا برای جلب توجه در ملاء عام و به خطر انداختن سلامت جنگل سوار ون کردند و بردند و هرچی مامان بزی گفت که بز زنگوله پاست به خرج شان نرفت که نرفت.
حبه ی انگور هم وقتی سریال فیروزه قشنگه تمام شد یک ساعتی اشک ریخت و بدبختی های خودش یادش رفت بعد هم گرفت خوابید و تا صبح خواب های خوش دید.
 
 
 
 
 
 
 
 
 

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire