ضريحی طلائی برای تباهی ملت، ابوالفضل محققی
پيکر نحيف اين ملت آنقدر زير بار مشت و لگد، چوب و دکنگ
رسانه و خطابه و تطميع قرار گرفته که ديگر حسی بر او نمانده است. حسی نسبت به آنچه
که در پيرامونش می گذرد. جامعه بیتفاوت گرفتار در دست ارازل و اوباش و لاتهای
چالهميدان، امامش با آن تبختر فرعونی باد در غبغب و شال نخنمای کمدیدرام بر گردن
بر حال روز کودکان غزه دل می سوزاند و پرپر شدن زيباترين غنچههای وطن را نمی بيند
و حتی سوال از وزير آموزش و پرورش را نيز بر نمی تابد
ضريحی طلائی در خيابانها گردانده می شود؛ ساخته شده از طلائی ناب، ضريحی مشبک
همانند يک قفس آهنی، چونان ذهن هزاران هزار مردمی که بر آن دست می کشند. شور می
گيرند، بوسه می زنند، گريه می کنند و حاجب می طلبند. گريه بر مرده ريگ هزارساله
کسانی که روزگاری او را و سرزميناش را لگدکوب اسبان خود کردند. خاکش را به توبره
کشيدند، مادران و خواهرانش را همراه کودکان برای بردگی در بازارهای مکه و حجاز
فروختند و تحقيرش کردند. کسی بر آن تحقير، بر آن کودکان وحشتزده در بازارهای
بردهفروشی گريه نمی کند. بر زنجيرهای گردنشان، بر مچهای آماسکرده از دستبندهای
آهنی و چشمان مضطربشان، بر غربت غريبانه آنها در سرزمينی وحشی!
نه، نه زياد دور نرويم؛ آنها حتی بر درد و وحشت دهها کودک سوخته در مدرسهای، در
يک روستای کوچک، در منطقهای محروم، در چند قدمی خود نيز گريه نمی کنند. کودکانی که
چند روز قبل دنيائی از شور و نشاط کودکی بودند و ساعتی بعد در مقابل يک ملت در ميان
شعلههای آتش، شعلههای برآمده از بیتوجهی و بیمسئوليتی حکومتيان سوختند. افسوس و
صد افسوس که روح ملی آشفته نشد و يک هزارم از ناله و فغانی که برای رقيه و سکينه
کردند، شامل حال اين کودکان نگرديد! صدها کودک اين سرزمين در چاردهای نازک در ميان
برف و سرما، در ميان تب و لرز می سوزند، اما اعضاء پيکر چامعه از اين درد بیقرار
نيست. (بنی آدم اعضای يک پيکرند). بلندگوهای هئيتهای عزاداری، هيئتهای لایلای
گويان علیاصغر تا صبح نعره می کشند. بر سر می کوبند، اما نيمنگاهی برآنچچه که در
اين سوز و سرما بر چادرنشينان زلزلهزده ورزقان می رود، نمی افکنند. و اگر کسانی
نيز پای پيش بگذارند، پايشان قلم می شود.
و اين فاجعهای سنگينتر و دردآورتر از خود امر فيزيکی سوختن است. چرا که حس
همدردی عميق اجتماعی در ميانه نيست. قلب جامعه سنگ گرديد، يخ بسته است. الخصوص آن
بخش از جامعه که خود قربانی اصلی است و آسيبپذيرترين بخش اجتماعی. از تمدن بزرگ
سخن می گوئيم، اما نشانی از تمدن در ميانه نيست. عقبماندگی تاريخی، باورهای مذهبی،
صدها سال ارعاب، تحميق، خرافه و خرافهپرستی همراه خود گردی از نديدن، نشنيدن، فکر
نکردن و سخن نگفتن بر ذهنيت بخش وسيعی از ملت عظيمالشأن نشانده است، که قادر نيست
درد، رنج و اندوه اين مادران و پدران کودک از کفداده را ببيند. رنج مادران جنگ!
مادران، پدران و کودکان داغدار قتلهای زنجيرهای، اعدامهای دستهجمعی زندانيان
را!
قادر به ديدن و شنيدن آه مظلومانه مادر به سوگ نشسته، تنها، بیکس و بیياور
ستار بهشتی نيستيم. زنی که بر دروازه وطن ايستاده و مويه می کند، با آن عينک
ذرهبينی بزرگ که غم يک ملت، يک تاريخ را دارد دستهای چروکيده از فشار فقر، رنج،
کار و درد، درد، درد! افسوس که ديرگاهی است ملت ما را چشم بينای ديدن اين دستهای
پينهبسته و رنجديده نيست. ديگر در اين باغ غرابی نيز ناله نمی کند و آه مادران
برگی بر سپيدار نمی لرزاند! سپيداران خشکيده و دروازههای وطن ويران گشتهاند و
سواران بميدان در نمی آيند. سواران را چه شد؟
به مرگ قاسم اشک می ريزند، اما مرگ زيباترين فرزندان اين آب و خاک را در
زندانها، شکنجهگاهها، در زير مشت و لگد چماقداران وحشی جمهوری اسلامی نمی بينند!
نمی بينيم که چگونه جوانانمان جوانی نکرده پير می شوند، بجرم خواستن يک زندگی
شرافتمندانه، با اندکی آزادی و استقلال فکری، در زندانها شکنجه می شوند. فرياد می
زنند، ياری می طلبند، اما کسی را توان ياری نيست، " ياران را چه شد؟ " غريبانه و
مظلومانه جان ميدهند. سرزمين عجيبی است! اين سرزمين. جوان برومند يک مادر پير را در
مقابل چشمان ملتمسانه او از خانه بيرون می کشند و به فاصله چند روز می کشند و
وقيحانه پيغام می دهند که برويد برايش قبر خريداری کنيد!
آيا خشنتر و حيوانیتر از اين حکومت سراغ داريد؟ و بیاحساستر از ملت ما که
اجازه ميدهد چنين بستر درآلودی در مقابل چشمانش گشوده شود؟ داد نکشيد! شور واويلای
لحظهای را بالا نکيند! که ملت را بیاحساس خواندم. و به گوشه قبای احساسات ملی
برخورد کردم. اما اين چنينيم. وقتی که صبحهنگام دست کودک خردسال خود را می گيريم و
به تماشای اعدام محکومان به ناحق حکومت می رويم و ناظر آخرين دست و پا زدنهای آنان
می شويم، اين اوج خشونت و بیاحساسی است. زمانی که زنی سنگسار می شود و ما در وجود
او کشته نمی شويم، شريک جرم هستيم. زمانی که قامت مردان را در زندانها می شکنند و
به اعتراف کار نکرده مجبورش می سازند و در برابر دوربينها قرار ميدهند، ما مقصريم.
مقصر در مقابل هزاران زندانی که در زندانها می پوسند، درد می کشند! در مقابل زنی که
برای حداقل خواسته خود هفتهها اعتصاب غذا می کند و جان بر سر آن می نهد. آری، اين
احساس ملی است.
در کدام تاريخ خواندهايد که جنايتکاران هيستريک يک حکومت روزها و روزها در
تعقيب يک شاعر آزادیخواه و مبارز باشند و درست در شب عروسی او با لباس دامادیاش
او را دستگير کنند و به فاصلهای اندک يک بيمار روانی بنام لاجوردی او را تيرباران
نمايد و کسی لب از لب نگشايد و پيکر جامعه از درد برخود نپيچد ..." با کشورم چه
رفته است "
با کشورم چه رفته است که از دختران نوجواناش در زندانها بکارت بر می گيرند و
تيربارانشان می کنند و جامه خونين آنها را بر در خانههايشان می فرستند. براستی بر
ما چه رفته است. سالها پيش آنزمان که از خمينی دفاع می کرديم، يکی از بستگان دورمان
جهانسوز دارائی که خود در جوانی سالها مبارزه کرده بود، به من نهيب زد:" پسرم، از
کی و از چه دفاع می کنيد؟ هفته قبل جنازه پسرم خسرو دارائی را در رشت به من و مادرش
دادند و گفتند بايد شبانه خودتان در باغی که آنها نشان دادند، دفن کنيد. من گور
کندم، شهين خانم بر جنازه خسرو تا سحرگاهان گريست؛ گريست و فرزندمان را با دستهای
خودمان در گور نهاديم. در کجای دنيا چنين شقاوتی را ميتوان شاهد بود؟ صد رحمت به
رژيم شاه که من زندانی او بودم." اکنون سالها از آن روز می گذرد و هنوز پردههای
اشک او با آن چهره مردانه و چشمان درشت در مقابلم جان می گيرند و شرمندهام می
کنند. شرمنده از خود، شرمنده از پدران و ماردان، لعنت ابدی بر شما باد!
برای زينب بر سر می زنيم، فغان می کنيم، اما بر مادری که بدست خود فرزند در گور
می نهد، مويه سر نمی دهيم! عميق اين چاه تاريک خرافه و جهل و تزوير و ريا تا کجاست؟
چاهی که سر پر شدن ندارد و متوليان آن سالهاست از برکتش چوب حراج بر جان و مال اين
ملت زدهاند. نسق می کشند، نه خمس و زکات بل کشور تاراج می کنند.
" فاتح شدم و خود را به ثبت رساندم زنده باد شناسنامه شماره فلان و ... صادره از
... " – فروغ –
ملت غيور، باد در غبغب انداخته و راضی از محکمه برگشته. ميدانم تاختن بر ملت بر
باورهای سلب سخت است و گناه. اما نه بر ملت که بر خود می تازم، که فردی از آحاد اين
ملتام و امروز در آستانه شصت سالگی پشيمان از آنچه بنام انقلاب کردم و هيزمی به
تنور آتش افروزی اين حکومت جبار افزودم. دفاع از کسانی که برای کشتن چراغ آمده
بودند برای سر بريدن پرندههای عاشق. کسانی که سنگ بستند و سگ گشودند. گرم روی
آزادگان در بند کردند و روسپی نامردمان را برکار نهادند. فصلها را زمستان کردند.
گرد مُرده روی شهر پاشيدند. مردمانش را سر در گريبان روزمرگی و بیتفاوتی کردند،
بگونهای که هر کس رخت خود می کشد از آب. " سلامات را نمی خواهند پاسخ گفت، سرها
در گريبان است، اگر دست محبت سوی کس يازی به اکراه آورد، دست از بغل بيرون/ که سرما
سخت سوزان است!" – اخوان –
بیتفاوت از کنار هزاران جوان معتاد می گذريم. از مقابل کودکانی که در جيبشان
کراک و شيشه می گردانند. از مقابل دختران جوان که در زير چراغ ايستادهاند. " در دل
نيمهشبان ايستاده است زنی زير چراغ، سايهاش پهن شده بر لب جوی، گوئيا نقش زمين
گيری اوست." – رسول مقصودی
بيکاران جوان که در مرزهای فقر، بيکاری، بیخانمانی و گناه سرگردانند. در مرز
گناهکردن و نکردن، در مرز تابآوردن و نياوردن در سرزمينی که سرتاسر آنرا فساد و
تباهی گرفته است! و دروغ، ريا. زورگوئی و حقکشی، دزدی و جنايت به امری روزانه مبدل
گرديده است! براستی دوام آوردن در چنين سرزمينی که خدا در قامت حکومت و حکومت در
قامت دزد و زندانبان ظاهر می شود، بسيار مشکل است! جائی که هر دروغی از زبان خدا
بيان می شود. رهبران به دروغ برگزيده می گردند و همانا نزديکترين افراد به
نمايندگان خدا جاهلترين، عقبماندهترين و کثيفترين دودوزه بازانند." چه ميتوان
کرد؟ هم از اين روست که ميليونها جوان تحصيلکرده و مستعدترين مغزهای اين سرزمين
ترک يار و ديار می کنند. خانه و کاشانه، پدر و مادر می گذارند و آواره سرزمينهای
ديگر می شوند. با هزاران خطر، با هزاران آرزو به سرزمين کافران! که توانائی آنها را
قدر می نهد و فضائی برای عرضاندامشان فراهم می آورد. اما چه باک که هجرت اين
سرمايههای ملی درد و اندوهی بر نمی انگيزد. چرا که هجرت از مکه تا کربلا سنگينتر
است! نه رهبر، نه دستگاه مقننه، نه قضا و نه اجرا از رفتن چنين سرمايههائی خم به
ابرو نمی آورند. چرا که در مزرعه خشکشده حضور دانههای سبز و بلند قامت را جائی
نيست و بايد يا بشکنند و يا بگريزند. مهم غمزه ابروی رهبر است و آنچه خسرو خوبان
پسندد و قامت بلند رهبر. هالهای مقدس و ترسآور بر دور عقائد دينی کشيدهاند. به
دور مقبرههای مقدس که نمی دانم تقدسشان را از کجا گرفتهاند؟ بتهای ساخته و
پرداخته شاهان صفوی، شاهان قاجار و سلاطين جديد. ساخته چماقبدستان تبرائيان که
چشم از کاسه نوکران بيرون می کشيدند و آدمخواران شاهعباس که مخالفان را زنده زنده
می دريدند! هنوز در شهر من زنجان محلهای هست بنام سبزی چلر که دهها هزار طرفداران
بابيه را تنها بجرم عقيده قطعه قطعه کردند و شمع آجين، کاری که تا امروز نيز ادامه
دارد. و نهايت چنين شد که ترس و واهمه، پنهانکاری، تقيهکردن، دوروئی، نان به نرخ
روز خوردن و همرنگ هر جماعتی شدن، طی سالها و سالها به عادتی مذموم و انعکاس
شرطیشده مبدل گرديد. اکثريتی ساخت در قامتی کوتاه، نامتوازن، ترسخورده، متفرعن و
تنداده به سرنوشت و عبوديت؛ از عبوديت سلاطين تا ملايان. " دستها را که آفرين
کارند، به رقاب سجود بسته مدام. "
در زمانهائی نه چندان دور، در مراسم عزاداری عاشورا، کسانی بودند، بيچارهگانی که آنها را چندين روز و چندين شب مشتمال می دادند با ضربات سيلی، ترکه، بدنشان را بیحس می کردند و سرانجام روز عاشورا، بر گاریشان می نشاندند و به دستههای عزاداری می آوردند. و مردم عامی به اين شيفتهگان حسينی نزديک می شدند، سنجاقی، سوزنی، حتی قفلی بر پوست بیحسشده آنها آويزان می کردند و حاجت می طلبيدند. بيچارگانی که عمدتاً بعداز عاشورا بدنهايشان چرک می کرد و گاه به همين چرک و گنداب می مردند. امروز اين امر در سايه حکومت جمهوری اسلامی به امری همگانی بدل شده است. پيکر نحيف اين ملت آنقدر زير بار مشت و لگد، چوب و دکنگ رسانه و خطابه و تطميع قرار گرفته که ديگر حسی بر او نمانده است. حسی نسبت به آنچه که در پيرامونش می گذرد. جامعه بیتفاوت گرفتار در دست ارازل و اوباش و لاتهای چالهميدان، امامش با آن تبختر فرعونی باد در غبغب و شال نخنمای کمدیدرام بر گردن بر حال روز کودکان غزه دل می سوزاند و پرپر شدن زيباترين غنچههای وطن را نمی بيند و حتی سوال از وزير آموزش و پرورش را نيز بر نمی تابد.
در زمانهائی نه چندان دور، در مراسم عزاداری عاشورا، کسانی بودند، بيچارهگانی که آنها را چندين روز و چندين شب مشتمال می دادند با ضربات سيلی، ترکه، بدنشان را بیحس می کردند و سرانجام روز عاشورا، بر گاریشان می نشاندند و به دستههای عزاداری می آوردند. و مردم عامی به اين شيفتهگان حسينی نزديک می شدند، سنجاقی، سوزنی، حتی قفلی بر پوست بیحسشده آنها آويزان می کردند و حاجت می طلبيدند. بيچارگانی که عمدتاً بعداز عاشورا بدنهايشان چرک می کرد و گاه به همين چرک و گنداب می مردند. امروز اين امر در سايه حکومت جمهوری اسلامی به امری همگانی بدل شده است. پيکر نحيف اين ملت آنقدر زير بار مشت و لگد، چوب و دکنگ رسانه و خطابه و تطميع قرار گرفته که ديگر حسی بر او نمانده است. حسی نسبت به آنچه که در پيرامونش می گذرد. جامعه بیتفاوت گرفتار در دست ارازل و اوباش و لاتهای چالهميدان، امامش با آن تبختر فرعونی باد در غبغب و شال نخنمای کمدیدرام بر گردن بر حال روز کودکان غزه دل می سوزاند و پرپر شدن زيباترين غنچههای وطن را نمی بيند و حتی سوال از وزير آموزش و پرورش را نيز بر نمی تابد.
براستی با کشورم چه رفته است؟ ما در کجای جهان ايستادهايم؟
ابوالفضل محققی
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire