dimanche 25 septembre 2011

با فرهنگ ترین ملت دنیا

برای توصيف با فرهنگ ترين ملت جهان نياز به کلمات زيادی نيست. من همين الان با چند جمله به شما ثابت می کنم که ما با فرهنگ ترين ملت جهان هستيم:
۱- موقع تماشای فوتبال، اگر بازی را ببازيم، رکيک ترين فحش ها را نثار بازيکن و مربی خودی، و اگر ببريم، نثار بازيکن و مربی و تماشاگر غيرخودی می کنيم.
۲- موقع تصادف رانندگی ضمن حواله کردن انواع و اقسام فحش های خواهر و مادر، دست مان به هرنوع وسيله و ابزاری برای هجوم يا دفاع می رود. مثلا قفل فرمان، وسيله ای دو منظوره است که هم برای جلوگيری از دزدی و هم برای کوبيدن تو سر راننده ی خطاکار به کار می رود. کسانی که بيشتر در خيابان ها تردد می کنند برای دعوا مرافعه های احتمالی وسايل خاص، مانند قمه، چاقوی ضامن دار، خنجر و غيره در اتومبيل می گذارند تا فرهنگ درخشان ما بهتر متبلور شود.
۳- با لذت و شوق بسيار به تماشای فيلم های عروسی، جشن تولد، ميهمانی و پارتی نه متعلق به خودمان، که متعلق به ديگران می نشينيم.
۴- اگر فيلم رابطه جنسی دختر و پسری از کامپيوترشان دزديده شود و به دست من و شما برسد، آن را با حظ وافر تماشا می کنيم، و بعد از تماشا، کپی آن را به دوستان مان می دهيم تا آن ها نيز تماشا کنند و از ديدن چنين فيلمی بی بهره نمانند.
۵- در امور سياسی، رهبران، زنان، مردان، جوانان را جلو می فرستيم و اگر گير افتادند، دست در جيب، سوت می زنيم و به اين ور و آن ور آسمان نگاه می کنيم. به موسوی می گوييم، تا آخرين قطره خون ات با ما باش؛ به کروبی می گوييم مبادا سنگر را خالی کنی؛ به حکومت می گوييم، اين ها را اگر بگيری، قيامت بر پا می کنيم. آن ها می مانند و سنگر را نگه می دارند، حکومت آن ها را می گيرد، ما هم به زندگی عادی مان ادامه می دهيم و از قيامت-ميامت خبری نيست.
۶- ادعای مسلمانی مان، چی‌چيزِ آسمان را پاره کرده است، ولی در دروغ‌گويی، غيبت، دو به هم زنی، کلاشی، و تمام چيزهايی که دين و مذهب، ما را از آن ها نهی کرده است، گوی سبقت را از ديگران می رباييم.
۷- و اين آخری که ديگر ما را خدای فرهنگ در سرتاسر جهان خواهد کرد، ساعت گذاشتن، کلّه ی سحر بيدار شدن، چايی شيرين و نان بربری و پنير ليقوان خوردن، سر و صورت را صفا دادن و لباس پوشيدن، پياده يا با اتومبيل به محل اعدام يک جوان ۱۷ ساله رفتن، هورا کشيدن، الله اکبر گفتن، در اثر شلوغ شدن محل به اين و آن فشار آوردن، بعد از شنيدن تهديد جلاد مبنی بر عدم اجرای حکم در صورت شلوغ‌کاریِ تماشاچيان عزيز، سکوت کردن و مثل بچه ی آدم ايستادن (که خدای نکرده حکم به تعويق نيفتد و ما يک روز از کار و زندگی مان نمانيم و اعدامْ‌نديده، دست از پا دراز تر به خانه بازنگرديم)، موقع بالا کشيدن جوان، هياهوی شادی سر دادن، خرم و خندان به خانه بازگشتن، ماجرا را برای زن و بچه تعريف کردن، بچه را مدرسه گذاشتن، سر کار رفتن و يک لقمه نان حلال در آوردن است که ما را به عنوان با فرهنگ ترين ملت جهان به جهانيان خواهد شناساند. ان شاءالله.

بای‌بای جاش، بای‌بای شين
"دو تبعه‌ آمريکايی از زندان اوين آزاد شده و به عمان رفتند." «ايسنا»

جاشوا؟! شين؟! رفتيد عزيزان؟ برگشتيد نازنينان؟ اين چه طرز رفتن بود؟ اين چه طرز پياده شدن از هواپيما بود؟ مگر از زندان در رفته بوديد؟ مگر اسيری کشيده بوديد؟ انگار بال در آورده بوديد! نکند رد بول خورده بوديد؟ والله دست ما نمک ندارد. شما حتی صبر نکرديد به هاکوپيان بگوييم يک دست لباس خوشگل برايتان بدوزد و بعد برويد. همچين رفتيد که انگار زيرتان آتش روشن کرده اند. دست ما ايرانيان حقيقتا نمک ندارد.



يادتان هست چند سال پيش خانم بتی محمودی کتابی نوشت به نام بدون دخترم هرگز؟ مگر ما با اين زن چه کار کرده بوديم؟ دکتر محمودی اين قدر به اين زن رسيد. خانواده دکتر اين قدر به اين زن محبت کردند. اين شد دست ات درد نکندش. رفت عليه ما کتاب نوشت.

يا يادتان هست کارمندان لانه ی جاسوسی را. آن همه به ايشان محبت کرديم. سياه پوست ها و زن هايشان را آزاد کرديم و چند تا سفيدپوست شان را نگه داشتيم. حالا يک چشم‌بند زديم که زديم. يک دست‌بند زديم که زديم. يک تهديد تو خالی که شما را می کشيم کرديم که کرديم. اين ها که می دانستند ما اين کاره نيستيم. می دانستند اين کارها به نفع خودشان است. حتی "آقا"ی ما که آن روزها هنوز "آقا" نشده بود، به ديدارشان رفت و وقتی يکی از آن ها به ما متلک انداخت که ايرانيان از روی مهمان نوازی نمی گذارند ما برويم، "آقا"ی ما پوز ش را زد که اتفاقا ايرانيان می خواهند که شما امريکائی ها هر چه زودتر از اين جا برويد! بعد همين يارو رفت عليه ما لجن پراکنی کرد. ای بشکنی دست که نمک نداری.


يا يادتان هست هاله اسفندياری و رکسانا صابری را گرفتيم که به آن ها محبت کنيم. به اولی کتاب داديم بخواند و علم اش زياد شود. به او اجازه داديم هر روز ورزش کند و دوش بگيرد. به آن يکی هم کم محبت نکرديم. گفتيم يک مدت اين جا بمان فرهنگ مان را به تو مفت و مجانی ياد بدهيم تا توی فيلم نامه هايی که برای بهمن قبادی می نويسی استفاده کنی. آن ها چه کار کردند؟ رفتند تا عليه ما کتاب بنويسند. ای خدا! اين همه درد را به که بگوييم.

حالا هم که شما را آزاد کرديم، آن طور که شما از روی پله ها پرواز کرديد و توی آغوش بستگان تان پريديد مثل اين بود که شما را از توی قفس در آورده باشند. يعنی عمان با آن سلطان عوضی اش اين قدر از حکومت اسلامی بهتر است؟ يعنی چون آن جا شما می توانيد زن تان را ماچ کنيد، خوب اند ما بد يم؟ چرا به قول دانشمند فرهيخته ی حقوق بشرشناس ما -آقا جواد لاريجانی- کاکاسياه شما از عراق و عمان و سوئيس تشکر کرد از ما نکرد؟ اين ها اصلا نمی دانند قدر شناسی يعنی چه؟ مگر آن ها شما را آزاد کردند که از آن ها تشکر می کنيد؟ آزاد کننده ی شما "آقا" بود. آن وقت به جای قدردانی از "آقا" از سلطان عمان تشکر می کنيد.

حيف شد آقای رئيس جمهور در تهران نبود والّا حتما می آمد بدرقه تان. لابد به او هم فحش می داديد که چرا آمده فرودگاه شما را راه بيندازد. نه! شما آدم نمی شويد. ما دست مان را تا آرنج در عسل بکنيم، بکنيم توی دهان تان، باز گاز می گيريد. حالا شما بی وفاها رفتيد. عيبی ندارد. تا کوه هست و کوه نورد هست و صدای امريکا هست و برنامه پارازيت هست و نفت هست و نياز ما به اسلحه و مهمات هست و نيروگاه اتمی بوشهر و سوخت لازم برای آن هست و اين چيزها هست، ما در خدمت امريکايی های عزيزی چون شما خواهيم بود. برويد به سلامت و خوش باشيد.

ـــــــــــــــــ
[وبلاگ ف. م. سخن]


http://news.gooya.com/society/archives/128495.php


Copyright: gooya.com 2011

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire