ریشه های اصطلاحات و ضرب المثل ها - گئومات هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم.
بخش یکدر هنگامی که کسی بخواهد تواضع و فروتنی به کار برده و ازدانش و آگاهی و شخصیتِ والای فرد دیگری تجلیل نموده و ارج و مرتبۀ او رابسیار بالاتراز خود نشان بدهد از شعرضرب المثل گونه فوق که سرودۀ مولوی می باشد و او با این بیت شعر عطار را قدوۀ عشاق (پیشوای عشاق) نامیده است، استفاده نموده و می گوید: هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم.
عطاری که باز هم مولانا در وصف مقام او در نزد اهل تصوف می سراید :عطار روح بود و سنایی دو چشم او ما از پی سنایی و عطار می رویم
این عطار کیست که هفت شهر عشق را گردیده در حالیکه شاعر، متفکر و عارفی برجسته با شهرتی بین المللی ، همچون مولانا جلال الدین بلخی خویشتن را درخم کوچه ای در یکی از آن هفت شهرعشقی می بیند که عطار همه را پیشتر گردیده است؟ و آن "هفت شهرعشق" کدامند و در کدامین مکان واقع گردیده اند؟ شيخ فريدالدين ابوحامد محمد بن ابوبکر ابراهیم بن اسحق عطارکدکنی نیشابوری، شاعروعارف برجسته و از بزرگان مشایخ تصوف ایران در قرن ششم و آغاز قرن هفتم می باشد. پژوهشگر گرامی دکتر شفيعي کدکني، هم ولایتی عطار، ميگويد که اطلاع دقيقي از زندگي عطار در دست نيست و زندگي او پراز رمز و ابهام است. به نحوی که نه تولدش را به درستی می دانیم و نه مرگش را! از آنجا که تمامی اطلاعاتِ مربوط به زندگی عطار از کتابِ خسرو نامۀ او کسب شده که خودِ این کتاب به سبب تاریخی و اسنادی ثابت شده که نوشتۀ عطار نیست، لذا در تمامی زمینه های زندگی عطار شبهات بسیاری وجود دارد. تولد عطار را سال 540 هجری قمری و مرگش را در سال 618 قمری ذکر کرده و زادگاه او را کدکن از توابع نیشابور دانسته اند که در حال حاضر از توابع تربت حيدريه به شمار ميرود. او حرفه عطاری را از پدر خویش که در این شغل صاحب اعتبار و شهرتی بوده است، فراگرفته و به پیشه عطاری می پردازد؛ به همین دلیل به عطار شهرت می یابد و دراین هنگام طبابت نیز می کرده است.عطار اما در اثر حادثه ای افسانه گونه دچار یک انقلاب و تحول روحی می گردد. درمورد واقعه ای که موجب این تحول روحی در عطار گردیده، روایات بسیاری ذکر گردیده است؛ که معروفترین آنها چنین است: روزی عطار در دکان (داروخانه) خود مشغول به معامله بود که درویشی به آنجا رسید وچند بار با گفتن جملۀ "چیزی برای خدا بدهید" ازعطار کمک خواست ولی او به درویش چیزی نداد. درویش به او گفت: ای خواجه تو چگونه می خواهی از دنیا بروی؟ عطار گفت: همانگونه که تو از دنیا می روی. درویش گفت: تو مانند من می توانی بمیری؟ عطارگفت: بله! درویش کاسه چوبی خود را زیر سر نهاد و با گفتن کلمه الله از دنیا برفت. عطارچون این را بدید شدیداً متغیر گردیده و از دکان خارج شده و راه زندگی خود را برای همیشه تغییرمی دهد.او پس از رها نمودن کسب و کارعطاری به خدمت شیخ الشیوخ رکن الدین اکاف رفت که در آن زمان عارف معروفی بود و به دست او توبه کرد و به ریاضت و مجاهدت با نفس مشغول شد. عطارچند سال در خدمت این عارف بود. او سپس قسمتی از عمر خود را به رسم صوفیان و سالکان طریقت در سفر گذراند و از مکه تا ماوراءالنهر به مسافرت پرداخت و در این سفرها بسیاری از مشایخ و بزرگان زمان خود را زیارت کرد و در همین سفرها بود که به خدمت مجدالدین بغدادی رسید. گفته شده در هنگامی که شیخ به سن پیری رسیده بود بهاءالدین محمد با پسر خود جلال الدین بلخی (مولوی) که به عراق سفر می کرد در مسیر سفرخود به نیشابور رسید و توانست به زیارت شیخ عطار برود، شیخ نسخه ای از اسرار نامه خود را به جلال الدین که در آن زمان کودکی خردسال بود داد. (!؟) تأليفات و تصنيفات عطار را در نظم و نثر به عدد سوره هاي قرآن 114 دانسته اند (!؟) اما براساس تحقیقات دکتر شفیعی کدکنی از آن تعداد تنها هفت کتاب نوشته خود عطار است و بقيه آثاري که به وي منسوب می باشد ازاو نیست. آن هفت اثر عبارتند از: مختار نامه، مصيبت نامه، الهي نامه، اسرارنامه، ، ديوان غزلیات و قصاید، منطق الطير و تذکرة الاولیا. به عقیده پژوهشگران، شيخ فريدالدين عطار نيشابوري يکي از متفکران بزرگ فلسفۀ اشراق بوده است و غزل معروف زیر را نيز شاهدی بر این ادعا می آورند:مسلمانان من آن گبرم که بتخانه بنا کردم شدم بر بام بتخانه درين عالم ندا کردمصلاي کفر در دادم شما را اي مسلمانان که من آن کهنه بتها را دگر باره جلا کردم از آن مادر که من زادم دگر باره شدم جفتش از آنم گبر مي خوانند که با مادر زنا کردمبه بکري زادم از مادر از آن عيسيم ميخوانند که من اين شير مادر را دگر باره غذا کردماگر"عطار" مسکين را درين گبري بسوزانند گوَه باشيد، اي مردان که من خود را فدا کردمدر بین سه شاعر و صوفی برجسته و هم سنگ ایرانی یعنی عطار، سنایی و مولوی، این تنها عطار بوده این که هیچگاه با هیچ دربار و یا بارگاه حکام و امیران زمان خود رابطه ای نداشته است و به تحقیق هرگز مدح کسی را نگفته است. اما سنایی مقداری از عمرش را به مداحی گذراند و مولوی در هر صورت مورد توجه و حمایت درباریان معاصر خود بوده است.در مورد وفات عطار نیز روایات گوناگونی بیان شده است. بنا بر تحقیقاتی که انجام گرفته بیشتر محققان سال وفات او را 627 هجری قمری (1230 میلادی)، دانسته اند. در مورد چگونگی مرگ او نیز گفته شده که وی در هنگام یورش مغولان به شهر نیشابور توسط یک سرباز مغول کشته شده است که این واقعه را چنین تعریف می کنند: «وقتی که لشکر تاتار (مغول) به نیشابور رسید اهالی نیشابور را قتل عام کردند و ضربت شمشیری توسط یکی از مغولان بر دوش شیخ خورد که شیخ با همان ضربت از دنیا رفت و نقل کرده اند که چون خون از زخمش جاری شد و شیخ بزرگ دانست که مرگش نزدیک است، با خون خود بر دیوار این رباعی را نوشت: در کوی تو رسم سرفرازی این است مستان تو را کمینه بازی این است با این همه رتبه هیچ نتوانم گفت شاید که تو را بنده نوازی این است
به روایتی دیگر، گفته می شود که آن سرباز مغول سر عطار را در حالت ایستاده از تن جدا نموده و در کمال شگفتی تن بی سرعطار هفت قدم به جلو حرکت کرده است که مبین هفت منزل اهل تصوف می باشد که در بخش دوم این مقاله در مورد آن توضیح داده خواهد شد. مولوی با شنیدن این ماوقع آن بیت معروف خود را سروده است که موضوع مورد نظر این مقاله می باشد: هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم.مقبره شیخ عطار در نزدیکی شهر نیشابور قرار دارد و چون این مقبره در دورۀ حکومت تیموریان فرسوده وخراب شده بوده به فرمان امیر علیشیر نوایی، وزیر سلطان حسین بایقرا مرمت و تعمیر شده است.
نمونه ای از نثر عطار از "تذکرة الاولیاء"
حکایتی از ذوالنون مصری «نقل است که جوانی بود و پیوسته بر صوفیان انکار کردی. یک روز شیخ انگشتری خود به وی داد و گفت: "پیش فلان نانوا رو و به یک دینار گرو کن.» انگشتری از شیخ بستد و ببرد. به گرو نستدند. باز خدمت شیخ آمد و گفت: "به یک درم بیش نمی گیرند". شیخ گفت: "پیش فلان جوهری برتا قیمت کند." ببرد. دو هزار دینار قیمت کردند. باز آورد و با شیخ گفت. شیخ گفت: "علم تو با حال صوفیان، چون علم نانواست بدین انگشتری". جوان توبه کرد و از سرآن انکار برخاست.»
من شخصاً این جملۀ بسیارلطیف و زیبای تذکرةالاولیا عطار را عاشقانه دوست می دارم: بایزید بسطامی- « به صحرا شدم عشق باریده بود. زمین تر شده، چنانک پای به برف فرو شود، به عشق فرو می شد.».و شاعری ناشناس با الهام از این جملۀ لطیف و زیبا، ابیات زیر را سروده است که با تمام تلاشی استاد ارجمند دکتر صدرالدین الهی برای شناسایی اش به خرج داد، ، نام وی مشخص نگردید: ..... .....من از آن تبارم که هر لاله اش / چراغی به خورشید بخشیده بودتوبودی زمین بوی لبخند داشت بر آئینه خورشید باریده بودتو آشفته زلفی سپردی به باد / چو باغی که گیسو پریشیده بودتو خورشید را بردی و سالها / دلم بی تو بر هیچ لرزیده بودپر از گریه ام، کاشکی آسمان / دلم را به یک ابر بخشیده بودبجز «نی» که غمنامه مولویست / کسی غربتم را ننالیده بودخرابِ می بایزیدم که گفت / « به صحرا شدم، عشق باریده بود...» (؟)
در خاتمه، نوشته زیر را که روزگاری به مناسبت اندوه ناشی از یک رویداد تلخ سیاسی در اواخر سالی که داشت نفس های واپسین خود را می کشید، به تأثیر از آن جملۀ لطیف از تذکرة اولالیاء و شعر آن شاعر ناشناس نوشته ام را می آورم:
روزی، روزگاری
شب عید بود. برف سنگینی می بارید. افسر نگهبان ستاد بودم، در پادگان باغشمال تبریز. “غروب غریبان مفهومی قدیمی ست، غبار گرفته ترین عواطف را هم بیدار می کند. غم غروب غریبان واگیر دارد”. دیگر بیشتر نمی توانم بخوانم. “دیدار بلوچ” را زمین می گذارم و پیکی می زنم! انگار این برفی که می بارید، اگر چه زمین را فرش می کرد، اما تو گوئی همه اش گلوله غمی عظیم شده، در گلویم گیر کرده و قلبم را زیر فشار خود درهم می فشرد. سفیدی برف با سیاهی آن شب سنگین به هم آمیخته و ذره ذره در آن حل می شد. پیک دیگری می زنم و زیر لبی شعری از ناظم غزالی زمزمه می کنم: احبک، احبک کل من یحبک (ترا من دوست می دارم و هرآنکه را که ترا دوست دارد نیز دوست می دارم)……………. و پیکی دیگر هم. پر از گریه ام، کاشکی آسمان / دلم را به یک ابر بخشیده بود. .
بطری را بر می دارم و از دفتر می زنم بیرون.
دلم گرفته است به ایوان می روم و انگشتانم رابر پوست کشیده شب می کشم تعطیلی ی پادگان، تنهائی، خلوتی و بیکسی ی خود را دارد. و تبریز که بهارش گویا بوی برف می دهد. و شکوفه هایش، دانه های زیبا و رقصان برف در فضا. «به صحرا شدم عشق باریده بود.». پوتینم تا نیمه توی برف تازه بر زمین نشسته فرو می رود. « زمین تر شده، چنانک پای به برف فرو شود، به عشق فرو می شد.». و می روم در تاریکی و برف می بارد. جرعه ای عرق از دهان بطری می خورم. بجز “نی” که غمنامه مولوی ست / کسی غربتم را ننالیده بود.
می نشینم روی پشته ای از برف در کنار خبابانی متروک. پالتویم را به گوشه ای از آن شب تیره می آویزم! به پشت دراز می کشم، بطری را می کارم کنار دستم توی برفها. انگار برفی که به گونه هایم می نشست گرم بود. خاکی نمی یابم که ذره ای می بر آن بیفشانم لاجرم روی برف می ریزم و در گلویم هم.
ببین که غم درون دیده ام / چگونه قطره قطره آب میشود. من امشب دلم چقدر گرفته است. راستی! من ازکجا میآیم / که اینچنین به بوی شب آغشته ام؟
دهانم طعم شوری می گیرد که از بارش برف نیست. باز با جرعه ای تازه اش می کنم. امشب چرا برف بوی عطر تند شکوفه های کُنار را می دهد؟ شب و تنهائی هنوز روی سینه ام سنگینی می کند.
خراب می بایزیدم که گفت: / “به صحرا شدم عشق باریده بود”.
غلتی می زنم در آغوش برف که دیگر سرد نیست.
وَالْعَصْرِ* إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِي خُسْرٍ* (قسم به عصر. که انسان همه در خسارت و زیان است) پس چه باک که من زیانکارم. سَلَامٌ هِيَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ * (درود براین شب، که رحمت است وسلامت و تهنیت تا سپیده دم)
اینجاست که می خواهم برخیزم. که نمی توانم. سایه ای از دور، تاریکی و ریزش دانه های برف را می شکافد و پیش می آید. می شود برق قبه های روی شانه هایش و آتش سیگارش را دید. انگار که نه من افسر نگهبانم و نه او که می آید افسر ارشد کشیک. روبرویم می ایستد و نگاهم می کند. ترس از مسئولیت هم گوئی سرد شده و یخ زده بود. حسی از آن در خود نداشتم. سرهنگ آنتونی کوئین بود. اسمی که ما به خاطر شباهتش به آن هنرپیشه معروف، به او داده بودیم. جرعه ای از دهان بطری می خورم و آنرا باز می کارم توی برف کنار دستم.
می نشیند کنار من، آنطرف بطری. فضا بوی تریاکِ تازه کشیده شده می گیرد. خاکستر سیگارش را می تکاند توی بطری و خطاب به من می گوید: نوش! جرعه ای هم او سر می کشد. درازمی شود روی برف ها و سیگاری دیگر آتش می زند.و زمزمه ای می کند به ترکی که نمی فهمم چه می گوید اما هر چه بود، پراز احساس بود و عشق هم، بی گمان. و من نیز زمزمه کردم:نماز شام غریبان چو گریه آغازم / به مویههای غریبانه قصه پردازمبه یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار / که از جهان ره و رسم سفر براندازم عجیب نبود اما، او هم طعم شوری دویده در دهانش را با جرعه ای شست. و من هم، دوباره.
گفته بودم که، غم غروبِ غریبان واگیر دارد. گئوماتاول فروردین 1350
[تاريخ مطلب:
بخش یکدر هنگامی که کسی بخواهد تواضع و فروتنی به کار برده و ازدانش و آگاهی و شخصیتِ والای فرد دیگری تجلیل نموده و ارج و مرتبۀ او رابسیار بالاتراز خود نشان بدهد از شعرضرب المثل گونه فوق که سرودۀ مولوی می باشد و او با این بیت شعر عطار را قدوۀ عشاق (پیشوای عشاق) نامیده است، استفاده نموده و می گوید: هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم.
عطاری که باز هم مولانا در وصف مقام او در نزد اهل تصوف می سراید :عطار روح بود و سنایی دو چشم او ما از پی سنایی و عطار می رویم
این عطار کیست که هفت شهر عشق را گردیده در حالیکه شاعر، متفکر و عارفی برجسته با شهرتی بین المللی ، همچون مولانا جلال الدین بلخی خویشتن را درخم کوچه ای در یکی از آن هفت شهرعشقی می بیند که عطار همه را پیشتر گردیده است؟ و آن "هفت شهرعشق" کدامند و در کدامین مکان واقع گردیده اند؟ شيخ فريدالدين ابوحامد محمد بن ابوبکر ابراهیم بن اسحق عطارکدکنی نیشابوری، شاعروعارف برجسته و از بزرگان مشایخ تصوف ایران در قرن ششم و آغاز قرن هفتم می باشد. پژوهشگر گرامی دکتر شفيعي کدکني، هم ولایتی عطار، ميگويد که اطلاع دقيقي از زندگي عطار در دست نيست و زندگي او پراز رمز و ابهام است. به نحوی که نه تولدش را به درستی می دانیم و نه مرگش را! از آنجا که تمامی اطلاعاتِ مربوط به زندگی عطار از کتابِ خسرو نامۀ او کسب شده که خودِ این کتاب به سبب تاریخی و اسنادی ثابت شده که نوشتۀ عطار نیست، لذا در تمامی زمینه های زندگی عطار شبهات بسیاری وجود دارد. تولد عطار را سال 540 هجری قمری و مرگش را در سال 618 قمری ذکر کرده و زادگاه او را کدکن از توابع نیشابور دانسته اند که در حال حاضر از توابع تربت حيدريه به شمار ميرود. او حرفه عطاری را از پدر خویش که در این شغل صاحب اعتبار و شهرتی بوده است، فراگرفته و به پیشه عطاری می پردازد؛ به همین دلیل به عطار شهرت می یابد و دراین هنگام طبابت نیز می کرده است.عطار اما در اثر حادثه ای افسانه گونه دچار یک انقلاب و تحول روحی می گردد. درمورد واقعه ای که موجب این تحول روحی در عطار گردیده، روایات بسیاری ذکر گردیده است؛ که معروفترین آنها چنین است: روزی عطار در دکان (داروخانه) خود مشغول به معامله بود که درویشی به آنجا رسید وچند بار با گفتن جملۀ "چیزی برای خدا بدهید" ازعطار کمک خواست ولی او به درویش چیزی نداد. درویش به او گفت: ای خواجه تو چگونه می خواهی از دنیا بروی؟ عطار گفت: همانگونه که تو از دنیا می روی. درویش گفت: تو مانند من می توانی بمیری؟ عطارگفت: بله! درویش کاسه چوبی خود را زیر سر نهاد و با گفتن کلمه الله از دنیا برفت. عطارچون این را بدید شدیداً متغیر گردیده و از دکان خارج شده و راه زندگی خود را برای همیشه تغییرمی دهد.او پس از رها نمودن کسب و کارعطاری به خدمت شیخ الشیوخ رکن الدین اکاف رفت که در آن زمان عارف معروفی بود و به دست او توبه کرد و به ریاضت و مجاهدت با نفس مشغول شد. عطارچند سال در خدمت این عارف بود. او سپس قسمتی از عمر خود را به رسم صوفیان و سالکان طریقت در سفر گذراند و از مکه تا ماوراءالنهر به مسافرت پرداخت و در این سفرها بسیاری از مشایخ و بزرگان زمان خود را زیارت کرد و در همین سفرها بود که به خدمت مجدالدین بغدادی رسید. گفته شده در هنگامی که شیخ به سن پیری رسیده بود بهاءالدین محمد با پسر خود جلال الدین بلخی (مولوی) که به عراق سفر می کرد در مسیر سفرخود به نیشابور رسید و توانست به زیارت شیخ عطار برود، شیخ نسخه ای از اسرار نامه خود را به جلال الدین که در آن زمان کودکی خردسال بود داد. (!؟) تأليفات و تصنيفات عطار را در نظم و نثر به عدد سوره هاي قرآن 114 دانسته اند (!؟) اما براساس تحقیقات دکتر شفیعی کدکنی از آن تعداد تنها هفت کتاب نوشته خود عطار است و بقيه آثاري که به وي منسوب می باشد ازاو نیست. آن هفت اثر عبارتند از: مختار نامه، مصيبت نامه، الهي نامه، اسرارنامه، ، ديوان غزلیات و قصاید، منطق الطير و تذکرة الاولیا. به عقیده پژوهشگران، شيخ فريدالدين عطار نيشابوري يکي از متفکران بزرگ فلسفۀ اشراق بوده است و غزل معروف زیر را نيز شاهدی بر این ادعا می آورند:مسلمانان من آن گبرم که بتخانه بنا کردم شدم بر بام بتخانه درين عالم ندا کردمصلاي کفر در دادم شما را اي مسلمانان که من آن کهنه بتها را دگر باره جلا کردم از آن مادر که من زادم دگر باره شدم جفتش از آنم گبر مي خوانند که با مادر زنا کردمبه بکري زادم از مادر از آن عيسيم ميخوانند که من اين شير مادر را دگر باره غذا کردماگر"عطار" مسکين را درين گبري بسوزانند گوَه باشيد، اي مردان که من خود را فدا کردمدر بین سه شاعر و صوفی برجسته و هم سنگ ایرانی یعنی عطار، سنایی و مولوی، این تنها عطار بوده این که هیچگاه با هیچ دربار و یا بارگاه حکام و امیران زمان خود رابطه ای نداشته است و به تحقیق هرگز مدح کسی را نگفته است. اما سنایی مقداری از عمرش را به مداحی گذراند و مولوی در هر صورت مورد توجه و حمایت درباریان معاصر خود بوده است.در مورد وفات عطار نیز روایات گوناگونی بیان شده است. بنا بر تحقیقاتی که انجام گرفته بیشتر محققان سال وفات او را 627 هجری قمری (1230 میلادی)، دانسته اند. در مورد چگونگی مرگ او نیز گفته شده که وی در هنگام یورش مغولان به شهر نیشابور توسط یک سرباز مغول کشته شده است که این واقعه را چنین تعریف می کنند: «وقتی که لشکر تاتار (مغول) به نیشابور رسید اهالی نیشابور را قتل عام کردند و ضربت شمشیری توسط یکی از مغولان بر دوش شیخ خورد که شیخ با همان ضربت از دنیا رفت و نقل کرده اند که چون خون از زخمش جاری شد و شیخ بزرگ دانست که مرگش نزدیک است، با خون خود بر دیوار این رباعی را نوشت: در کوی تو رسم سرفرازی این است مستان تو را کمینه بازی این است با این همه رتبه هیچ نتوانم گفت شاید که تو را بنده نوازی این است
به روایتی دیگر، گفته می شود که آن سرباز مغول سر عطار را در حالت ایستاده از تن جدا نموده و در کمال شگفتی تن بی سرعطار هفت قدم به جلو حرکت کرده است که مبین هفت منزل اهل تصوف می باشد که در بخش دوم این مقاله در مورد آن توضیح داده خواهد شد. مولوی با شنیدن این ماوقع آن بیت معروف خود را سروده است که موضوع مورد نظر این مقاله می باشد: هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم.مقبره شیخ عطار در نزدیکی شهر نیشابور قرار دارد و چون این مقبره در دورۀ حکومت تیموریان فرسوده وخراب شده بوده به فرمان امیر علیشیر نوایی، وزیر سلطان حسین بایقرا مرمت و تعمیر شده است.
نمونه ای از نثر عطار از "تذکرة الاولیاء"
حکایتی از ذوالنون مصری «نقل است که جوانی بود و پیوسته بر صوفیان انکار کردی. یک روز شیخ انگشتری خود به وی داد و گفت: "پیش فلان نانوا رو و به یک دینار گرو کن.» انگشتری از شیخ بستد و ببرد. به گرو نستدند. باز خدمت شیخ آمد و گفت: "به یک درم بیش نمی گیرند". شیخ گفت: "پیش فلان جوهری برتا قیمت کند." ببرد. دو هزار دینار قیمت کردند. باز آورد و با شیخ گفت. شیخ گفت: "علم تو با حال صوفیان، چون علم نانواست بدین انگشتری". جوان توبه کرد و از سرآن انکار برخاست.»
من شخصاً این جملۀ بسیارلطیف و زیبای تذکرةالاولیا عطار را عاشقانه دوست می دارم: بایزید بسطامی- « به صحرا شدم عشق باریده بود. زمین تر شده، چنانک پای به برف فرو شود، به عشق فرو می شد.».و شاعری ناشناس با الهام از این جملۀ لطیف و زیبا، ابیات زیر را سروده است که با تمام تلاشی استاد ارجمند دکتر صدرالدین الهی برای شناسایی اش به خرج داد، ، نام وی مشخص نگردید: ..... .....من از آن تبارم که هر لاله اش / چراغی به خورشید بخشیده بودتوبودی زمین بوی لبخند داشت بر آئینه خورشید باریده بودتو آشفته زلفی سپردی به باد / چو باغی که گیسو پریشیده بودتو خورشید را بردی و سالها / دلم بی تو بر هیچ لرزیده بودپر از گریه ام، کاشکی آسمان / دلم را به یک ابر بخشیده بودبجز «نی» که غمنامه مولویست / کسی غربتم را ننالیده بودخرابِ می بایزیدم که گفت / « به صحرا شدم، عشق باریده بود...» (؟)
در خاتمه، نوشته زیر را که روزگاری به مناسبت اندوه ناشی از یک رویداد تلخ سیاسی در اواخر سالی که داشت نفس های واپسین خود را می کشید، به تأثیر از آن جملۀ لطیف از تذکرة اولالیاء و شعر آن شاعر ناشناس نوشته ام را می آورم:
روزی، روزگاری
شب عید بود. برف سنگینی می بارید. افسر نگهبان ستاد بودم، در پادگان باغشمال تبریز. “غروب غریبان مفهومی قدیمی ست، غبار گرفته ترین عواطف را هم بیدار می کند. غم غروب غریبان واگیر دارد”. دیگر بیشتر نمی توانم بخوانم. “دیدار بلوچ” را زمین می گذارم و پیکی می زنم! انگار این برفی که می بارید، اگر چه زمین را فرش می کرد، اما تو گوئی همه اش گلوله غمی عظیم شده، در گلویم گیر کرده و قلبم را زیر فشار خود درهم می فشرد. سفیدی برف با سیاهی آن شب سنگین به هم آمیخته و ذره ذره در آن حل می شد. پیک دیگری می زنم و زیر لبی شعری از ناظم غزالی زمزمه می کنم: احبک، احبک کل من یحبک (ترا من دوست می دارم و هرآنکه را که ترا دوست دارد نیز دوست می دارم)……………. و پیکی دیگر هم. پر از گریه ام، کاشکی آسمان / دلم را به یک ابر بخشیده بود. .
بطری را بر می دارم و از دفتر می زنم بیرون.
دلم گرفته است به ایوان می روم و انگشتانم رابر پوست کشیده شب می کشم تعطیلی ی پادگان، تنهائی، خلوتی و بیکسی ی خود را دارد. و تبریز که بهارش گویا بوی برف می دهد. و شکوفه هایش، دانه های زیبا و رقصان برف در فضا. «به صحرا شدم عشق باریده بود.». پوتینم تا نیمه توی برف تازه بر زمین نشسته فرو می رود. « زمین تر شده، چنانک پای به برف فرو شود، به عشق فرو می شد.». و می روم در تاریکی و برف می بارد. جرعه ای عرق از دهان بطری می خورم. بجز “نی” که غمنامه مولوی ست / کسی غربتم را ننالیده بود.
می نشینم روی پشته ای از برف در کنار خبابانی متروک. پالتویم را به گوشه ای از آن شب تیره می آویزم! به پشت دراز می کشم، بطری را می کارم کنار دستم توی برفها. انگار برفی که به گونه هایم می نشست گرم بود. خاکی نمی یابم که ذره ای می بر آن بیفشانم لاجرم روی برف می ریزم و در گلویم هم.
ببین که غم درون دیده ام / چگونه قطره قطره آب میشود. من امشب دلم چقدر گرفته است. راستی! من ازکجا میآیم / که اینچنین به بوی شب آغشته ام؟
دهانم طعم شوری می گیرد که از بارش برف نیست. باز با جرعه ای تازه اش می کنم. امشب چرا برف بوی عطر تند شکوفه های کُنار را می دهد؟ شب و تنهائی هنوز روی سینه ام سنگینی می کند.
خراب می بایزیدم که گفت: / “به صحرا شدم عشق باریده بود”.
غلتی می زنم در آغوش برف که دیگر سرد نیست.
وَالْعَصْرِ* إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِي خُسْرٍ* (قسم به عصر. که انسان همه در خسارت و زیان است) پس چه باک که من زیانکارم. سَلَامٌ هِيَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ * (درود براین شب، که رحمت است وسلامت و تهنیت تا سپیده دم)
اینجاست که می خواهم برخیزم. که نمی توانم. سایه ای از دور، تاریکی و ریزش دانه های برف را می شکافد و پیش می آید. می شود برق قبه های روی شانه هایش و آتش سیگارش را دید. انگار که نه من افسر نگهبانم و نه او که می آید افسر ارشد کشیک. روبرویم می ایستد و نگاهم می کند. ترس از مسئولیت هم گوئی سرد شده و یخ زده بود. حسی از آن در خود نداشتم. سرهنگ آنتونی کوئین بود. اسمی که ما به خاطر شباهتش به آن هنرپیشه معروف، به او داده بودیم. جرعه ای از دهان بطری می خورم و آنرا باز می کارم توی برف کنار دستم.
می نشیند کنار من، آنطرف بطری. فضا بوی تریاکِ تازه کشیده شده می گیرد. خاکستر سیگارش را می تکاند توی بطری و خطاب به من می گوید: نوش! جرعه ای هم او سر می کشد. درازمی شود روی برف ها و سیگاری دیگر آتش می زند.و زمزمه ای می کند به ترکی که نمی فهمم چه می گوید اما هر چه بود، پراز احساس بود و عشق هم، بی گمان. و من نیز زمزمه کردم:نماز شام غریبان چو گریه آغازم / به مویههای غریبانه قصه پردازمبه یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار / که از جهان ره و رسم سفر براندازم عجیب نبود اما، او هم طعم شوری دویده در دهانش را با جرعه ای شست. و من هم، دوباره.
گفته بودم که، غم غروبِ غریبان واگیر دارد. گئوماتاول فروردین 1350
[تاريخ مطلب:
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire