تاریخ انتشار: ۰۹ مرداد ۱۳۹۱, ساعت ۱۱:۴۰ بعد از ظهر
مروری برفعالیت هاي حزبی در ایران معاصر
صادق زیبا کلام
چرا در ايران فعالیّتهاي حزبي وجود ندارد؟ چرا در ايران احزاب بزرگ و نيرومند ایجاد نمی شود؟
يكي از متداولترين گزارههايي كه هر دانشجوي علوم سياسي در طول تحصيل در ايران ميشنود آن است كه «چرا در ايران تحزّب و فعالیّتهاي حزبي جا نيفتاده و كم و بيش وجود ندارد؟»، «چرا در ايران احزاب نيرومند و قوي وجود ندارند؟»، «چرا مردم ايران حزبي رأي نميدهند؟»، «چرا احزاب و تشکّلهاي سياسي رسمي در انتخابات در ايران خيلي نقش و جايگاهي ندارند؟» و گزارههاي مشابهي كه خلاصه همه آنها هم اين است: «چرا در ايران فعالیّتهاي حزبي وجود ندارد؟ چرا در ايران احزاب بزرگ و نيرومند وجود ندارند؟» در هر كتابخانه دانشكدههاي علوم سياسي و بر روي هر كمد، ميز و طاقچه دفاتر اساتيد علوم سياسي، دستكم يكي، دو رساله پيرامون «ضعف فعالیّتهاي حزبي در ايران»، «ناكارآمدي احزاب در ايران»، «چرايي عدم استقبال مردم ايران از احزاب و فعالیّتهاي حزبي» و موضوعاتي از اين قبيل به چشم ميخورد. بماند حجم انبوهي از كتب، مقالات و نوشتههایِ بلند و كوتاهي كه در اين خصوص تأليف شدهاند. در كنار اين دست گزارهها، دو دسته گزاره ديگر هم هستند كه همه ما با آنها آشنا هستيم. گزاره نخست آن است كه گوينده با افتخار و تاکید ميگويد كه «هيچ وابستگي حزبي و جناحي نداشته و مستقل است.» ما بارها اين گزاره را از بسياري از مسوولين شنيدهايم كه «من بهیچوجه وابستگي خطي و جناحي و حزبي ندارم؛ من به هيچ گروه و دستهاي وابسته نيستم.» كَاَنَّهُ وابستگي حزبي و جناحي يا خطي يك فعل قبيح است. مثلاً اعتياد يا كلاهبرداري است. گزاره دوم كه به تعبيري در نقطه مقابل گزاره اول قرار ميگيرد آن است كه «تا در اين كشور احزاب مقتدر و نيرومند به وجود نيايند، دموكراسي و توسعه سياسي مطلوب شكل نخواهد گرفت.» يا بسيار گفته شده كه: «تنها راه برونرفت از اين وضعيت (كه معمولاً اشاره به وضعيت نامطلوب سياسي است)، به وجود آمدن احزاب كارآمد و قوي در کشور است.» اين دو گزاره هم بهرغم تفاوت و تناقضشان، اما در اصل بيانگر همان حقيقت هستند. اينكه در ايران احزاب نيرومند وجود ندارند و ايضاً رفتار سياسي حزبي نيز وجود ندارد كه باز ميرسيم به همان گزاره اوليه: چرا در ايران نه احزاب جدّی و نيرومند توانسته به وجود بيايد و نه به نظر ميرسد كه اساساً مردم خيلي اصرار و يا علاقهاي به رفتار حزبي دارند؟
اگر از پاسخهاي خردهريز و فرعي بگذريم، در مجموع چهار دسته پاسخ براي اين پديده ارائه شده است.
پاسخ نخست فرهنگي است. به اين معنا كه طرفداران اين نظريه معتقدند كه فرهنگ سياسي و اجتماعي ايرانيان خيلي مناسب با رفتار سياسي حزبي نيست. آنان معتقدند كه ايرانيان بسيار «تكرو» و "فردمحور" هستند و مزاج اجتماعيشان خيلي مساعد براي فعالیّتهاي گروهي و دستهجمعي نيست. ايرانيان بيشتر بفكر مصالح و منافع فردي هستند تا مصالح و منافع جمعي. بهزعم طرفداران اين نظريه، اين جنبه از رفتار فرهنگي ما را در حوزههاي غيرسياسي از جمله در فعالیّتهاي ورزشي هم ميتوان ملاحظه نمود. ما در ورزشهاي فردي نظير كشتي، وزنهبرداري، تكواندو و امثالهم خيلي موفقتر بودهايم تا ورزشهايي كه روحيه تیم ورک (كار دستهجمعي يا گروهي) ميطلبد همچون فوتبال، بسكتبال و امثالهم. برخي از اروپاييها هم كه مدتي در ايران بودهاند يا به هر حال به شكل ديگري با ايرانيها كار كردهاند، به اين ويژگي ما اشاره داشتهاند. برخي از آنان نوشتهاند كه ما مردماني «فردمحور» يا «خودمحور» هستيم كه عمدتاً به جاي منافع جمعي، بيشتر به فكر مصالح و منافع فردي هستيم. روحيه كار دستهجمعي نداريم و هر كدام به دنبال تأمين و افزايش سهم خودمان هستيم تا بالا بردن منافع جمعي. وابسته فرهنگي يكي از كشورهاي غربي سالها قبل در خصوص رفتارهاي اجتماعي ما به دولت متبوعش مينويسد كه "دو ايراني حتّي حاضر نيستند براي تحصيل مال از يك نفر سوم هم با يكديگر همكاري نمايند". دیگری می نویسد"ایرانیها مردمانی هستند متفرق و روحیه همکاری در آنان فوق العاده پایین است بنحوی كه اگر در ابتداي هفته چند نفرشان حزبي و گروهي را تشكيل دهند،تا اواسط هفته نيمي از گروه از آن جدا شده و انشعاب ميكنند و تا پايان هفته مابقي هم جدا شده و هر كدام ميروند به دنبال تشكيل گروه و دستهاي كه خود در رأس آن باشند"( صادق زیباکلام، تاریخ تحولات سیاسی و اجتماعی ایران۱۳۲۲-۱۳۲۰،انتشارات سمت چاپ پنجم،۱۳۹۱) شماري از محققين ايراني هم نظريه فقدان روحيه كار دسته جمعي و تكرو بودن ايرانيان را مبنا قرار داده و تلاش كردهاند تا دلايل اين روحيه را در ميان ما ايرانيان مورد بررسي قرار دهند. از خلقيات و روحيات عرفاني و تصوف گرفته، تا نقش باورهاي ديني، آمدن مهاجمين در قالب يورشهاي ويرانگر قبايل تركنژاد آسياي ميانه كه بدترين آن مغولها بودند، حاکمیّت طولاني استبداد در ايران، پراكنده بودن اجتماعات اسكان يافته در ايران و منفك زندگي كردن آنها از یکدیگر درون برج و باروي شهرها به دليل وحشت و نگراني از خطر هجوم قبايل و دستهجات صحرانشين و قسعليهذا. به عبارت ديگر، برخي از نويسندگان و محققين، اين نظريه را كه ما ايرانيان ملتي تكرو، فردگرا و فاقد روحيه كار دستهجمعي هستيم را فرض گرفته و سپس در مقام جستوجو براي دلايل اين روحيه برآمدهآند. (صادق زيباكلام، ما چگونه ما شديم، ويراست سوم، چاپ هجدهم، انتشارات روزنه، ۱۳۹۰).
دليل دومي كه در پاسخ به چرايي عدم موفقيت احزاب در ايران داده شده، خيلي به مقوله فرهنگي و تاريخي وارد نميشود. اين دليل قصور را متوجه عملكرد احزاب و جريانات سياسي در تاريخ معاصر ايران از مشروطه به اين سو ميداند. خلاصه اين نظريه آن است كه پرونده و عملكرد احزاب در ايران از ديدِ بسياري از مردم ايران خيلي عملكرد مثبت و به نفع كشور و مردم نبوده. اغلبِ احزاب در ايران وابسته به قدرتهاي بيگانه بودهاند و به جاي پيشبرد منافع و مصالح ملّی، سنگِ منافع قدرتهاي خارجي را به سينه ميزدهاند. طرفداران اين نظريه كه بيشتر شامل برخي از تحليلگران و صاحبنظران جناح راست ميشود، مثالهاي زيادي ميآورند از احزاب و جريانات سياسي كه اغلب هم غيرمذهبي هستند و بهزعم آنان وابسته به قدرتهاي بيگانه بودهاند. اعم از احزاب و تشکّلهاي سياسي كه به اتّحاد شوروي سابق وابسته بودهاند همچون حزب توده و يا آنها كه به آمريكا و انگلستان وابسته بودهاند. اين وابستگي صرفاً در گذشتهها نبوده، بلكه در دوران خود ما هم وجود داشته. از جمله (و البته از ديد اصولگرايان) حزب مشاركت، سازمان مجاهدين انقلاب، نهضت آزادي، جبهه ملّی و ساير جريانات ملّی – مذهبي كه از ديد بسياري از اصولگرايان وابسته به آمريكا و انگلستان هستند. اين وابستگي سبب شده تا مردم ايران اساساً نسبت به احزاب و تشکّلهاي سياسي نه خيلي خوشبين باشند و نه به آنان بهعنوان جريانات جدّی سياسي اعتماد کنند.
دليل سوم باز يك دليل فرهنگي است منتهي از منظري ديگر. اين دليل نيز بيشتر توسط تحليلگران و صاحبنظران محافظهكار مطرح ميشود. اين صاحبنظران استدلال ميكنند كه اساساً حزب يك پديده غربي است و خيلي با مختصات ديني و الگوهاي سنّتي ما سازگاري ندارد. آنان معتقدند كه احزاب در كشورهاي غربي ابزاري براي رسيدن به قدرت و حاکمیّت هستند. همه تلاش و هم و غم رهبران احزاب آن است كه از اعتماد عمومي مردم بهرهبرداري كرده و به قدرت برسند. در حاليكه در نظام اسلامي ما هدف كنشگران سياسي، مسوولين ، چهرهها و شخصيتهاي سياسي خدمت است و نه قدرت. به عبارت ديگر، در نظام اسلامي ما، هدف مسوولين از رسيدن به قدرت آن است كه به مردم خدمت نمايند. بنابراين چون هدف در نظام اسلامي ايران خدمت است و نه كسب قدرت، بنابراين نيازي به احزاب حس نمیشود. مردم خود با شناختي كه از مسوولين و نامزدها دارند، آنان را مستقيماً و مستقل از احزاب انتخاب ميكنند. به علاوه از آنجا كه روحانيت مورد وثوق و اعتماد بخشهاي وسيعي از مردم است، به جاي تن دادن به توصيه احزاب و رهبران حزبي كه صرفاً به فكر منافع خودشان و كسب قدرت هستند، مردم به روحانيون مورد اعتمادشان مراجعه ميكنند و به نامزدهاي مورد اعتماد آنان رأي ميدهند. به بيان ديگر، حسب اين نظريه، روحانيت تا حدود زيادي كار ويژه سياسي را كه در كشورهاي ديگر احزاب انجام ميدهند، در ايران برعهده دارند. با اين تفاوت كه در نظامهاي غربي هدف رهبران حزبي كسب قدرت است؛ اما در نظام اسلامي ما هدف خدمت است.
ميرسيم به دليل چهارم كه عبارت است از مخالفت قدرت سیاسی با احزاب و جريانات سياسي مستقل از حكومت. طرفداران اين نظريه معتقدند كه به دليل تداوم طولاني حاکمیّت استبداد و اساساً اقتدار و سلطه دولت در ايران، احزاب و جريانات سياسي مستقل از حكومت نتوانستهاند در ايران شكل بگیرند و همچون جوامع توسعهيافته ديگر نهادينه شوند. ساختار متصلب و نيرومند قدرت در طول تاریخ ایران اساساً اجازه نداده كه جريانات سياسي مستقل از حاکمیّت بتواند همچون جوامع توسعه یافته رشد كنند و آنقدر نيرومند شوند تا بتوانند دولتهاي جدّیدي را به روي كار آورند.
دليل پنجم به سر وقت «طبقه» و عدم وجود آن در ايران به عنوان علت زيربنايي پا نگرفتن احزاب ميرود. طرفداران اين نظريه استدلال ميكنند كه پا گرفتن احزاب نيرومند در جوامع توسعهيافته معلول به وجود آمدن طبقه يا درستتر گفته باشيم طبقات در آن جوامع ميبوده. اين طبقات به دنبال وقوع انقلاب صنعتي و پيدايش اقشار و لايههاي متعدد و در عين حال معارض با يكديگر از نظر اقتصادي در جوامع مغرب زمين به وجود آمدند. يعني انقلاب صنعتي مناسبات اقتصادي جدّیدي را در جوامع غربي ايجاد نمود و اين مناسبات جدّید با خود طبقات و لايههاي اجتماعي متفاوت و در عین حال جدیدی را به وجود آورد. احزاب و تشکّلهاي سياسي در حقيقت به نمايندگي و براي تأمين منافع اين اقشار و لايههاي جدّید به تدريج شکل گرفتند. هر يك از اين طبقات جدّید بالطبع به دنبال كسب منافع اقتصادي بیشتر براي خود و كسب قدرت بیشتر در حاکمیّت سياسي جوامعشان بودند. از طريق شركت در انتخابات و داشتن نمايندگان بيشتر در پارلمان و به اشكال ديگر، احزاب به نمايندگي از طبقات رقيب شكل گرفته و نهادينه شدند. چنين تحوّلي نه در ايران قرن نوزدهم و نه حتّي در قرن بيستم اتفاق نيفتاد. بنابراين، طبقات جدّید و مدرن كه در جوامع صنعتي و توسعهيافته غربي از نيمه دوم قرن هجدهم (كه انقلاب صنعتي اتفاق افتاد) به وجود می آیند، در ايران به وجود نيامدند. مدرنيتهاي كه در ايران اتفاق افتاد چه در عصر مشروطه و چه بعداً در عصر پهلويها، يك شكل ظاهري بيشتر نداشت و منجر به شكلگيري يا پيدايش اقشار و لايههاي جدّید نشد. به تبع به وجود نيامدن طبقات جدّید، احزاب و تشکّلهاي سياسي هم بالطبع شكل نگرفتند. در جوامع غربي، دولتها بنمایندگی از طرف احزابي كه در انتخابات اكثريت آوردهاند، تشكيل ميشوند. احزابي كه نمايندگي اقشار و طبقات مختلف، و در عین رقیب را برعهده دارند. اما در ايران حاکمیّت همواره ثابت بوده بدون آنكه چرخشي در قدرت در آن اتفاق بيفتد.
پيرامون اين پنج دسته دليل که در خصوص ناكارآمدي و يا درستتر گفته باشيم، عدم موفقيت تحزّب در ايران ارائه شده اند چه ميتوان گفت؟ آيا ما ايرانيها به واسطه دلايل روانشناختي – اجتماعي فردگرا هستيم و در رفتارهاي اجتماعيمان خيلي علاقهاي به كارهاي گروهي و دستهجمعي از جمله فعالیّتهاي حزبي نداريم؟ آيا روحيّات و خلقیّات ما ايرانيها به واسطه يكسري دلايل تاريخي كه به شيوه مناسبات اجتماعي و اقتصاديمان بازميگردد، خيلي از فعالیّتهاي سياسي – اجتماعي دسته جمعي استقبال نميكنیم؟ آیا ما ايرانيها بيشتر به فكر مصالح و منافع فردي خودمان هستيم تا مصالح و منافع جمعي؟ آيا احزاب در ايران وابسته به قدرتهاي خارجي بودهاند و در نتيجه مردم نسبت به آنها بدگمان و بدبين هستند و در نتيجه تحزّب در ايران نتوانسته موفق شود؟ آيا چون احزاب در ايران فقط به فكر رسيدن به قدرت بودهاند، لذا مردم خيلي به آنها اعتمادي ندارند؟ آيا از آنجا كه مدرنيته (انقلاب صنعتي و...) و در نتيجه پيدايش طبقات جدّید در ايران صورت نگرفته، لذا احزاب به نمايندگي از طبقات و لايههاي جدّید چندان كاربردي در ايران پيدا نكردهاند فلذا فعالیّت حزبي در ايران خيلي باب نيست؟ آيا حاکمیّت تاريخي استبداد و تمركز قدرت در دست حكومت سبب شده تا احزاب و جريانات سياسي مستقل از حاکمیّتها نتوانند در ايران پا بگيرند؟ آيا كاركرد نهاد مذهب و نقشي كه روحانيت بهعنوان راهنماي سياسي – اجتماعي مردم در ايران برعهده داشته باعث شده كه ديگر ضرورتي به نهادي به نام حزب در ايران پيدا نشود؟ آيا به راستي اين دلايل بوده كه مانع از شكلگيري حزب در ايران معاصر شده؟
در پاسخ ميبايستي گفت يقيناً در مقايسه با بسياري از كشورهاي همرديف ايران از نظر توسعه سياسي، اجتماعي و حتي اقتصادي در ايران تحزّب خيلي كمرنگ و تقريباً نقشي در تعاملات سياسي ندارد. در پاكستان، تركيه يا مصر، تحزّب بعد از مجموعه ارتش و قواي مسلحه مهمترين ركن تعاملات سياسي را تشكيل ميدهد. در تركيه كه ظرف يك دهه گذشته، احزاب توانستهاند ارتش را هم كنار زده و همچون جوامع توسعهيافته بدل به قدرت سياسي شوند. "بهار عرب" و روند جنبش دموكراسيخواهي در جهان عرب يقيناً سبب خواهد شد كه بسياري از كشورهاي خاورميانه هم به همان مسير تركيه و كشورهاي توسعهيافته بروند. بنابراين، كشورهاي توسعهيافته كه جاي خود دارند، تحزّب در ايران حتي از كشورهاي همرديف خودمان همچون تركيه، پاكستان، آرژانتين، برزيل، مصر و غيره هم به مراتب عقبتر و درستتر گفته باشيم توسعهنيافتهتر است. بنابراين، نفسِ سوال درست است و واقعاً ميتوان پرسيد كه چرا تحزّب در ايران اينقدر توسعهنيافته بوده و چرا تحزّب در ايران جايگاهي ندارند؟
پنج دسته نظريه و اساساً مجموعه دلايلي را كه در خصوص عقيم بودن فعالیّتهاي حزبي در ايران ارائه شده را ميتوان به دو دسته اصلي تقسيم كرد. دسته اول توضيحات و توجيهاتي هستند كه پاسخ را در «خلقيّات»، «روحيّات» و «فرهنگ» ما ايرانيها جستوجو ميكنند و دسته دوم بیشتر بر روی دلایل تاریخی و جامعه شناسی تکیه می کنند. بگذارید کار را با دسته اول یعنی "فرهنگ" و "خلقیات اجتماعی" ما ایرانیان شروع کنیم. در خصوص اين دسته از دلايل ميبايستی خیلی قرص و محکم گفت كه آنها از هيچ پايه و اساس علمي، تاريخي و جامعهشناسانهاي برخوردار نيستند. اينكه ايرانيها از «روحيّه»اي خاص برخوردارند كه اين روحيّه خيلي تمايلي به فعالیّتهاي سياسي – اجتماعي دسته جمعي يا گروهي ندارد، حرف بيپايه و اساسي بيش نيست. از بابت تمايل به فعالیّتهاي گروهي و دستهجمعي از جمله تحزّب و تمايل به فعالیّتهاي حزبي و تشكيلاتي، هيچ تفاوتي ميان ما ايرانيها با اقوام و ملل ديگر وجود ندارد. به بيان ديگر، ميزان تمايل و علاقه ما ایرانیها به فعالیّتهاي اجتماعي و دستهجمعي از جمله فعالیّتهاي حزبي همان مقداري است كه در ملتهاي ديگر است. ما ايرانيها به فعالیّتهاي حزبي و تشکیلاتی همانقدر علاقه داريم كه ديگران دارند. تشكيل حزب توده ایران در سال ۱۳۲۰ بهترين دليل فرق نداشتن ما با ديگران در فعالیّتهاي حزبي است. چه از نظر اعتقاد به يك حزب و تشکّل سياسي، چه از نظر وفاداري به آرمانهای آن، چه از نظر احساس مسووليت و آمادگي برای ايثار و فداكاري در راه يك حزب و آرمانهاي حزبي انصافاً اعضا و طرفداران حزب توده مثالزدني بودند. حاجت به گفتن نيست كه براي ما مسائل ايدئولوژيك و عملكرد حزب توده به هيچ روي مطرح نيست. مراد ما بيشتر نشان دادن آن است كه وقتي پاي يك حزب جدّی به ميان آمده، مردم ما از نظر تمايل به فعالیّتهاي حزبي و کار گروهی هيچ تفاوتي با ژاپنيها، تركها، پاكستانيها، هنديها و ساير ملتها نداشتهاند. براي بسياري از اعضا و طرفداران حزب توده، اوّل حزب و آرمانهاي حزبي ميآمد و بعداً مصالح و منافع فردي و شخصي خودشان. پديده حزب توده بارها و بارها در قالب سازمانها و تشکّلهاي كوچكتر هم اتفاق افتاده. اين مثالها - باز هم تكرار ميكنيم صرفنظر از آنكه ما با جهتگيريها، آرمانها و افكار و عقايد آن سازمانها و تشکلها چقدر موافق يا مخالف باشيم و صرفنظر از آنكه از منظر سياسي اين احزاب، تشکّلها و سازمانها چقدر موفق بودهاند- نفس شکل گیری و بوجود آمدن آنان مبيّن اين واقعيت است كه در مقایسه با سایرین، ايرانيان به هيچ روي فردگرا، خودمحور و فاقد روحيه كار دستهجمعي نيستند. بنابراين اگر تحزّب در ايران نتوانسته پيشرفتي داشته باشد، به واسطه دلايل ديگري ميبايستي بوده باشد و خيلي ارتباطي به مفاهيمي همچون "نداشتن روحيه كار جمعي"، "فردگرايي ايرانيان"،"در ایران هر کس سعی می کند گلیم خودش را از آب بگیرد" و غيره پيدا نميكند. ايضاً اين استدلال كه «مردم ما نسبت به احزاب مثل انسانهاي مارگزيده هستند، چون احزاب در ايران در بسياري از موارد وابسته به قدرتها و كشورهاي خارجي بودهاند»؛ هم خيلي گزاره يا استدلال درستي نيست. اصولاً كساني كه اين نظريه را مطرح ميكنند، بيشتر مُرادشان همان حزب توده و جريانات سياسي ملّیگرا ست. حزب توده را ميگويند كه وابسته به اتّحاد شوروي بوده و ملّیگرايان (اعم از سكولار يا ملّی – مذهبي) را ميگويند وابسته به آمريكا هستند. اينكه جبهه ملّی و احزاب و دستهجات مرتبط با آن بالاخص نهضت آزادي و مجموعه ملّی– مذهبيها آمريكايي بودهاند يا وابسته به آمريكا بودهاند، آنقدر بيپايه و اساس است كه انسان نميداند از كجا شروع كند تا واهي بودن آن را نشان دهد. اين نظريّه كه جبهه ملّی وابسته به آمريكا و يا در خط آمريكاست ، نخستین بار در دهه ۱۳۲۰ توسط حزب توده كه ماركسيست و طرفدار اتّحاد شوروي ميبود، مطرح شد. حزب توده جبهه ملّی را ساخته و پرداخته آمريكاييها ميدانست كه براي رويارويي با نفوذ كمونيسم و حزب توده در ايران به وجود آمده. در مقطعي رژيم شاه هم همين استدلال را در مورد جريانات ملّیگرا از جمله دكتر علي اميني به كار گرفت تا رسيديم به انقلاب اسلامي. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي هم اين تفكر مجدداً احياء شد و بالاخص بعد از اشغال سفارت آمريكا در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ و به راه افتادن سريال افشاگري از سوي دانشجويان مسلمان خط امام (اينكه اسناد و مداركي در داخل سفارت آمريكا پيدا كردهاند كه نشان ميدهد ملیها و ملّی – مذهبيها با آمريكاييها بودهاند و براي آنها جاسوسي ميكردهاند). مجموعه ملّی – مذهبيها به همراه بسياري از سران جبهه ملّی ايران در زمره پاكترين،متدین ترین، شريفترين و ميهنپرستترين چهرهها و شخصيتهاي تاريخ معاصر ايران بودهاند. اين اتهام كه اين نيروها وابسته به آمريكا يا انگلستان هستند، همانقدر اعتبار و ارزش دارد كه اتهام حزب توده به جبهه ملّی اعتبار داشت.
اما در خصوص وابستگي حزب توده به اتّحاد شوروي موضوع متفاوت است. حزب توده يك جریان ماركسيستی بود و پرچم دار مارکسیزم و رویارویی با غرب و امپریالیزم آمریکا در آن مقطع اتحاد شوروی بود. در آن مقطع، يعني در مقطع جنگ جهاني دوم و سالهای بعد از جنگ وبوجود آمدن نظام دو قطبی (دهههای ۱۹۴۰و ۱۹۵۰)، نگاهي كه نسبت به اتّحاد شوروي بود يا نگاهي كه بعداً نسبت به آن قدرت به وجود آمد خيلي فرق ميكرد. در دهه ۱۹۴۰ كه اوج قدرت و محبوبيت حزب توده بود، اتّحاد شوروي يك قدرت انقلابي، مترقي، پیشرو ، دمکراتیک، مردمی ، سوسیالیست، حامي كشورهای جهان سوم و جنبشهاي آزادیبخش ضداستعماري و ضدغربي بود. نه مثل كشورهاي غربي سابقه استعماري يا استعمار مردم كشورهاي جهان سوم را داشت، نه قراردادهاي استعماري يا كشورهاي جهان بسته بود، نه سرمايهداران و شركتهاي چندملّیتي وابسته به آن سرگرم استثمار كشورهاي ديگر بودند و نه هيچ يك از ويژگيهاي زشت و منفي كشورهاي غربي را دارا بود. به علاوه زحمتكشان در آن كشور نه تنها مثل كشورهاي سرمايهداري استثمار نميشدند، بلكه قدرت واقعي در آن كشور در دست كارگران و كشاورزان بود و بالاخره اتّحاد شوروي با ايستادگي و مبارزه قهرمانانه در جريانات جنگ جهاني دوم عليه فاشيسم، موفق به اخذ مدال ديگري در عرصه بينالمللي شده بود. نه تنها در ايران كه در تمامي كشورهاي ديگر هم، اتّحاد شوروي كعبه، مراد و مورد احترام و ستايش چپها، روشنفكران، دانشجويان، فعالان سياسي و اجتماعي، نويسندگان، روزنامهنگاران و اقشار و جريانات ترّقيخواه بود. احزاب كمونيست در تمامي كشورهاي ديگر از جمله در اروپا و آمريكا از حزب كمونيست اتّحاد شوروي و رهبران آن كشور حمايت ميكردند. براي بسياري از كمونيستها اول مصالح و منافع پيكار تاريخي ميان سرمايهداري فاسد و رويه زوال غرب با سوسياليسم بود. مصالح و منافع كشورهاي خودشان در مرحله بعدی قرار می گرفت. حزب توده ايران و رهبران آن هم استثنايي براين قاعده نبودند. نگاه آنان به اتّحاد شوروي و مسكو نگاه به برادر بزرگتر بود كه قهرمانانه پرچم پيكار عليه سرمايهداري و امپریالیزم را به دوش ميكشيد.
اما فرض بگيريم كه هيچكدام اينها نبود و آنطور كه برخي از فعالين سياسي جناح راست ميگويند هم جبهه ملّی و مجموعه جريانات ليبرال توسط آمريكا و انگلستان به وجود آمده بودند و دست راست آنها بودند (و هستند). و يك گام هم جلوتر آمده و فرض بگيريم كه حزب توده هم توسط روسيه در ايران تشكيل شده بود براي جاسوسي و خدمت به منافع آن كشور. سوال اساسي آن است كه آيا مردم ايران بعد از گذشت دهها سال از عملكرد اين حزب و جريانات ليبرال، همچنان به فلسفه تحزّب بياعتماد هستند و فكر ميكنند كه چون حزب توده و ملّیون را خارجيها در ايران به وجود آورده بودند، هر حزب و تشکّل ديگري هم كه به وجود بيايد، دست راست قدرتهاي بيگانه است؟ آيا محافظهكاران نظرسنجي و مطالعه جامعهشناختي مبدانی انجام داده اند و در پايان تحقيقاتشان نشان داده شده كه علت رويگرداني مردم ايران از احزاب به واسطه آن دو تجربه ناموفق بوده؟ بنابراین، ادّله و استدلالهايي كه موضوع را تقليل ميدهند به «ويژگيهاي فرهنگي، اجتماعي، رواني يا تاريخي مردم ايران»، خيلي از پايه و اساس جدّی برخوردار هستند و نميتوان آنها را خيلي جدّی گرفت.
گروه دوم ادّله و استدلالهايي كه آورديم، آنان كه بيشتر به عوامل تاريخي- جامعهشناسي توجه دارند، به مراتب از اساس و پايه بيشتري برخوردارند. فيالمثل اين استدلال كه "تصلّبِ قدرت در ايران همواره مانع جدّی بر سر راه به وجود آمدن و شكلگيري احزاب و تشکّلهاي سياسي مستقل از حاکمیّت بوده"، سخن بسيار درستي است. فيالواقع ظرف يكصد سال گذشته احزاب و تشکّلهاي سياسي عمدتاً در شرايطي ظهور كردهاند كه قدرت سیاسی تا حدودي مجبور به عقبنشيني شده. اين امر نخستين بار در عصر مشروطه اتّفاق افتاد كه منجر به وجود آمدن شمار قابل توجهي «انجمن»هاي قومي، صنفي، سياسي و مذهبي شد. از انجمن آذربايجان،غیبی،آدمیت، طلاب، مجاهدين اسلام، بازار و پارچهفروشها گرفته تا انجمن ارامنه، زرتشتيها و كليميها. بسياري از اين انجمنها نطفههاي احزاب و تشکّلهاي سياسي- صنفي در سطح ملّی را در خود حمل مي كردند. اما حاکمیّت مجدّد استبداد بسياري از آنها را در همان مرحله جنيني از ميان برد. دو حزب جدی «اعتداليون عاميون» و «اجتماعيون عاميون» که در عصر مشروطه و در جریان مجلس اول شکل گرفتند همه ويژگيهاي احزاب و تشکّلهاي سياسي مدرن را كه در جوامع توسعهيافته ظهور كردهاند را در خود داشتند( از جمله تقسیم بندی کلاسیک چپ و راست). اما حاکمیّت مقتدر و ديكتاتوري خشن پليسي – امنيّتي رضاشاه به حيات همه آنها پايان داد. تجربه ظهور و فعالیّت يك دوجين احزاب و تشکّلهاي سياسي جدّی و فعال در عصر مشروطه تا به قدرت رسيدن رضاشاه، بيشترين شاهد و گواه بر باطل بودنِ نظرياتي است كه معتقدند روحيه ايرانيها چنين و چنان است و ايرانيها روحيه كار دستهجمعي ندارند.
با سقوط ديكتاتوري مخوفِ رضاشاه و حاکمیّت مجدد فضاي باز سياسي در كشور، دهها حزب، سازمان و تشکّل سياسي، صنفي، مذهبي و قومي همچون عصر مشروطه ظهور كردند. برخي از آنها همچون حزب توده، همه ويژگيهاي احزاب جدّی كشورهاي توسعهيافته را دارا بود. تشکّل، انضباط حزبي، رهبري دستهجمعي، سازماندهي، مطبوعات وابسته به حزب، تشكيلات استاني و شهرستانها، اتّحاديههاي كارگري و صنوف مختلف وابسته به حزب از جمله تشکّلهاي دانشجويي، زنان، معلّمين و ساير تشكيلات و سازمانهاي وابسته به حزب. حزب توده در حقيقت مركز ثقلِ چپ و روشنفكري بود. در مقابل حزب توده، احزاب و تشکّلهاي محافظهكار یا دست راستی ظهور کردند از سلطنتطلب گرفته تا نزديك و وابسته به دربار تا احزابي كه از فاشيسم و هيتلر طرفداري ميكردند. در میانه طیف سیاسی کشور احزاب و تشکّلهاي ملّی، ليبرال و ميانهرو قرار ميگرفتند. حزب ايران، حزب ملت ايران، حزب زحمتكشان، نيروي سوم و ساير تشکّلهايي كه جبهه ملّی ايران را تشكيل ميدادند. در كنار احزاب و تشکّلهاي سياسي، جريانات قومگرا همچون حزب دموكرات كردستان، خلق عرب و فرقه دموكرات آذربايجان هم ظهور كردند. كودتاي ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ به اين عصر پايان بخشيد و همچون به قدرت رسيدن رضاشاه، محمدرضا پهلوي هم بعد از كودتاي ۲۸ مرداد به هيچ روي ديگر حاضر به تحمّلِ احزاب و تشکّلهاي سياسي مستقل از حكومت نشد. جبهه ملّی غيرقانوني اعلام شد و رهبران آن به جرم خيانت بازداشت شدند. دكتر حسين فاطمي تيرباران شد، دكتر محمد مصدّق رهبر جبهه ملّی در دادگاه به اتهام خيانت محكوم به سه سال زندان شد و تا آخر عمر به حال تبعيد در ملك شخصياش در احمدآباد (طالقان) در حصر خانگي بود. ساير رهبران جبهه ملّی هم بعضاً به چندين ماه حبس محكوم شدند و برخي ديگر هم پس از مدتي بازداشت آزاد شدند. اما سنگينترين بها را حزب توده پرداخت. حزب توده هم غيرقانوني اعلام شد. آن دسته از رهبران حزبي كه توانستند از كشور بگريزند جان به سلامت بردند. مابقي يا تيرباران شدند و يا به زندانهاي طويلالمدت محكوميت يافتند. تجربه تحزّب و گسترش فعالیّتهاي حزبي در فاصله ۱۳۲۰ تا سال ۱۳۳۲ همچون تجربه دوران مشروطه يك بار ديگر بطلان اين نظريه را كه ايرانيان فاقد روحيه كار دستهجمعي هستند و... را به نمايش ميگذارد. به دنبال سركوب و از ميان بردن كامل حزب توده و قلع و قمع جبهه ملّی و كليه احزاب وابسته به آن، رژيم شاه ظرف ۲۵ سال بعدي (۱۳۵۷-۱۳۳۲) صرفاً به برخي از احزاب حكومتي يا وابسته به حاکمیّت اجازه فعالیّت داد. در مواردي اگر شاه از برخي از شخصيتهاي حزب دولتي هم خوشش نميآمد، یا نگران موفقیت آن می شد، آن حزب هم جمع ميشد. احزاب و تشکّلهاي «مردم»، «ايراننوين»، «ملّیون» و « کانون ترقيخواهان ايران» از جمله احزابي بودند كه توسط دولتمردانِ رژيم تشكيل شدند. اين احزاب در حقيقت يك كلوب يا حلقه خصوصي برخي از دولتمردان بودند. نهايتاً در سال ۱۳۵۴ شاه تصميم به ايجاد يك حزب بزرگ سراسري در كشور گرفت به نام «حزب رستاخيز». حزب رستاخيز الگويي از حزب توده يا احزاب كمونيستي حاكم در بلوك شرق بود. شاه ميخواست همه شخصيّتها و چهرههاي رژيم، دولتمردانش و كليه مقامات مديريتي و اجرايي كشور عضو حزب رستاخيز باشند. عملاً هم اينگونه شد. کارکنانِ تمامي ساختار حكومتي اعم از قوه مجريه، مقننه و حتي قضائيه به عضويت حزب رستاخيز درآمدند. فرهنگيان، اساتيد دانشگاه، دانشجويان، كارگران، كاركنان دولت، كارمندان شركتها و صنايع كوچك و بزرگ دولتي جملگي عضو حزب رستاخيز شدند. البته مقامات حكومتي رسماً كسي را مكلّف و موظّف به عضويّت در رستاخيز نکردند. اما وضعيّت به گونهاي شده بود كه از همه انتظار ميرفت «داوطلبانه» به عضويت حزب رستاخيز درآيند. فيالواقع وضع به سرعت به گونهاي شده بود كه اگر در سازماني يا وزارتخانهاي كسي به عضويت حزب درنيامده بود، دال بر مخالفت آن شخص با اعليحضرت و رژيم شاه تلقي ميشد. اين وضعيت به ويژه در مورد مسوولين و روساي ادارهجات پررنگتر ميبود. در مرتبه بعدي حزب رستاخيز در ميان كارگران، دانشجويان، كشاورزان، پزشكان، مهندسين، وكلا و حقوقدانان، زنان و ساير اقشار هم شعباتي داير کرد. فقره بعدي مطبوعات حزبي بودند. "روزنامه رستاخيز" مهمترين ارگان حزب بود كه صبحها درميآمد. «رستاخيز ماه»، «فصلنامه رستاخيز»، «رستاخيز زنان»، «رستاخيز كارگران»، «رستاخيز كشاورزان» از جمله نشريات ديگر حزب بودند. شاه مغرور از قدرت و اقتدار، چند ماه بعد از تشكيل حزب رستاخيز در سال ۱۳۵۴ با نهايت نخوت و تكبّر اعلام كرد «هر كس كه نميخواهد به عضويت حزب رستاخيز ملت ايران درآيد به او پاسپورت ميدهيم و ميتواند از كشور برود.» شاه معتقد بود كه رستاخيز الگوي جدیدِ توسعه سياسي در دنياست. در پاسخ به انتقادهایی كه رستاخيز را به احزاب كمونيستي تشبیه ميكردند، او پاسخ ميداد كه در احزاب كمونيستي فقط كمونيستها عضويت دارند و عضويت در حزب كمونيست محدود است به كساني كه مورد تاييد رهبري حزب ميباشند. در حاليكه حزب رستاخيز را از پايه و اساس متفاوت از احزاب كمونيستي كرده بود. شاه معتقد بود هر ايراني كه به پرچم سه رنگ ايران، تماميت ارضي كشور، نظام شاهنشاهي و پيشرفت و ترقي ايران در پرتو انقلاب شاه و ملت اعتقاد داشت، می توانست به عضويت حزب رستاخيز ايران درآید. فيالواقع اگر كسي به عضويت رستاخيز در نميآمد، معنياش آن بود كه به آن اصول سهگانه مترقی از جمله تماميت ارضي كشور و پيشرفت و ترقي ایران اعتقاد نداشت. شاه و رهبران حزب رستاخيز ظرف ماهها و سالهاي بعدي مطالب زيادي در خصوص تفاوت حزب رستاخيز با احزاب كشورهاي غربي بيان داشتند. در رستاخيز، رقابتها و قدرتطلبيهاي فردي كه در احزاب ديگر مرسوم است، جايي نداشت؛ چراكه هدف همه «رستاخيزيها» خدمت به ايران بود. از آنجا كه هدف رستاخيز خدمت به كشور، پيشرفت و ترقي و تعالي ايران ميبود و اين هدف در ميان همه اعضاي رستاخيز يكسان و مشترك بود، دليلي ديگر براي رقابت و قدرتطلبيهاي فردي، جناحي، گروهي يا فراكسيوني باقي نميماند. چنين بود كه شاه و دولتمردانش اعتقاد داشتند "الگوي حزب رستاخيز" يك تحوّل و يك انقلاب جدّید در توسعه سياسي و دموكراسي مردمي بود. در حاليكه در دموكراسيهاي غربي قدرت واقعي در دست رهبران احزاب، گروههاي فشار، كارخانهداران، بانكداران، مديران و سهامداران شركتهاي بزرگ بود و مردم عادّي نقش چنداني در تصميمگيريها نداشتند، در الگوي ايران تودههاي مردم از طريق حزب رستاخيز اعمال قدرت ميكردند و در تصميمگيريهاي كشور نقش داشتند. شاه به مدل رستاخيز «دموكراسي مردمي» اطلاق كرده بود. مطبوعات، راديو و تلويزيون، نطقهاي نمايندگان مجلس، سناتورها، رهبران و مسوولين حزب رستاخيز، دانشگاهيان، دانشجويان، رهبران شبكههاي كارگري، كشاورزي و زنان وابسته به حزب رستاخيز شبانهروز به تشريح مزيتهاي «دموكراسي مردمي، ملّی و متعهد» نظام رستاخيز در مقايسه با دموكراسيهاي غربي مشغول بودند. شاه و سران رژيم منظماً در سخنرانيها، تحليلها و نوشتههايشان به مقايسه ميان «دموكراسي مردمي رستاخيز ايران» و «دموكراسيهاي غربي» ميپرداختند. رهبران تحصيلكردهتر حزب رستاخيز مطالب زيادي ميگفتند كه در نظامهاي غربي يك پوسته ظاهري از دموكراسي وجود دارد و قدرت اصلي يا واقعي در دست رهبران حزبي، صاحبان صنایع و كارخانهداران، مديران و صاحبان بانكها، شركتهاي بيمه و موسسات مالي و تجاري است. مردم در این نظامها خيلي نقشی در اداره کشور نداشتند. تصميمگيريهاي اصلي و سياستگذاريهای مهم در دست يك اقليت بسيار كوچك صاحبان سرمايه و امكانات مالي بود. بعد از مدتي رهبران حزب رستاخيز دو فراكسيون در آن به وجود آوردند به نامهاي «پیشرو» و «سازنده». اينكه تفاوت ميان آن دو جناح يا دو فراكسيون چه بود، هيچ وقت معلوم نشد. رهبران «جناح پيشرو» مطالب كلي در خصوص پيشرفت، دموكراسي مردمي، دموكراسي واقعي، وحدت ملّی، عدالت ملّی و... ميگفتند. مشابه همان مطلب را هم، رهبران «جناح سازنده» بيان ميداشتند. شعارهاي ديگر حزب رستاخيز عبارت بودند از «سياست مستقل ملّی»، «عدالت»، «توسعه ملّی»، «پيشرفت» و «سازندگي كشور به دست ايرانيها»(صادق زیباکلام،مقدمهای بر انقلاب اسلامی، چاپ هفتم، انتشارات روزنه،۱۳۹۱). با شروع انقلاب در سال ۱۳۵۶ يكي از نخستين نهادهاي وابسته به رژيم كه خيلي سريع مضمحل شد، حزب بزرگ و فراگير رستاخيز بود.
با فروپاشی دیکتاتوری رژیم شاه و ایجاد فضای باز سیاسی در کشور یکبار دیگر همچون عصر بعد از رضاشاه احزاب و تشکّلهاي سياسي واقعي بهسرعت شكل گرفتند. برخي كه از قبل از انقلاب وجود داشتند همچون نهضت آزادي، جبهه ملّی، حزب توده، فدائيان اسلام، مؤتلفه، سازمانهاي چريكهاي فدائي خلق، مجاهدين خلق، حزب دموكرات كردستان و... پس از انقلاب تجدیدِ سازماندهي كرده و به فعالیّت علنی روي آوردند. اما بهار انقلاب دو، سه سالي بيشتر دوام نياورد. اختلافات شديد سياسي در ميان رهبران كشور (دولت موقت، شوراي انقلاب، حزب جمهوري اسلامي، ابوالحسن بنيصدر نخستين رئيسجمهور، مرحوم شهيد محمدعلي رجايي نخستين نخستوزير و...) از يك سو، و موضعگيري راديكال و خشونتآميز سازمان مجاهدين خلق در برابر حاکمیّت، كشور را با بحرانهاي سياسي مواجه ساخته بود. رقابت و دشمني ميان كادرها و رهبران سازمان مجاهدين با بسياري از رهبران انقلابي كشور كه ريشه در سالهاي قبل از انقلاب داشت روز به روز عميقتر و خصمانهتر شده و نهايتاً در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و با اعلام مبارزه مسلّحانه سازمان مجاهدين عليه نظام وارد مرحله هولناكي شد. نخستين و بنياديترين قرباني حاکمیّت ترور از سوي مجاهدين از يك سو و اعدامهاي انقلابي مجاهدين و ديگر مخالفين مسلّح از سوي دیگر، نهال تازه جوانهزده آزادي بود. تنشها و درگيريهاي مسلّحانه گسترده ميان رژيم و مخالفين فضاي چنداني براي آزادي نگذاشت. با كمسو شدن فضاي دموكراسي در جامعه، احزاب و تشکّلهاي سياسي هم بهتدريج رو به خاموشي رفتند. آخرين بار كه بهار دموكراسي باعث شكوفايي احزاب و تشکّلهاي صنفي شد، بعد از دوم خرداد ۱۳۷۶ بود. با پايان يافتن دوران اصلاحات احزاب و تحزّب هم بهتدريج رو به افول رفتند.
در يك نگاه كلي، هر بار كه فضاي دموكراسي در كشور وجود داشته، احزاب و فعالیّتهاي حزبي ظاهر شدهاند. پايان آن مقطع با خود افول و سردي احزاب و تحزّب را به همراه آورده است. نفس اينكه با ظاهر شدن فضاي دموكراتيك در ايران، احزاب و تحزّب هم ظاهر شدهاند و اين تجربه همانظور كه ديديم از مشروطه به اين سو بارها در جامعه ما اتفاق افتاده، برخي از نظريههايي را كه در خصوص دليل عدم موفقيت يا ناكارآمدن تحزّب در ايران ارائه شده را به زير سوال ميبرد. ظهور احزاب و فعالیّتهاي حزبي در عصر مشروطه، بعد از سقوط رضاشاه، دوران انقلاب و بالاخره دوران اصلاحات، حكايت از آن ميكند كه ما ايرانيها در خصوص فعالیّتهاي حزبي و كار سياسي گروهي نه چيزي از ديگران بيشتر داريم، نه كمتر. ما هم مثل اقوام و ملتهاي ديگر هستيم. نه در دوران اصلاحات ، يا دوران انقلاب، ايرانیان گفتند كه ما از احزاب خاطره بدي داريم و احزاب به قدرتهاي خارجي وابستهاند.
دموكراسي و فضاي باز اگرچه شرط لازم به وجود آمدن تحزّب است، اما به نظر ميرسد كه كافي نيست. اين درست كه قدرت هر گاه اراده کرده، احزاب و تحزّب را به تعطيلی کشانده، اما مواردي هم بوده كه عدم موفقیت تحزّب در ايران خيلي به حكومت ارتباطي پيدا نكرده است. حزب جمهوري اسلامي كه بعد از انقلاب (فروردين ماه ۱۳۵۸) تشكيل شد، بسياري از ويژگيهاي يك حزب را دارا بود. تشكيلات، سازماندهي، رهبري دستهجمعي، ارگان مطبوعاتي (روزنامه جمهوري اسلامي)، تشكيلات سراسري در استانها و شهرستانها، كلاسهاي آموزشي و عقيدتي و بالاتر از همه قدرت. در مقطعي رئيسجمهور، نخستوزير، رئيس مجلس، رئيس قوه قضائيه و بیش از نيمي از نمايندگان مجلس را اعضاي حزب جمهوري اسلامي تشكيل ميدادند. حزب با دانشگاهها، صنايع و كارگران و با بسياري از صنوف ديگر هم ارتباط داشت. بسياري از اعضاي حزب در نظام اداري و مديريتي كشور اعم از صنايع، فرمانداريها و استانداريها، بانكها، دانشگاهها، آموزش و پرورش، بهداشت و درمان و بيمارستانها، جهاد سازندگي، بنياد شهيد، سپاه، دادگاههاي انقلاب، بنياد مسكن، بنياد مستضعفان و... مسووليت داشتند. كم نبودند ائمه جمعه و جماعات كه مرتبط يا نزديك به حزب جمهوري اسلامي بودند. بهرغم همه اينها، حزب جمهوري اسلامي در سال ۱۳۶۶ و بعد از نزديك به يك دهه داوطلبانه رأي به انحلال خود داد. مشابه داستان حزب جمهوري اسلامي البته در ابعاد بسيار محدودتر نزديك به ۴۰ سال قبلش در عصر بعد از رضاشاه در اواسط دهه ۱۳۲۰ اتفاق افتاده بود. در آن مقطع نيز «حزب دموكرات ايران» به رهبري مرحوم احمد قوامالسلطنه و شمار ديگري از نخبگان سياسي شكل گرفت. قوام و رهبران حزب دموكرات ميخواستند رقيبي براي حزب توده به وجود آورند. بسياري از چهرهها و شخصيتهاي بالنسبه مستقل سياسي (مستقل از دربار يا حزب توده) به همراه شماري از نويسندگان، روزنامهنگاران، نمايندگان مجلس و نخبگان سياسي و اجتماعي به حزب دموكرات ايران احمد قوام السلطنه پیوستند. حزب قوام موفق شد در انتخابات سال ۱۳۲۶ كه بالنسبه آزاد بود، نزديك به دو سوم از كرسيهاي مجلس را تصاحب نمايد. اما بهرغم موفقیتهاي اوليه آن، آن حزب نيز همچون حزب جمهوري اسلامي نهايتاً به بنبست رسيد و عملاً به دست رهبران آن منحل شد. حزب دموكرات ايران و حزب جمهوري اسلامي تنها احزابي نبود كه چنين سرنوشت پيدا كردند. با اندكي تسامح ميتوان گفت كه كارگزاران سازندگي، «رايحه خوش خدمت»، و آخرین مثال از این دست خود اصولگرایان هستند که در اوج قدر ت به دو جریان رقیب و متخاصم (جريان منتسب به احمدينژاد یا جبهه پایداری و جبهه متحد تجزیه شدند) و شمار ديگري از احزاب و تشکّلهاي سياسي که چنين سرنوشتي پيدا كردند. به عبارت ديگر، جريانات سياسي كه در قالب احزاب و تشکّلهاي سازمانيافته در حين قدرت به بنبست سياسي و اضمحلال رسيدهاند. چرا اين پديده در ايران به نظر ميرسد عموميت داشته و غالباً اتفاق می افتاد؟ آيا وجود اين پديده به معناي آن نميتواند باشد كه ايرانيان روحيه كار جمعي ندارند؟ آيا به بنبست رسيدن و انحلال حزب دموكرات قوامالسلطنه، حزب جمهوري اسلامي، جريانات وابسته به اصولگرايان مبيّن فقدان روحيه همكاري در ميان ما ايرانيان نيست كه در مواردي كه پاي مصالح و منافع دسته جمعي در ميان است، نميتوانیم با يكديگر همكاري نمايیم و عملاً در حين برخورداري از قدرت كامل مجبور به جدا شدن از يكديگر و نهايتاً انحلال حزب و تشكيلات شده ایم؟
در پاسخ ميبايستي گفت كه خير و ناكامي اين دسته احزاب به هيچ روي به معناي صحت آرا و انديشههايي كه معتقدند فرهنگ ما ايرانيها فردمحور است و... نمی باشد. اين احزاب داراي ويژگيهاي نسبتاً مشتركي هستند و بهرغم تفاوتهاي مهمي كه ميانشان هست، معذالك از نظر سرشت سياسي سرنوشتشان كموبيش مشابه يكديگر است. تمامي اين احزاب يا جريانات سياسي در شرايطي شكل گرفتند كه يا عملاً قدرت را در دست داشتند و يا در آستانه در دست گرفتن قدرت بودند. بنابراين و به تعبيري از بالا و از جايگاه حاکمیّت شكل گرفتند. رهبري حزب دموكرات ايران در دست احمد قوام السلطنه بود. در آن مقطع او بدون ترديد پرنفوذترين و قدرتمندترين شخصيت سياسي ايران بود. او با موفقيت و بکار گیری استعداد و توان فردیاش توانسته بود بحران عمیق و خطرناک آذربايجان را با رهبران اتّحاد شوروي از جمله ژوزف استالين حل و فصل كرده بود و عملاً آذربايجان را بعد از قريب به دو سال مجدداً به ايران بازگرداند. قدرت، نفوذ و محبوبيت او بتنهایی خيلي بيشتر از شاه، دربار، ارتش، مجلس و ساير اركان قدرت شده بود. او آن محبوبيت را براي تشكيل حزب دموكرات ايران به كار گرفت و توانست يك شبه حزب نيرومند و پرطرفداري را ايجاد كند. درب حزب او عملاً به روي همه به استثناء تودهايها باز بود. بسياري از شخصيتهايي كه ضدحزب توده بودند و با دربار و شاه هم ميانه زيادي نداشتند، راهي كانون قدرت جدید شدند. افرادي كه به حزب پيوستند از نظر حمايت از قوام السلطنه، مخالفت با حزب توده و وابسته به دربار نبودن مشترك بودند؛ اما اين همه وجهِ اشتراكشان بود. از جهات ديگر اعم از سياسي، اجتماعي و اقتصادي كمتر وجوه اشتراكي ميانشان بود. بنابراين، پس از آنكه اهداف اوليهشان در زمينه محدود کردن قدرت حزب توده، پيروزي در انتخابات مجلس پانزدهم و بالاخره نخستوزيري احمد قوامالسلطنه و تشكيل كابينهاي مستقل از نفوذ و دخالت شاه و دربار محقق شد، ديگر چندان زمينهاي براي ادامه همكاري ميانشان نبود. چراكه در حزب همه گونه تفكر و گرايش سياسي و اجتماعي وارد شده بود. دكتر حسن ارسنجاني و برخي ديگر تمايلات سوسياليستي و چپگرايانه داشتند، در حاليكه عبدالحسين موسوي و بسياري ديگر از نظر اجتماعي متعلق به طيف ملّاكين و زمينداران بزرگ بودند و به هيچ روي با برنامههاي سوسياليستي و اصلاحات ارضي كه از جانب ارسنجاني و همكارانش در حزب دنبال میشد موافقتی نداشتند. برخي ديگر از رهبران حزب موافق اصلاحات اجتماعي بودند به منظور برطرف كردن كاهش محبوبيت حزب توده در ميان دانشجويان، نويسندگان و روشنفكران. در عين حال، شمار ديگري كه بيشتر تعلق به اعيان و اشراف داشتند با چنین اصلاحات و اقداماتي موافق نبودند و بيشتر تمايل به محدود ساختن قدرت و نفوذ دانشجويان، دانشگاه و اتّحاديههاي كارگري داشتند. هر يك از بخشها و جريانهای درون حزب تلاش ميكرد تا رهبري حزب را درون دولت قوام و مجلس پانزدهم به سمت ديدگاهها و باورهاي خود سوق دهد. بهتدريج تنشها و برخوردهاي درون حزبي افزايش يافت و نهايتاً حزب عملاً به بنبست رسيد.
كم و بيش مشابه همين وضعيت در حزب جمهوري اسلامي هم اتفاق افتاد. رهبران حزب جداي از آنكه اساساً معتقد به فعالیّت تشكيلاتي بودند و ايجاد تشكيلات را امري ضروري و فوري ميدانستند، در عين حال هم جملگی رهبران و مؤسسين حزب در رقابت با قدرتها و جريانات ديگر هم بودند. ملّی – مذهبيها، مجاهدين خلق، چپها و بهتدريج بنيصدر از جمله رقباي حزب جمهوري اسلامي بودند. حزب بهتدريج توانست تمامي اركان قدرت را از آن خود کند. در عين حال، رقباي جدّی حزب هم ظرف سالهاي نخست انقلاب عملاً تار و مار شده بودند. بنيصدر به فرانسه فرار كرده بود، ملّی – مذهبي به كل از قدرت كنار زده شده بودند، مجاهدين در پيكاري خونين با نظام در حال عقبنشيني بودند و جملگي جريانات چپ هم تار و مار شده بودند. حزب جمهوري اسلامي عملاً بدل به قدرتي بلامنازع شده بود. هم قوه قضائيه را در دست داشت، هم مقننه و هم مجريه. با محو عوامل خارجي که رهبران و کادرهای حزب جمهوری اسلامی را بهم نزدیک ساخته بود، شخصيتها، تفكرات و گرايشهای متفاوت، مختلف و بعضاً متعارض بتدریج شروع به تلاش در سوق دادن حزب بطرف آرمانها و جهان بینی خودشان می نمودند. دیگر دلیلی برای ائتلاف و همکاری نبود چون همه نیروهای مخالف و رقیب تارومار شده بودند. رهبران حزب جمهوری حالا دیگر با رقیبی بنام بنی صدر،ملیمذهبی ها، سازمان مجاهدین یا حزب توده روبرو نبودند. آنان می بایستی حالا اقتصاد، سیاست خارجی، کشور و جنگ را اداره می کردند. از اين نقطه به بعد حزب بهتدريج دچار مشكلات انبوهي شد. همانند حزب دموكرات ايران، حزب جمهوري اسلامي هم در برگيرنده رهبران و كادرهايي بود كه داراي گرايشهای مختلف در حوزههاي اقتصادي، سياسي، اجتماعي و حتي خارجي بودند. در يك سرِ حزب چهرهها و شخصيتهايي بودند با تمايلات سوسياليستي، چپگرايانه (در اقتصاد) و با تمام وجود سعي ميكردند كه همه فعالیّتهاي اقتصادي جامعه، در کنترلِ دولت قرار بگيرد. در مقابل اين طيف آن دسته از رهبران حزب جمهوري اسلامي قرار داشتند كه اعتقاد راسخي به مالكيت خصوصي، محوريت بازار و كاهش هر چه بيشتر نقش دولت در اقتصاد داشتند. در يك طرف چهرهها و شخصيتهايي بودند كه با همه وجود اعتقاد به صدور انقلاب و به كار گرفتن امكانات ايران براي براه انداختن انقلاب و نهضت در كشورهاي ديگر اسلامي و منطقه داشتند. اين طيف مخالف جدّی با هر نوع تنشزدايي و ایجاد رابطه با غرب و آمريكا بود و لاجرم، خواهانِ تداوم جنگ بود. در مقابل چپگرایان و راديكالهاي حزب، چهرهها و شخصيتهايي بودند كه نه اصراري بر تداوم دشمني با آمريكا و غرب داشتند و نه اصراري بر صدور انقلاب و بيشتر به دنبال تثبيت انقلاب و نظام در داخل كشور بودند. تقريباً در هر حوزهاي و در هر «چه باید کردی» حزب جمهوري اسلامي داراي چندین و در بهترين حالت، دو طرز فكر و تلقي كاملاً متضاد بود. تعارضات ميان اين جريانها نهايتاً به جايي رسيد كه اتخاذ يك مجموعه سياستهاي منسجم از جانب رهبري حزب را غيرممكن ساخت. سرانجام حزب رأي به اضمحلال خود داد.
سرنوشت مجموعهاي هم كه ما امروزه آنان را به نام «اصولگرايان» مي شناسیم جداي از اين روال نبود. آنان از يك سو با اكبر هاشميرفسنجاني مواجه بودند و از سوي ديگر با اصلاحطلبان. اين دو عامل اصلي خارجي سبب شد تا يك مجموعه ناهمگن صرفاً براي رويارويي با آن دو رقيب گردهم بیایند. مجموعهاي كه ما آن را از اواسط دور دوم رياستجمهوري آقاي خاتمي در ابتدا به نام «رايحه خوش خدمت»، «جریان یا گفتمان سوم تير» و نهايتاً «اصولگرايان» می شناسیم. همچون حزب دموكرات ايران و حزب جمهوري اسلامي که در برگيرنده يك مجموعه ناهمگن بود كه تقريباً در کمتر زمينهاي با يكديگر تفاهم و اتفاق نظر داشتند اما بواسطه رقبای مشترک گرد هم آمده بودند، مجموعه جناح راست هم بواسطه ضرورت رويارويي با اصلاحطلبان و هاشميرفسنجاني زیر بیرق "اصولگرایی" مجتمع شدند. حاجت به گفتن نيست كه با منتفي شدن رقبا در جریان روی دادهای ۲۲ خرداد ۸۸، "اصولگرایان" وارد مرحله «چه بايد كرد؟» شدند. و بهرغم آنكه همچون حزب جمهوري اسلامي در دهه ۱۳۶۰ اصولگرايان نيز همه قدرت را در دست داشتند اما آنان نیز، دچار انشعاب و جدال شدند. اين اختلافات كه مدتها قبل از انتخابات مجلس نهم در اسفندماه سال گذشته بهتدريج از عمق جريان اصولگرايان به سطح آن رسيده بود، در جريان آن انتخابات به طور رسمي و كامل به صورت «جبهه متحد اصولگرايي» و «جبهه پايداري» برابر يكديگر قرار گرفتند. درست همانگونه كه در سال ۱۳۶۶ هم حزب جمهوري اسلامي به صورت دو جريان «روحانيون» و «روحانيت» مبارز در برابر يكديگر قرار گرفتند. اين تجربه اگر باز هم اتفاق بیفتاد، حاصل متفاوتتري نخواهد داشت. ممكن است اصولگرايان اين بار براي رويارويي و از ميدان به در كردنِ احمدينژاد يا جلوگيري از پيروزي اين يا آن كانديدا در انتخابات رياستجمهوري خرداد ۹۲ يك بار ديگر اتّحاد و ائتلاف کنند و در يك طيف جمع شوند. اما قطعاً و بعد از برطرف شدنِ دشمنِ مشترک، عملاً به لايهها و جريانات تشكيلدهنده و ذاتِ اوليه خویش تجزیه خواهند شد.جود اين پديده، نتیجه عدم رشد كافي توسعه سياسي در ایران است. قطعاً اگر همچون جوامع توسعه یافته در ايران هم مقاطعي كه احزاب بتوانند آزادانه فعالیّت داشته باشند تداوم بیشتری پیدا می کرد و دموکراسی در ایران نهادينه می شد، احزاب به گونهاي جدّی و متكي به اقشار و لايههاي اجتماعي مرتبط به آنها می توانستند شكل بگیرند. تجربه تاریخ معاصر ایران نشان داده هر گاه که دموکراسی توانسته نفسی بکشد، احزاب و فعالیتهای حزبی هم سر برآورده اند.اشکال در این بوده که عمر دموکراسی کوتاه بوده.
منبع : مهرنامه
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire